جمعه 20 مرداد 1391
کسی مـیگفت - و چه درست مـیگفت: نمایشهای خنده دار خیلی قدیمی اوستا عبدلی همـه جا، نمایشهای خنده دار خیلی قدیمی اوستا عبدلی هر شـهر و روستا و کشور و استانی، به منظور زندگی خوب است، الا آنجایی کـه قرار هست خوب باشد!
سه شنبه 14 اردیبهشت 1389
امروز استاد درس «نظریـهها و رویّههای معاصر درون مردمنگاری»مان مـیگفت «اینکه بر دوش غولهای بیکران ایستادهاید، دلیل نمـیشود کـه از آن بالا روی سرشان ب!»
پ.ن. نمایشهای خنده دار خیلی قدیمی اوستا عبدلی لابُد نیـازی بـه توضیح نیست کـه گمانم نیوتون هست که مـیگوید اگر بهتر مـیبینم از اینروست کـه بر دوش غولهای بزرگی سوارم...
جمعه 9 بهمن 1388
یک پیـام صبحگاهی درون زمستان مـینئاپولیس: دمای هوا منـهای هفت درجهی فارنـهایت (منـهای بیست درجهی سانتیگراد) و به زودی انتظار یک جبهه هوای سرد را داریم! اوّل با خودت فکر مـیکنی کـه طرف یـا نمـیداند سرد یعنی چه یـا نمـیفهمد منـهای بیست درجه چهاندازه سرد هست که تازه مـیگوید یک جبهه هوای «سرد» دارد نزدیک مـیشود. نمایشهای خنده دار خیلی قدیمی اوستا عبدلی ولی بعد کـه با خودت فکر مـیکنی مـیفهمـی کـه این درون واقع بیـان دیگریست از «باز برو خدا رو شکر کن ...» -ِ خودمان.
-----
چند روز بـه پایـان ماه مـیلادی مانده. پهنای باند راز،بهشده و ممکن هست هر آینـه لبریز شود. اگر این اتّفاق افتاد و راز را ندیدید، دوباره با شروع ماه مـیلادی نو سعی کنید. همـهچیز روبهراه خواهد بود.
شنبه 7 آذر 1388
یکی جایی روی یکی از دیوارهای دانشگاه نوشته بود:
چرا [الکل] بنوشی و رانندگی کنی
وقتی مـیتونی ماریجوآنا بزنی و پرواز کنی؟
یک چیزی درون مایـههای ذم شبیـه بـه مدح!
جمعه 25 بهمن 1387
حدود نیم ساعت پیش بـه وقت مرکزی آمریکا، اوّلین جمعهی سیزدهم سال 2009 شروع شد. اینها جمعهی سیزدهم را (یعنی جمعهای کـه از بدِ حادثه باشد روز سیزدهم ماه) خیلی شوم مـیدانند. درون واقع که تا آنجا کـه فهمـیدهام، برایشان جمعه بـه خودی خود شوم هست و سیزدهم باشد کـه دیگر قمر درون عقرب مـیشود! امروز، بعضی حتّا از خانـه بیرون نمـیروند. از قرار، فوبیـایی هم مربوط بـه این روز هست. ترس بعضی از جمعهی سیزدهم واقعاً جدّیست. آمارها نشان مـیدهد کهبوکارها چیزی کمتر از یکمـیلیـارد دلار آمریکا را درون این روز از دست مـیدهند. نکتهی جالب اینکه آمار تصادفهای رانندگی کم مـیشود؛ شاید بـه دلیل احتیـاط بیشتر.
سال مـیلادی جاری، سه جمعهی سیزدهم دارد. بعدیش ماه آیندهست: مارچ. خدا بـه خیر بگذراند!
جمعه 19 مـهر 1387
امروز علی عزیز و مـهربونم برام یـه فال حافظ گرفت. من عاشقِ شعر خوندن علیام. هیچوقت هیچکسی رو ندیدم کـه اینقدر قشنگ و درست شعر بخونـه؛ واقعاً آدم لذت مـیبره. همـیشـه مـیگم خوش بـه حالِ شاگردهاش کـه هر دفعه مـیتونن از دانستههای ادبیش استفاده کنن و احتمالاً شعرهایی رو کـه مـیخونـه گوش کنند.
خلاصه، این فال منـه. حالا تفسیرش چیـه؛ خودم هم نمـیدونم:
بی تو ای سرو روان با گل و گلشن چه کنم؟ / زلف سنبل چه کشم، عارض سوسن چه کنم؟
آه کز طعنـهی بدخواه ندیدم رویت / نیست چون آینـهام روی ز آهن چه کنم؟
برو ای ناصح و بر دُردکشان خرده مگیر / کارفرمایِ قََدَر مـی کند این، من چه کنم؟
برق غیرت چو چنین مـی جهد از مکمن غیب / تو بفرما کـه منِ سوخته دامن چه کنم؟
شاه ترکان چو پسندید و به چاهم انداخت / دستگیر ار نشود لطف تهمتن چه کنم؟
مددی گر بـه چراغی نکند آتش طور / چارهی تیرهشب وادی ایمن چه کنم؟
حافظا خلد برین خانـهی موروث من هست / اندرین منزلِ ویرانـه نشیمن چه کنم؟
دوشنبه 24 تیر 1387
هر وقت به منظور سیما مشکلی پیش مـیآید کـه فکرش را مشغول مـیکند یـا دُچار درد و رنجی جسمـی مـیشود، بلافاصله اوّلین فکری کـه به ذهنم خطور مـیکند و از تهِ دل و صمـیمِ قلب مـیخواهم این هست که کاش من بـه جای سیما مـیتوانستم تمام این درد و رنج و فکرمشغولیها را تحمّل کنم که تا او آسوده و ایمن بماند. این، شکلِ جدیدِ دوست داشتنیست کـه در کنارِ دوستداشتنهای دیگر، از ازدواجمان بـه اینسو تجربه مـیکنم. تجربهی بسیـار خوشایندیست.
پنجشنبه 26 اردیبهشت 1387
فکر کنم «فورد» معروف باشـه کـه مـیگه «هیزمـهای شومـینـهتون رو خودتون خورد کنین. بعد بشینین جلوی آتشیش و ببینین کـه دوبرابر گرم مـیشین!» حالا حکایتِ منـه، کـه کولر رو به منظور اولّین بار خودم سر و سامون دادم و درست کردم؛ لامصّب نمـیدونین چطور خنک مـیکنـه! و جالب اینجاست کـه وقتی کولرمون روشنـه، هیچکی غیر خودم این اندازه احساس سرما نمـیکنـه!
سه شنبه 3 اردیبهشت 1387
دَه سال هست که درس – بـه ویژه بـه بچّههای دورهی راهنمایی – کارِ جنبی – و گاهی هم کارِ اصلی – من بوده. درون این ده سال هم تختهی سیـاه و گچ را – با وجودِ تمامِ ضررهایش – همـیشـه بـه تخته سفید ترجیح دادهام. خیلی وقتها هم دستم را بعد از بیرون آمدنِ از کلاس نمـیشویم و همانطور گچی مـیمانَد. از وقتی «یـادداشتهای شـهرِ شلوغ و اندیشـهها»ی فریدون تنکابنی را خواندهام – کـه بسیـار دوستش داشتهام – هر بار با دست و آستینِ گچی از مدرسه مـی بیرون، یـادِ این یـادداشتش مـیافتم که،
یکی از معلّمها تعریف مـیکرد که: روزی از کلاس کـه در آمدم دیگر دستهایم را کـه گچی بود نشستم. و از مدرسه بیرون رفتم. توی اتوبوس، راننده گفت: «اوستا جون! ما یک اطاقِ سه درون چهار داریم؛ گِلکاریش تموم شده، مـیخوایم گچکاری کنیم. بـه نظر شما چقدر گچ لازم داره!؟» (46/7/29)
سه شنبه 27 فروردین 1387
امروز سرِ کلاس رراهن یکی از بچّهها جملهای دیدم با این مضمون کـه «مدرسه: زمانِ دلآزارِ بینِ دو آخر هفته!» کلّی با هم خندیدیم...
یکشنبه 18 فروردین 1387
دو قسمتی کـه از زنجیرهی آیتی کراود پریشبها خانـهی جادی و لیلا دیدیم، خیلی خندهدار و بامزّه بودند. خصوصاً آنجایی کـه خانم رئیسِ شرکت مـیخواهد سیگار بکشد و آن روسی انگلیسی حرف زدن و رفتنشان بـه روسیـه و دکتر ژیواگو-بازی و آن تک جملهی استثنایی کـه مـیگوید «من به منظور انقلاب خیلی خستهام!»
طنزش نوع خاصی بود؛ کمتر قبلتر اینطورش را دیده بودم.
شنبه 25 اسفند 1386
شب پیش از انتخابات، با سیما مشغولِ بررسی زندگینامـهی نامزدهای اصلاحطلب بودیم. برایمان جالب بود کـه چندتاییشان کشاورزی و زراعت و بعدتر ژنتیک خوانده بودند. سیما اینـها را کـه دید، بـه این نتیجه رسید کـه گویـا اصلاحطلبان از اصلاح آدمهای جامعه دلسرد شده و تصمـیم گرفتهاند بـه اصلاح نباتات و دستکاری ژنتیک جاندارانِ دیگر!
دیروز رفتیم و رأی دادیم. دوست داشتیم راضی مـیشدیم تمامِ فهرستِ ائتلاف را انتخاب مـیکردیم؛ امّا وجدانمان نپذیرفت و چند نفری را حذف و دیگرانی را جایگزین کردیم.
سه شنبه 4 اردیبهشت 1386
الان کـه داشتم کارتریجِ تونر چاپگر رو عوض مـیکردم، یـاد خاطرهای از مـهرتاش افتادم؛ کـه شاید تعریف ش خالی از لطف نباشـه. مـهرتاش ـ کـه احتمالاً معروفِ حضورِ همـهی خوانندگان «راز» هست ـ از اوتاده.
یکی دو سال پیش، تونر چاپگرم تموم شده بود. بعد از تعویض کارتریج نو، کارتریج قدیمـی رو برداشتیم و ضمن قرار دوستانـهای، گفتیم بریم همون حوالی و کارتریج خالی رو بفروشیم و پولش رو همزمان بزنیم بـه رَگ. ما هم کـه تا اونزمان کارتریج نفروخته بودیم، گفتیم یـه جوری برخورد کنیم کلاه سرمون نره. بنابراین داش مـهرتاش رو شیر کردیم کـه زبون بریزه که تا طرف کلاهمون رو بر نداره و بتونیم با درآمدش جشنی چیزی بگیریم! :))
داش مـهرتاش ما هم سرش رو انداخت پایین، رفت تو مغازه و بعد از کمـی سلام و بیـانِ مقصود از مزاحمت و اینـها، فرمود:
ـ داداش! خلاصه بـه قیمت وردار دیگه... آره، بـه قیمتِ همکار وردار... آخه مـیدونی؛ ما همکاریم. جانِ شما این کارتریج هم دزدیـه!
همـین!
دوشنبه 13 فروردین 1386
از دیروز حوالی ظهر اضطرابم به منظور تمامِ کارهای نکردهی این همـه روز تعطیل شروع شد. داشتم بـه تکتکِ کارهای نکرده فکر مـیکردم و اضطراب، بیشتر مـیشد و همـهش بـه خودم فحش مـیدادم که: کدوم آدم عاقلی درون دورهی کارشناسی ارشد هیجده واحد مـیگیره؟ اونم دو ترم پشت سر هم کـه دیگه حسابی از پا درون بیـاد! به منظور دلداری جواب مـیدادم: خب، پویـان هم هیچ کاری نکرده. بالاخره یـه فکری مـیکنیم دیگه. با خودم گفتم: حالا زنگ ب ببینم چی کار داره مـیکنـه؟ دو ساعت پشتِ سر هم شمارهی پویـان رو مـیگرفتم و جواب نمـیداد. منم با خودم فکر کردم ببین بچّه چنان غرق کارهاش شده کـه متوجه تلفن نمـی شـه! بالاخره بعد از دو ساعت کـه گوشی رو برداشت، پرسیدم: بعد چرا جواب نمـیدادی؟ گفت: متوجه نشدم، الان هم علی گفت کـه دورسخنت داره زنگ مـیزنـه! (دورسخن، برابرنـهادِ فارسی سَرهی تلفنـه!)
منم تو دلم یـه لحظه کلّی افتخار کردم که: بَهبَه! ببین چقدر با احساس مسؤولیّت کارهاش رو انجام مـیده! و خودم رو سرزنش کردم که: خجالت بکش و یـادبگیر؛ الان پویـان دو روزه تمام کارهاش رو تموم مـی کنـه و تو هنوز هیچ کاری نکردی.
پرسیدم: حالا کدوم کارت رو داری انجام مـیدی؟ خیلی شاد برگشت و گفت: داشتم فیلم تلویزیون رو نگاه مـی کردم. شیشهفتتا کاری رو کـه مـیدونستم حتما تو عید انجام بده، دونـه دونـه ازش پرسیدم که: انجام دادی؟ تمام جوابها «نـه»های معصومانـه و مظلومانـهای بود کـه باعث شد آخر سر بگم: باشـه عزیزم! بعد برو بقیـهی فیلمت رو ببین. ببخشید تمرکزت رو بهم زدم!
گوشی رو کـه گذاشتم تمام صحنـههای دوران کنکورمون اومد جلوی چشمم. یـاد حرص و جوشهایی افتادم کـه سر کنکور پویـان مـیخوردم. قضیـه از این قرار بود کـه هرکاری مـیکردم درس بخونـه، انگار نـه انگار. من شاهد بودم کـه واقعاً به منظور ارشد درس نخوند. فکر کنم یکیدوماه مونده بود بـه کنکور. من درسهای خودم رو مـیخوندم و حرصِ درسنخوندنها و این همـه خونسردی پویـان رو هم مـیخوردم. یـه روز مجبورش کردم بریم انقلاب و حداقل سؤالهای سالهای قبل رو بخریم که تا دست کم ببینـه سؤالها چه جورین و چی مـیاد تو کنکور! بعد از خرید دفترچههای سؤالات رفتیم کافه نادری و از اونجا کـه مـیدونستم این سؤالها رو فقط به منظور این کـه دل من نشکنـه، خریدهیم و خودش بره خونـهاین دفترچهها رو باز نمـیکنـه، گفتم: تو تستها رو بزن و من صحیح مـیکنم، ببینم چقدر بلدی. کل ماجرا بـه خنده و شوخی برگزار شد و من واقعاً نگرانش شده بودم. با خودم مـیگفتم: لابد مثلاً برنامـهی رفتن داره کـه اینقدر کنکور رو مسخره گرفته. امّا وقتی نتایج اعلام شد و فهمـیدم رتبهاش شده یک واقعاً داشتم شاخ درون مـیآوردم. خودمم تازه دارم مـیفهمم کـه خب دیگه... از این پیـامبر من هر چی بگید برمـیآد!
خلاصه بـه این نتیجه رسیدم کـه بهتره نگران کارهای پویـان نباشم و فقط بشینم غصهی کارهای خودم رو بخورم. آخرِ سر هم غصههای طول روز باعث شد کـه تمام دیشب خوابِ استاد راهنمای عزیز رو مـیدیدم کـه سرش رو تکون مـیداد و مـیگفت: یعنی واقعاً تو این بیست روز هیچ کاری انجام ندادی؟ ازت توقع نداشتم. و من دلم مـیخواست زمـین دهن باز کنـه و برم توش.
صبح کـه از خواب پاشدم واقعاً حالم بد بود و نمـیدونستم حتما با این همـه کار نکرده، چه کنم! از جام کـه پا شدم حس کردم الانـه کـه غش کنم بیفتم. امّا درون آخرین لحظات یـادم افتاد درسته کـه کلی کار تلنبار شده دارم اما عوضش فردا قراره پویـان رو ببینم. نیشم باز شد و خیلی سرحال و قبراق راه افتادم برم دست و روم رو بشورم و زنگ ب بـه پویـان! :پی
دوشنبه 28 اسفند 1385
اوّل سال، وقتِ نونوار شدنـه. «راز» هم نونوار شد. قالبِ نوی «راز»، اثر طبع حمـیدرضا ست. احتمالاً تو این مدّت ـ جز آغازش البتّه ;) ـ حمـیدرضا رو خیلی اذیت کردیم. دستش درد نکنـه. :)
جلد جدید «راز» مطابق نیـازهای نویسندههاش طرّاحی شده. ستون سمتِ راست ـ همـینجایی کـه این یـادداشت رو مـیخونین ـ بـه نوشتههای اصلیتر تعلّق داره. (بنابراین تعجّب نکنین اگه یکی دو روز دیگه، این نوشته بـه ستون وسطی منتقل شد.)
ستون وسط با «برای تبرّک» آغاز مـیشـه و با «روزمرگی»ها ادامـه پیدا مـیکنـه. لینکدونی هم ـ کـه گهگاه بروز مـیشـه ـ همـینجاست. ستون سمت چپ مخلّفات رازه. از فتوبلاگ کایروس بگیرین و بیـاین که تا پرسونا کـه جدیده ـ و قرارش معرّفی دایرهالمعارفی آدمـهای مـهمـه ـ و لینکها و بایگانیـها و بقیـهی چیزها تو این ستونـه. پس، وقتی راز پینگ مـیشـه و مـیاین کـه نگاه کنین چه خبره، چشماتون رو همـه طرف بگردونین؛ شاید یـه چیزی این گوشـه و کنار عوض شده بود. :) ضمن اینکه تبرّکاً، «برای تبرّک»، و «کایروس» رو سر سال نویی عوض کردیم.
جلد پیشین «راز»، کار ارداویراف بود. باهاش کلّی خاطره داریم. از خاطرات شخصی کـه بگذریم، «راز» با همـین قالب تو مستند «ایران، خطرناکترین ملّت» شبکهی دیسکاوری نشون داده شد. (فقط تصویرش البتّه. با محتواش هیچکاری نداشتن؛ نگرون نباشین!) [اینجا، از دقیقهی ۱:۵۴ بـه بعد - ممنون از آرش عزیزم] اون قالب رو هم با اینکه خیلی دوست داشتیم، خوندن مطلبیـه خرده سخت بود و ضمن اینکه، اینجوری هم کاستمایز نشده بود! ;) خلاصه، احتمالاًایی کـه اعتراض مـی و مـیگفتن خوندنِ مطالب «راز»، سخته؛ حالا راحتتر مـیتونن نوشتهها رو بخونن. اگه مشکلی هست، بگین که تا حمـیدرضا درستشون کنـه.
جمعه 25 اسفند 1385
شمارهی چهاردهم هزارتو درون روزهای پایـانی سال هشتاد و پنج، با موضوع «نشانـه» با نوشتههای خوب دوستانم منتشر شد. نوشتهی کوتاه من درون این شماره، «ما، حاملان معنای نشانـههاییم» نام دارد.
ضمن اینکه «هزارتو» از سوی نشریـهی اینترنتی هفتسنگ و سایت تاپمـیدیـا.آیآر درون گروه برترین سایتهای اطّلاعرسانی بـه عنوان برترین مجلهی اینترنتی سال هشتاد و پنج برگزیده شده. بـه هزارتوئیـان، جدا تبریک گفتم. مـیمانَد تبریک بـه خوانندههای هزارتو: مبارک باشد. :)
پ.ن.۱. به منظور دوستی کـه پرسیده بود موضوع شمارهی بعدی هزارتو چیست، بگویم کـه هنوز معلوم نشده و مراحل رأیگیری را مـیگذراند.
پ.ن.۲. خدا بخواهد، فردا نظر دوستان را دربارهی کتابهای دوستداشتنی سال هشتاد و پنج، جمعبندی مـیکنیم. بنابراین اگری هست کـه دوست دارد اسم کتابهای دوستداشتنیاش را با دیگران بـه اشتراک بگذارد و هنوز نظرش را نگفته، امشب منّت بگذارد و بنویسد. :)
جمعه 27 بهمن 1385
سعید سرمد گویـا از عرفای بزرگ عهد صفوی بوده کـه تحتِ فشار، بـه هندوستان مـیکوچد و دورانی را درون زمانـهی شاهجهان و زمامداری داراشکوه بـه آسایش مـیزید و البتّه دستِ آخر درون هنگامـهی سلطنت تنگاندیشانـهی اورنگزیب، بـه فتوای قاضیالقضات دهلی خونش مـیریزند؛ بـه جرم اینکه از تهلیل، تنـها درون مقام نفی، «لا اله» مـیگوید و بس مـیکند و در عرصهی اثبات، ادامـه نمـیدهد کـه «الّا الله».
جز اینها سرمد از قرار درون شـهر، عریـان مـیآمده و مـیرفته و استدلالش این بوده کـه اشعیـاء نبی هم درون اواخر پیـامبریش اینچنین مـیکرده. او معتقد بود آنانکه عیبی دارند، لباس مـیپوشند؛ وگرنـه خداوندگار جهان، «بیعیبان را لباس عریـانی داد».
خلاصه، درون روزهایی کـه سرمد بـه دهلی مـیرسد، شاهجهانِ حاکم ـ کـه آوازهی عارف را شنیده بود ـ یکی از اطرافیـان معتمدش را به منظور تحقیق و تفحّص درون احوال او، مأمور مـیکند که تا بررسد آیـا سرمد، کشف و کرامتی هم دارد یـا نـه؟ از قرار، مأمور ـ کـه عنایت خان نام داشت ـ شوخطبع بوده و طنزمسلک. از مأموریّتش کـه برمـیگردد ـ بنا بـه قول سکینـهالاولیـاء ـ این بیت را درون پاسخِ سروَرش، بـه مثابهی گزارش مأموریّت عرضه مـیکند، که:
بر سرمدِ ، کرامات، تهمت است؛
کشفی کـه ظاهرست ازو، کشفِ عورتست!
***
عنایت خان، البتّه بیت را بـه طنز مـیگوید. امّا درون زمانـهی ما، حتما اینرا بـه جد درون وصف بعضی خواند؛ کـه گویـا از عالَم معنا، تنـها تَه آموختهاند و ظواهر تقلیدی و گماناند با اطوار، عالِم معنا و سالک طریق مـیشوند. اینان ـ کـه نـه فقط عرصهی عرفان، بلکه دیگر زمـینـهها را هم تسخیر و البتّه مسخره کردهاند ـ کشف و کرامتشان، حرکات محیّرالعقول و اجرای ژانگولر هست و گمانشان اینکه، تلاشِ آنچنانی پدر گیتی و مادر هستی، تنـها یک بار ثمر داده و حاصلش شده تولهای مثل آنها. به منظور شناساییشان هم، همـین بس کـه چهاربار برایشان دست بزنید، ریتمـیک بـه ضرباهنگتان تَه مـیجنبانند و مـیشوند عنترِ مـیدانِ لوطی رندی چون شما.
پیـامد این قیـاس از خود گرفتنِ کار پاکان، حکایت سر و ته نشستنِ طرف سر مبال است! اگر عارف، تن بـه مـیدان مـیآمد و از تنپوش برائت مـیجست، گواهی بر جانِ بیعیب و نقصش بود؛ حال آنکه عنتری کـه تَه بـه ضرباهنگِ کوچهبازاری، فلانجایش را رو بـه دوربین و حضّار مـیجنبانَد، با نشان وجود سراپا عیب و نقصش، دیگران را مـیخنداند و به قهقهه وامـیدارد و البتّه از حق نباید گذشت کـه اصلاً بـه همـین خندهها زنده است. چراکه از پسِ خندهها، وقتی هلهلهی شادی فرونشست، دستِ بخشایندهای هم پیدا مـیشود و به تشویق و پاس تهجنبانی، خرده استخوانی کـه گوشتی بهش ماسیدهنماسیده، جلوی عنتر پرتاب مـیکند و همـین مـیشود رزق آن روزش.
***
همـهی این داستانها بافتم کـه بگویم این یکی دو روزه با سیمای عزیزم چندتایی از همـین عنترها را دیدهایم. یکیش، مرد غریب پر ریش و موی شولاپوشی بود کـه دَم از نَفَسِ حق مـیزد و در «شـهر کتاب»، مای البتّه مستعد خنده را بـه خنده انداخت و دیگریش، ــ
اصلاً چه کار داریم بـه دیگریش؟ دیگریها از ایندست، دور و برمان بسیـارند. سرِ کار، درون دانشگاه و اینور و آنور. ولی یـادمان باشد، بازی عنترها و حتّا ضربگیرها، بازی من و تو نیست. فرصت و وقتمان ارزشمندتر و البتّه به منظور ایندست کارها، تنگتر از آن هست که بخواهیم بشویم همکلامشان و حتّا از آن ایمنتر، به منظور تفریحی طولانی و سرگرمـیای پایدار، بهشان فکر کنیم. من و تو حتّا نباید ضربگیرِ معرکهشان بشویم. چیزی کـه اینروزها فراوان شده، ضربزن و بهآورندهی عنتر و مـیمون است؛انی کـه مسخرهها را مسخره مـیکنند. من و تو فوقش نگاهی مـیاندازیم و مـیخندیم و مـیرویم. فرصتهای ما، کوتاهتر، خندههای ما، عمـیقتر و شادیهایمان، پایدارتر از اینهاست کـه زمانمان را اینطور از دست بدهیم.
چهارشنبه 18 بهمن 1385
بدون شک، بهترین تولّدم تو این سالها، دیروز بود. شک ندارم و بیکمترین تردیدی مـیگم. تولّدم سورپریزی بود کـه توی خودش سورپریز دیگهای داشت! ایدهاش هم از سیمای خوبم بود. نمـیدونین دوستام چقدر زحمت کشیده بودن. نمـیدونین امشب چقدر خوشحالم. هیچجوری نمـیشـه ثبتش کرد؛ نـه ماجرای توّلد رو و نـه خوشحالی من رو. بعد فقط مـیمونـه تشکّرها. تشکّرهایی کـه هیچ وقت جبران حتّا یـه ذرّه از محبّتهای دوستام نیست؛ امّا با لفظ «ممنونم» بیشترین ارادتم رو روایت مـیکنـه.
ممنونم از سینای عزیز کـه رمزِ مدیون ِ آدمـها رو خوب مـیدونـه؛ کـه مـهربونـه و صادق.
ممنونم از مـهرتاش عزیز، کـه مـیخنده و مـیخندونـه و رسم و مرامِ دوستی رو خوب بلده.
ممنونم از وحید عزیز، کـه خیلی وقت بود ندیده بودمش و خوشحالم کرد. وحید، دوست خیلی خوبمـه.
ممنونم از احسان عزیز، کـه مـیدونم با اینکه سرش شلوغه، امّا هنوز همراه و همصحبت خوب منـه. خیلی دوست داشتم کـه مـهسای عزیز رو هم دیروز مـیدیدم.
جای مریم و فرهاد عزیز هم، خیلی خالی بود. خوشیمون کامل مـیشد.
ممنونم از شبنم و سام عزیز، کـه رفقای خوب و خوش قلب منن.
ممنونم از لیلا و جادی عزیز، کـه واقعاً دوستداشتنیان و مـهربون.
ممنونم از پریسا و پیـام عزیز، کـه جداً لطف و اومدن. پیـامـی کـه واسه ما مظهر علم و دانشـه، رسمِ شادی رو خیلی خوب بلده.
ممنونم از سعید و وحید عزیز کـه همراهی . دوستای خوب سینا، حتماً ارزش دوستی رو دارن.
و ممنونم از همـهی دوستام کـه همـهجوره تبریک گفتن. از اونایی کـه دوست داشتم باشن و نبودن. واقعاً بخودم مغرور مـیشم، وقتی اینـهمـه خوبی رو مـیبینم کـه دوستانم هیچوقت ازم دریغ نمـیکنن. خدا هیچوقت ازم نگیردشون.
امّا، امشب خیلی خوشحالم و سهم زیـادش بخاطر سیمای عزیزمـه. واقعاً جداً اصلاً، بیهیچتعارفی نمـیدونم و نمـیتونم چیزی بگم. جز اینکه ،
ممنونم از سیمای عزیزم، کـه عزیزترین عزیزه... [بشنوید]، از خودش به منظور خودش ـ کـه آهنگی درخورش، جز از خودش به منظور خودش نمـیدانم
و بخوانید، باز از خودش به منظور خودش ـ کـه کلامـی درخورش جز از خودش به منظور خودش نمـیشناسم:
من از عهد آدم، تو را دوست دارم
از آغاز عالم، تو را دوست دارم
چه شبها من و آسمان که تا دم صبح
سرودیم نم نم: تو را دوست دارم
نـه خطی، نـه خالی! نـه خواب و خیـالی!
من ای حس مبهم، تو را دوست دارم
سلامـی، صمـیمـی تر از غم ندیدم
به اندازه غم تو را دوست دارم
بیـا، که تا صدا از دل سنگ خیزد
بگوییم با هم: تو را دوست دارم
جهان یک دهان شد هماواز با ما:
تو را دوست دارم، تو را دوست دارم
قیصر امـین پور، گل ها همـه آفتابگردانند
شب بخیر :)
سه شنبه 17 بهمن 1385
سلام،
من برگشتم!
به مناسبت تولّد صاحبخانـه، دوباره بـه خانـه اش باز مـی گردم. این بار دیگر نـه بـه نام مـهمان، کـه به لطفش، شریکِ خانـه شده ام.
برای منی کـه خیلی نوشتن نمـی دانم، شراکت درون قلم، بای کـه نوشتن برایش الهام بخش هست و واژه مقدّس، کار آسانی نیست؛ بـه همـین خاطر تصمـیم دارم فعلاً شاگردی کنم. کمتر خواهم نوشت و بیشتر – چون همـیشـه- خواننده ی راز عزیزم هستم و گه گاه بـه رسم همراهی چند سطری درون اینجا تمرین نوشتن خواهم کرد.
کاستی ها را بـه بزرگی خودتان ببخشید کـه بسیـار تازه کارم و هرگز بـه پای صاحبخانـه نمـی رسم درون روانی و زیبایی و اعجاز قلم.
راستی تولدش هزاران هزااار بار مبارک!
یکشنبه 10 دی 1385
۱-
دیروقتِ شب بود و داشتم تو اتاق خودم بـه صدای یـاسمـین لِوی (که گمونم وحید هم خیلی صداش رو دوست داره) گوش مـیدادم کـه با اون زبون مـهجورش ـ کـه گویـا زبان یـهودیـهای اسپانیـا بوده ـ مـیخونـه و البتّه یـه خرده آه و ناله مـیکرد. (در واقع دقیقاً داشتم بـه ترانـهی Me voy گوش مـیدادم کـه تو صفحهی «مـیوزیک اند لیریکز سمپل» سایتش مـیتونین پیداش کنین ـ تقصیر من نیست. نمـیشد لینک مستقیم بدم.)
بابام ده دقیقهی پیشش رفته بود بخوابه. داشتم همزمان با گوش بـه موسیقی، وبگردی مـیکردم کـه گوشیم زنگ خورد... خدایـا اینوقتِ شب کی با من کار داره؟! نگاه کردم و دیدم کـه بابامـه و از اتاق خودشون تماس گرفتهان! بعد از سلام و احوالپرسی، گفت: بابا جان! خانم همسایـه زنگ زده، نگرونـه و مـیپرسه این زائوتون نزایید!؟
چند لحظه با خودم داشتم فکر مـیکردم کـه منظورش چیـه؟ بعد فهمـیدم کـه بله... گویـا صدای موسیقی همراه با آه و نالهی این خانم، نمـیذاره پدر جان بخوابه. سعی کردم کم بخندم؛ چون اونوقت ممکن بود کـه صدای خندههام مزاحم باشن! :))
۲-
امّا بذارین یـادی هم م از خوانندههای وطنی خودمون. تو تاکسی ترانـهی «مفرّحی» شنیدم و همونموقع با گوشیم ضبطش کردم. راستش نمـیدونستم خوانندهاش کیـه؟ که تا اینکه نازنینی ـ کـه دستِ من رو درون شناختن ترانـههای «مبتذل» بسته و برای حفظ آبرو اسمش رو نمـیارم! ;) ـ گفت کـه گویـا اسم خوانندهاش نسرینـه. بـه هرحال، شعر دربارهی شبِ عروسیـه. شبی کـه در وصفش مـیخونـه:
من کـه لبام عنّابیـه
چشام بـه رنگ آبیـه
عروسی ما امشبه
که یک شب مـهتابیـه
واییییییی....
خلاصه... نکتهی برجستهی ترانـه اینجاست کـه این خوانندهی محترم، درون شبِ عروسیشون، با اینکه جهازی از عشوه و ناز دارن، قصد دارن که تا خودِ صبح با طرفِ مربوطهشون «راز و نیـاز» کنن. ببینین:
من کـه برات عشوه و ناز
همراه خود دارم، جهاز
مـیخوام کـه امشب که تا سحر
با هم کنیم راز و نیـاز
واییییییی....
و بعد، هم مرتّب ترجیعبندِ ترانـه رو مـیخونـه که:
عروس نازت مـیشم
محرمِ رازت مـیشم
عروس نازت مـیشم
محرمِ رازت مـیشم
واییییییی....
دقّت کنین کـه استفاده از «راز» درون ترکیبِ «راز و نیـاز»، معنای «راز» رو درون ترجیعبندِ ترانـه هم دچار چند-معنایی و پالیسمـی کرده! :))
پ.ن.۱. لطفاً استثنائاً کامنتهای نامربوط بذارین. توقّع نداشته باشید، کامنتهایی کـه بیش از اندازه مربوط باشن، تأیید بشن! ;)
پ.ن.۲. نکتهی مـهم درون ترانـهی خانم نسرین ـ کـه جا رو به منظور تفسیر بیشتر باز مـیذاره ـ اون « واییییییی....»هایی کـه در پایـانِ هر بند اَدا مـیکنـه! حتما بشنوین که تا بفهمـین چی مـیگم. درون ضمن متوجّه جهازِ عشوه و ناز هم مـیشین. :)
جمعه 1 دی 1385
قصّههای عامّهپسند گرامـی و مـهدی جامـی عزیز، لطف کردهاند و مرا هم بـه بازی خواندهاند؛ بازی خطرناکیست و برای همـین حتما کلّی احتیـاط خرج کرد و ناگفتهها را گفت و ناگفتنیها را نگفت!
۱- سالهای ابتدایی ـ سال سوم یـا چهارم دبستان گمانم ـ درون دبستان فیضیـهی گرگان کـه درس مـیخواندم، بین کوی تختی و شالیکوبی، خرابهای بود کـه من و یکی دیگر از بچّهها ـ کـه اسمش را بـه خاطر نمـیآورم و تنـها خاطرم هست قلدری بود به منظور خودش ـ آنجا با هم دعوا مـیکردیم. ولی دعواهایم را هیچنمـیدانست و برعکس، درون مدرسه و خانـه بـه بیسروصدابودن مـیشناختندم. حتّا نمـیدانم به منظور چه دعوا مـیکردیم و جالب اینجاست کـه هیچجور مزیّت فیزیکی به منظور دعوا نداشتم: سالهای کودکی از بس لاغر بودم، بهم مـیگفتند «نی قلیون»! شاید تنـها موضوعی کـه دعواهایم را حالا پیش خودم توجیـه مـیکند، دار و دستهای بود کـه داشتم. وقتی مزیّت عضلانی کافی به منظور زد و خورد نداشته باشی، طبیعیست کـه پناه مـیبری بـه پشتیبانهایی، کـه چرایش را نمـیدانم ولی، بههرحال حامـی تواند. درون مورد من، نکتهی اصلی اینجاست کـه حالا کـه فکر مـیکنم نمـیدانم بهخاطر وجود پشتیبانها بود کـه دعوا مـیکردم؛ یـا چون دعوا مـیکردم، نیـاز بـه یـارکشی داشتم؟
۲- اعتراف مـیکنم با اینکه نـه سال هست ـ بیشتر بهصورتِ تفریحی و پارهوقت ـ درس مـیدهم (یعنی دقیقاً از هجده سالگی) و در بیشتر موارد هم با دانشآموزانم ـ کـه بسیـاریشان اینجا را هم مـیخوانند ـ واقعاً دوست هستم، هنوز گاهی ـ خصوصاً پیش از آغاز مدارس ـ شبْ خوابِ کلاس درس مـیبینم و در خواب، کابوس مـیبینم کـه کنترل کلاس از دستم خارج شده و آخرین حربههایم به منظور تسلّط بر کلاس و خواباندنِ سر و صدای بچّهها بینتیجه مانده و ... یکدفعه از خواب مـیپرم.
۳- جلوی خندیدنم را نمـیتوانم بگیرم؛ خصوصاً وقتی موقعیّت، جدّی باشد. اینجور وقتها، هیچ راهی ـ از جمله نگاه بـه ناخن انگشت! ـ نمـیتواند مانع خندیدنم بشود. گاهی هم بـه موضوعاتی مـیخندم کـه از نظر دیگران خندهدار نیست. فکرش را ید؛ همـین ترم، سر کلاسِ هفتهشتنفرهی استادی ـ کـه همـه دور مـیز گردی نشسته بودیم و من، پهلوی دستِ استاد بودم ـ با شنیدنِ این جمله کـه «تاریخ و فرهنگ دور مـیزنند!» و کشیدنِ چند نمودار دربارهی این دورزدنها و پس از رد و بدل مقادیری لبخند با دوستانِ دیگر، نتوانستم خودم را کنترل کنم و ـ جداً مـیگویم ـ پخّی زدم زیر خنده. نتیجه چه شد؟ دیگر مـیخواستید چه بشود؟ استادِ بزرگوار ـ کـه حرفها و نمودارهایش به منظور خودش کاملاً جدّی بود ـ کلاس را تعطیل کرد و گفت: «تا همـینجا کافیست؛ بقیّهاش را بروید و بخندید!» خلاصه بیاغراق،ی پایـه باشد مـیتوانم بـه درزِ دیوار هم بخندم!
۴- یکی از شغلهایی کـه از سالهای دبیرستان بهش علاقمند شدم، «تکثیر» بود. فکر بد نکنید! دقیقاً منظورم باز ِ مغازهی فتوکپی یـا ـ پیشرفتهتر ـ چاپخانـه است. کاغذ و جوهر و تونر را دوست دارم. قطعِ محبوبم، «ب» است: دیدنِ کاغذِ سفیدی با قطعِ ب-چهار سر ذوق مـیآوردم. از «سورت» کاغذها با دست خوشم مـیآید و اینکار را کموبیش سریع انجام مـیدهم. فوت بین کاغذهای داغی کـه یکرویـهشان را با ریسو کپی کردهاید و آماده شان به منظور کپی طرفِ دیگر، برایم لذّتبخش است؛ کاغذهای بیکیفیّتی کـه زیر هشتاد گرم هستند و به هم مـیچسبند و برای همـین لازم هست بینشان فوت کنی؛ آنهاییکه تونر هنوز خوب رویشان ننشسته و ذرّاتش بلند مـیشود و وقتی نفس مـیکشیدشان، سرتان کمـی گیج مـیرود.
این اواخر هم بـه شغل جدیدی علاقمند شدهام. بعد از پیشنـهادِ شراکتِ یکی از دوستان، علاقه بـه باز ِ «جیگرکی» قوّت گرفته. قرار هم بر این هست که من جیگرها را سیخ کنم و باد ب! (ذهنتان واقعاً منحرف است!) سوسولبازی سشوار و دمنده و اینقبیل را هم نمـیخواهم. مقوّایی ـ کـه با همان، ذغالها را هم مـی و برای همـین سیـاه شده ـ برمـیدارم و پاها را کمـی باز و هلالی مـیکنم و با ریتمِ خاصّی ـ کـه فقط نشاندادنیست ـ شروع مـیکنم بـه باد زدن. جای مغازه هم دور و بر خیـابانِ انقلاب قرار هست باشد. باز شد، دعوتتان مـیکنم.
۵- از آرزوها دست بکشم و به واقعیّت بپردازم. غذا خوردن درون بهترین رستورانها را بـه اندازهی غذا خوردن درون کَل و کثیفترین اغذیـهفروشیها دوست دارم. معمولاً دوستان، نشانی شیکترین رستورانها را کـه گارسونهایشان که تا کمر خم مـیشوند، از من مـیپرسند و با اینحال، نمـیدانم چرا هیچسراغِ اینها را نمـیگیرد:
فلافلِ خیـابان مولوی را کـه با سینا خوردم؛ یـا ساندویچ کالباسی را کـه در گاراژ سرکهایها درون تشت بزرگی ریخته بودند و بین دو خروسبازی خوردم؛ یـا جیگرکی حسنآباد ـ کـه با فرهاد و استاد مـیرفتیم؛ یـا املتهای پرسی اغذیـهی کوروش اوّل ایرانشـهر؛ یـا نانخامـهایهای بزرگ خیـابان انقلاب کـه یکبار وسطِ سفیدیهای خامـه، یکقسمتش سبز کمرنگ بود و ... تازه اینها بـه جز، اژدر زاپاتا ـ با مـهرتاش و سینا و حمـیدرضا ـ یـا توچال ـ با احسان و سام و دیگران ـ یـا «فری کثیفه»ست ـ کـه واقعاً کثیف نیستند!
خلاصه، از کیفیّت غذا هم کـه بگذریم رستورانهای شیک را بـه اندازهی رستورانهای باصفایی دوست دارم کـه کیپ که تا کیپ آدم نشسته و وقتی داری غذا مـیخوری، یکی ـ کـه جایی پیدا نکرده ـ اجازه مـیگیرد و مـینشیند سر مـیزت و بهش تعارف مـیزنی کـه تا غذایش را مـیآورند، مشغولِ غذای تو بشود.
و امّا پنج نفرِ بعدی... خیلیها قبلاً دعوت شدهاند. من این چند نفر را دعوت مـیکنم:
جادی
مـیثم
دکتر فاضلی
محمّد مـیرزاخانی
و سینا ـ بعد از اینکه روزهی نوشتنش را شکست. تازه اگر آنموقع بنویسد، دوباره بازی رونق مـیگیرد!
شنبه 25 آذر 1385
۱- من، راویام؛ داستانگویم.
هویّت، مقولهایست مرتبط با تاریخ زندگی و زندگینامـهی آدمها. هویّت، روایتیست از داستانِ خودم کـه خودم آفریدهامش. آنچیزیست کـه حالا، درون روشنای گذشته و شرایطِ اکنونم گمان مـیکنم هستم و آنچیزیست کـه دوست دارم درون آینده باشم.
بهاینترتیب نزدِ من، هویّت، مقولهای مرتبط با زبان و واژههاست. زبان، جهان را باایی نمـیکند؛ آنرا مـیسازد. بعد زبان ـ کـه البتّه آیینـهی باا نیست ـ هویّتم را مـیسازد؛ «راز»، جهانیست کـه من آفریدهام و او درون مقابل، هویّتم را ساخته. من، همـین زبانورزیها و واژهچینیهایی هستم کـه اینجا مـیبینید؛ با تمامِ محدودیّتها و بازیگوشیهایش؛ با شناوریاش و ناتوانیاش درون قرارگرفتن درون مقامـی خداگونـه؛ با تمام سقوطهای معنایی.
۲- من، خالقم؛ آفریدگارم.
مورّخان، مبدأ تاریخ را ابداع خط و کتابت گذاشتهاند. مبدأ تاریخ زندگی من هم روزیست کـه نوشتم. پیش از ۲۵ آذر ۸۰ و «راز»، زیـاد مـینوشتم؛ ولی نـه هیچگاه اینطور مدام و پیوسته. بعد مـیتوانید تولّد «راز» را تولّدِ «من» بدانید. منِ پیش از بیست و پنجم آذر هشتاد، منِ پیشاتاریخ بود؛ امروز، شمع پنجسالگیم را فوت مـیکنم و خوشحالم درون دنیـایی متولّد شدهام، کـه خودم ساختهامش. چنین دنیـایی شایستهی آنست کـه هویّتم را پیش خودم و تصویرم را نزدِ شما بسازد. سعادتِ بزرگیست بـه دنیـا آمدن درون دنیـایی کـه خودم ساختهام و زیستن درون جهانی از واژههایی کـه خودم دستچین کردهام.
۳- من مخلوقم؛ عاشقم.
«راز» ـ دنیـای من ـ رویدادهای شخصی زندگیام را آنطور کـه نقش و عاملیّت خودم درون آن پررنگ بوده، ساخته. تولّد من و «راز»، مقارنِ روزهایی بود کـه یکی از بزرگترین تصمـیمهای زندگیام را گرفتم و جهتگیری تحصیلیام را فراوان تغییر دادم. دنیـای جدیدی به منظور خودم ساختم؛ دنیـایی کـه در آن، همزمان با کلنجار رفتنِ با ساختار، نقشِ خودم را بـه عنوان عاملِ فعّال تثبیت کردم. دنیـایم را خودم ساختم؛ بعد شایستگیاش را دارد کـه مرا بسازد. دنیـای راز را دوست دارم. چراکه بزرگترین رخداد زندگی پنجسالهام هم، کمتر و بیشتر سه سال پیش همـینجا ـ درون دنیـای خودم ـ رقم خورد. خوشبختم؛ چراکه درون دنیـایی کـه خودم ساختهام، بای آشنا شدم کـه دوستش دارم و در همـین دنیـا بای کـه دوستش دارم، زندگی مـیکنم...ی کـه ـ خود ـ دنیـای من است. راز را دوست دارم؛ راز این دنیـا را دوست دارم. دنیـا را دوست دارم. تو را دوست دارم.
۴- من پیـامبرم؛ مترجمم؛ بازیگرم.
راست گفتی، من پیـامبرم یـا چه فرق مـیکند؟ مترجمم. نـه مترجم درون معنای خاص آن ـ یـا مترجمِ بین زبانی. من مترجمِ درونزبانیام. نشانـههایی از زبان را بـه جای نشانـههای دیگری از همان زبان مـینشانم. من با نشانـههای زبانی بازی مـیکنم. ترجمـه کردم، خواندی؛ باز، بخوان کـه «تو» و «راز» و «دنیـا» پیشِ من همارزید ـ مترادفید. بعد هرجا کـه مـیخواهی بـه جای «تو» بگذار «دنیـا»، بـه جای «دنیـا»، «راز» و به جای «راز»، باز «تو»... واژه تویی و من مترجمم؛ مترجمِ تماموقت. و زیباترین متنها را ـ شایستهترینِ واژهها را ـ بـه زبانی ـ کـه مـیفهمم ـ برمـیگردانم و باز مـیشوم واژه، کـه حالا تو مرا ترجمـه کنی ـ بـه زبانی کـه مـیفهمـی. ما بازی مـیکنیم. من، مترجمـی هستم کـه متنهایم را خودم برمـیگزینم و شایستهترینهایشان را ترجمـه مـیکنم. من واژهای هستم کـه مترجمم را خودم انتخاب مـیکنم. من آفرینندهی دنیـاییام کـه مـیسزد مرا بیـافریند ـ تنـها چنین جهانی، سزاوار آفرینش من است. ما با هم بازی مـیکنیم. یکیمان مـیشود واژه و دیگری، مترجم و بعد، برعکس. بازی ما قایمباشک است: من قایم شدهام لابهلای واژهها و تو چشم باز کردهای و پیدایم کردهای و بعد، من چشم گذاشتهام و تو را لابهلای خطها و واژهها پیدا کردهام. ما، کودکانـه بازی مـیکنیم. بازی زبانی ما، بازی خودمان است؛ بیهوده تن بـه بازیهای ناخواستنی دیگران نمـیدهیم.
۵- من خدا هستم؛ کودکم.
من بازیگرم. من خالقم؛ مـیآفرینم. واژهواژه آجر مـیچینم دنیـایم را. بغلبغل واژه مـیآورم این بالا و مـیسازم و برمـیگردم. برمـیگردم و از بلندبالای کوهِ اسطورهایام بـه دنیـایی نگاه مـیکنم کـه ساختهام. از اینجا... من درست از اینجا «راز» را مـیسازم؛ من تنـها خدایی هستم کـه باز، آفریده مـیشوم. من تنـها یک لحظه درون مقام خداگونـهام قرار مـیگیرم و دودفعه سقوط مـیکنم. من بازی مـیکنم. مثل خدا-کودکی پنجساله، درست از همـینجا بازی مـیکنم. از همـینجا کـه دارید مرا و همـه را مـیخوانید. درست از همـینجا!
جمعه 17 آذر 1385
کافیـه یـه کم برگردم بـه عقب؛ مثلاً سه سال... و این یـادداشت رو ببینم:
دوشنبه 17 آذر 1382
روز خوبِ من!
ه
این پُست کاملاً شخصیـه! خواستم بنویسم کـه امروز، روز خیلی خیلی خوبی بود. شاید یکی از بهترین روزای امسال :) ازایی کـه این روز خوب رو برام بوجود آوردن و خودشون مـیدونن کی هستن و اینجا رو هم مـیخونن تشکر اساسی مـیکنم... نوشتن این پُست رو هم بـه هیچ کی اطلاع نمـیدم؛ نظرخواهیش هم بسته است! چون کـه گفتم: کاملاً شخصیـه! :) شرمنده!
همـین کافیـه واسه اینکه بـه خودم ببالم کـه «راز» رو مـینویسم. همـین کافیـه واسه اینکه خاطرههای دقیقاً سه سال یـادآوری بشـه؛ همـین کافیـه واسه اینکه خوشحال بشم. همـین کافیـه واسه اینکه امـیدوار باشم... واسه اینکه خدا رو شکر کنم. :)
دوشنبه 13 آذر 1385
سینای عزیز، درون پستِ ـ فعلاً ـ آخرِ «دلتنگیها»یش آورده کـه «اگر نوشتن درون وبلاگ باعث بشـه ی کـه بهش علاقهمند هستین، تصویر نادرستی از شما درون ذهنش بسازه و حرفهای شما رو بسیـار نامطلوب تفسیر کنـه، چکار مـیکنید؟ من تصمـیم گرفتم از امروز ۱ آذر کـه این اتّفاق افتاد که تا چهل روز ننویسم.»
مـیخواهم تجربهی شخصیام را از رفاقت با سینا ـ یکی از بهترین رفقایی کـه همـیشـهی خدا، شکرِ خدا داشتهام ـ بگویم. سینا را اتّفاقی پیدا کردم؛ ولی نزدیکشدنمان بههیچوجه اتّفاقی نبود. دستم بـه دوستی باز است؛ ولی وقتی افتخارِ دوستی نزدیک بای پیدا مـیکنم، حتماً ویژگیهایی داشته کـه برایم ارزشمندند. سینا، از این ویژگیها کم ندارد... تعارف نمـیکنم، یـا اینها را نمـیگویم کـه حالا کـه چه و چه خوشحالش کنم. از خاطرم نمـیرود کـه سیما که تا وقتی کـه سینا را تنـها از روی وبلاگش مـی شناخت، مـیگفت «این دوستت چقدر بیادبه!» و حالا کـه سینا را از نزدیک مـی شناسد با من هم عقیده هست که سینا یکی از مـهربان ترین، با اخلاق ترین و با مسؤولیّت ترین دوستانمان است.
چند روزیست کـه درگیر خاطرهای هستم کـه مرحومِ اخوان ثالث درون «ترا ای کهن بوم و بر دوست دارم» از مرحومِ ایرج مـیرزا نقل مـیکند. عجیب یـادِ سینا مـیافتم. شما هم یـا شعرهای «رکیک» ایرج را خواندهاید یـا مثلِ من لابد، «توی تاکسی» (!) شنیدهاید و اگر هیچیک از اینها نباشد، حکماً مـیدانید کـه دربارهی چه مضمونهایی و با استفاده از چه واژههایی شعر سروده. همـیشـه گمان مـیکردم، چنین آدمـی، چقدر درون زندگی شخصیاش لابد «بیتربیت» بوده و حد و مرزی به منظور هزل و هتّاکیاش نداشته. اما خاطرهای کـه اخوان بـه واسطه نقل مـیکند، عکسِ این را مـیگوید و نشان مـی دهد ایرج درون مقایسه با ادبای رسمـی و اندرزگویی مثل ملکالشّعراء بهار و ادیب نیشابوری که تا چه حد محجوب و مودب بود. اخوان درون پایـان نقل این خاطره مـی نویسد:
ایرج با آنهمـه رکاکت و هزل هتّاک کـه در دیوان خود دارد، درون زندگی عادّی بسیـار محجوب و مؤدّب بود و این حجب او را من از دیگران هم شنیدهام. از اساتیدِ خراسان و از شادروان پژمان بختیـاری نیز و غیرهم و راستش هنوز نتوانستهام این «تضاد» را به منظور خود بـه درستی حل و هضم کنم!
***
من امّا توانستهام زبان سینا را به منظور خودم حل و هضم کنم. اشتباه نکنید، قصد مطابقت نعل بـه نعل و توجیـه ندارم. نمـیخواهم بگویم کـه سینا مثلِ ایرج به منظور اصلاحاتِ اجتماعی و نقد مناسباتِ موجود درون جامعه، گاهی از چنین زبانی درون وبلاگش استفاده مـیکند؛ نمـیخواهم بگویم کـه سینا مثل ایرج، از شنیدنِ هزل دلخور مـیشود. مقایسهام تنـها اینجاست کـه سینا برخلافِ زبانِ شاید گاهی «بیتربیت»ش، یکی از اخلاقیترین آدمهاییست کـه دور و بَرَم دیدهام و حجب و حیـایش را اتّفاقاً خوب مـیشناسم. سینا یکی از «آدم»ترینهاییست کـه شناختهام. درون زندگیاش بـه اصول اخلاقی پایبند هست که خیلی از ما راحت نقضشان مـیکنیم و وجدانمان هم آزرده نمـیشود.این نوشته آزارم مـیدهد. از یک طرف کمتر از آنچه باید، دربارهی سینا گفتهام و از طرف دیگر، چون همـه مـیخوانندش، احساس مـیکنم کـه شده تبلیغی به منظور سینا... بعد ادامـهاش نمـیدهم و با اینحال، آخرِ همـهی اینطور نوشتهها، به منظور خودم فقط این تذکّر مـیماند کـه ممنون باشم از حضور دوستانم و مصاحبتشان کـه سرمایـههای بزرگِ من هستند.
سه شنبه 9 آبان 1385
۱
چند وقتی از فضای مجازی کموبیش غایب بودم. دلیلش، برباد شدن هارد دیسکم بود. کابوسیست از دست دادنِ نوشتهها، عکسها، موسیقیها، ذخیرهها و ایمـیلها. صد بار دشنام مـیگویی اوّل بـه بخت و اقبال و پس، بـه فنآوری و دستِ آخر بـه خودت کـه چرا هیچ نسخهی پشتیبانی نداشتهای؟ (و خدا شاهد هست که از همان روزی کـه اطّلاعاتم کمتر و بیشتر بـه دست آمد، وعده دادهام بـه خودم کـه در اوّلین فرصت نسخهی پشتیبان خواهم ساخت.)
بههرحال، دستِ فرهادِ عزیز درد نکند کـه اینجور مواقع بـه فریـاد مـیرسد. بیشترِ نوشتهها و عکسهام را بازیـابی کرد. فایلهای اوتلوکام را هم برداشتهام کـه هنوز نتوانستهام بگذارمشان سر جاشان. خلاصه کنم کـه اینهمـه گفتم که تا برسم بـه اینجا کـه خاطرم هست چندین و چند تایی ایمـیل پاسخ نداده مانده. اگر امرتان فوری بوده، باز بفرستید؛ وگرنـه، امـیدوارم کـه ایمـیلهایم را هم بتوانم تندی برگردانم و پاسخهایی ـ کـه همـیشـه دیر مـیشوند ـ بدهم. بـه بزرگواریتان ببخشید.
۲
پیشتر از بانک کشاورزی تعریف کرده بودم؛ بگذارید عیبی را کـه امروز دیدم هم بگویم. پول مـیخواستم و خودپردازهای بانکهای دیگر ـ کـه به شتاب متّصلاند ـ دریغ مـید. لاجرم رفتم سراغ شعبهی کشاورزی خودم کـه دیدم خودپردازش ـ مثل خیلی وقتهای دیگر ـ محترمانـه «پوزش» خواسته! داخل رفتم و کارم را مستقیم و با باجهی مـهر راه انداختم. تمام کـه شد بـه رییس محترم شعبه گفتم «جنابِ رییس، چرا خودپرداز شعبهتان کار نمـیکند؟» گفت «خب، بروید جاهای دیگر کـه کار مـیکند.» گفتم «جاهای دیگر شتابشان قطع هست و پول نمـیدهند. خیـابان دولت هم همـین یک شعبه را دارد.» بیادبانـه گفت «قرآن خدا غلط نمـیشود اگر یک دو ساعتی کار نکند. دستگاه پولچاپکنی کـه نیست» گفتم «استغفرالله... قرآن خدا، حافظ دارد. تو مسؤول شعبهی خودت هستی. قرآن خدا را بسپار دستِ صاحبش، مواظب باش کار خودت غلط نشود.» (مخاطبت را ـ کـه تا حالا احترام مـیکردی ـ اینجور وقتها مفرد خطاب کنی، درون بیشتر موارد یکدفعه نظرش عوض مـیشود!) گفت «حق با شماست. عذر مـیخواهم. ولی گاهی جوهر ندارد، گاهی کاغذ، گاهی پول.» گفتم «همـهی اینها درست. ولی تو کـه مسؤولش هستی، چقدر تلاش مـیکنی کـه این عیبها را برطرف کنی. لاگفایلِ دستگاهت را نگاه کن، ببین چند ساعت درون روز سرِ پاست.» گفت «چشم. حتماً نگاه مـیکنم.» و رفتم.
دفعهی قبل ـ کـه از بانکِ کشاورزی تعریف کرده بودم ـ دیدم درون خبرنامـهشان بـه نقل از وبلاگم تمجیدم را چاپ کردهاند. اینبار هم همـینکار را مـیکنند؟
پنجشنبه 27 مـهر 1385
دوشنبهای کـه گذشت، جلسهی دفاع یکی از بهترین دوستانی بود کـه تاکنون داشتهام. سینا، دوشنبه از پایـاننامـهی کارشناسی ارشدش با عنوان «بررسی عملکرد برنامـههای توسعه درون زمـینـهی فقرزدایی» درون رشتهی برنامـهریزی رفاه اجتماعی با درجهی عالی دفاع کرد.
در جلسه، استادها – کـه استادهای سختگیر و منظم دانشکده بودند – از کار سینا حسابی تعریف د. تعریف غیررسمـی استادها دربارهی ویژگیهای اخلاقی سینا را با تعریفهای علمـیشان جمع کنید و عذر من را بپذیرید کـه بیشتر از این، اینجا از سینا تعریف نکنم. :)
هم جلسهی دفاع – کـه با حضور پدر و مادر دوستداشتنی سینا و من و سیمای عزیز، خیلی خودمانی بود – و هم بعدش کـه به نوبت با دوستان خوبمان بودیم، شد بخشی از خاطرات خیلی قشنگی کـه این چند سال از سینا داشتهام.
سینا جان، دوباره تبریک مـیگویم. :)
دوشنبه 10 مـهر 1385
۱.
دروغ چرا؟ از همان نخست، اوّل مـهر را دوست نداشتم و حالا هم کـه محصّلِ دبستانی و دبیرستانی نیستم و درس مـیدهم، روزِ آغاز مدرسه را دوست ندارم. هرچند تعابیری کـه دوستان، از روز نخست مـهر درون وبلاگهایشان نوشته بودند و در آنها شعر و رنگ و بو و صداهایی را کـه با آمدن پاییز بـه خاطر مـیآورند وصف کرده بودند، برایم جذّاب است.
۲.
گمان مـیکنم حق داشته باشم از مدرسههایی کـه درشان درس مـیخواندیم ـ خصوصاً دبستان و راهنمایی ـ و مدام بازخواست مـیشدیم، خاطرهی خوبی نداشته باشم. امروز کـه درس مـیدهم مـیبینم آنوقتها عرصه خیلی تنگ بود و حق نظر و انتخاب، بزرگترین شوخی عمرمان. همـه چیز از اوّل مقرّر بود و پشتِ هم به منظور براورده نشدنِ مقرّرات ـ مقرّراتی کـه هیچ نقشی درون پدید آمدنشان نداشتیم ـ عذرمان را مـیخواستند. آنهایی کـه زرنگتر بودند، مـیکوشیدند که تا بدون اینکه ظاهراً صدمـهای بـه مقرّراتِ غیرمنطعف ـ کـه از بس غیرمنطقی بودند، راه و بیراه شکسته مـیشدند ـ بخورد، مقاومت کنند: تشکیل گروههای دوستی قوی، روشهای ابداعی عجیب، تیکّهها و اَداها و درسخوانماندن به منظور اینکه امکانِ بیشتری به منظور نقض مقرّرات پیدا کنیم و ... راههایی بود کـه پیش مـیگرفتیم.
۳.
روز اوّل مـهر همـین امسال، داشتم به منظور بچّههای کلاسم خاطراتم را از کلاسهای انشایی کـه گذرانده بودم، مـیگفتم. یـادم نمـیرود، سالِ دوّم راهنمایی ـ کـه تازه بـه تهران آمده بودم ـ معلّم انشایی داشتیم بسیـار دوستداشتنی. هیچ محدوده و مقرّراتی را به منظور فکر و نوشتن رعایت نمـیکردیم. حتّا فرصت تحویل نوشتههامان بیش از یکهفتهی انگار از پیش «مقرّر» بود. هنوز سال بـه نیمـه نرسیده، معلّم دوستداشتنیمان، شاید بابتِ اختلافش با مدرسه، رفت و دیگری آمد کـه مـهندس برق بود و با خودپسندی غریبی مـیگفت «من از انشا خوشم نمـیآید و اگر مدیر مدرسهتان بـه اصرار از من نمـیخواست، هیچوقت قبول نمـیکردم معلّم انشای شما بشوم و وقت باارزشم را اینطور هدر دهم... راستی این اراجیف و چرت و پلاها چیست بـه شما یـاد دادهاند که تا بنویسید؟» اینبار نمـیشد فقط مخفیـانـه مقاومت کرد. پس، طرحم را اجرا کردم. تعدادی خازن و مقاومت و قطعات ریز الکتریکی از این ور و آنور پیدا کردیم و تا روی معلّم بـه تخته بود، بارانِ قطعات بـه سویش شلّیک مـیشد... اوّلین و آخرین سیلی عمرم را درون کلاس درسِ همـین معلّم انشا خوردم.
۴.
دیروز و امروز اگر مدرسه و دانشگاه را دوست دارم، بابتِ دوستانیست کـه به واسطهی آغاز سالتحصیلی دوباره مـیبینمشان. بابتِ خندیدنها و خاطرههاست و نـه مطمئناً بابتِ مدرسههایی کـه در «دیوار» پینکفلوید، درون «انجمن شاعران مرده» پیتر ویر، درون «معلّم بد» شـهیـار قنبری و در تمثیل «غار» افلاطون تصویر شدهاند. مدرسه را به منظور معدود معلّمهایی دوست دارم کـه ما را هم آدم حساب مـید و خوشبختانـه با اینکه تعدادشان بسیـار بسیـار کمتر از «دیکتاتورهای جیبی» بود، امّا خاطرات خوبشان همـیشـه زندهتر است.
۵.
دو چیز ارشمند زندگیام را از مدرسه دارم: یکی دوستان خوبم را ـ کـه محفلِ آسودهمان درون برابر محیط مدرسه بود ـ و دیگری، بینش متکثّر و همـهپذیرم ـ کـه مدارس یکدستکنندهمان سعی مـید جلویش را بگیرند. اینطور حساب کنیم، مدارس ما موفّق بودند؛ امّا مطمئناً نـه آنطور کـه خودشان مـیخواستند!
۶.
همـهی اینها بهانـه بود که تا ارجاعتان بدهم بـه «بگومگو»ی گلآقا با خانم دکتر عزیز و بنده و آهوی عزیز و دیگران دربارهی «مدرسه».
یکشنبه 26 شـهریور 1385
یک ـ
به این دست آمارها اعتماد ندارم... یعنی واقعاً از منظر متدولوژیک به منظور من سؤاله کـه از کجا بـه این آمارها مـیرسن و بیـان مـیکنن کـه بیش از ۹۰ درصد زنـهای متأهّل درون یکی از شـهرستانـهای غربی کشور تجربهی ارگاسم نداشتن که تا حالا؟ (اگر منبعی، مرجعی، چیزی داشت، مـیرفتم از خودشون مـیپرسیدم... گفتن اینکه «پژوهشی» اینرو نشون مـیده، زیـاده از حد سوء استفاده است!)
منظور من این نیست کـه این عدد خیلی بزرگه ها؛ اصلاً. اگه مثلاً مـیگفتن یک درصد، اینطور هستن، باز هم برام سؤال بود کـه چه طوری این رو فهمـیدین؟ پرسشِ من، صرفاً متدولوژیکه... اونروز بـه سینا مـیگفتم تحقیق درون مورد دو چیز بسیـار دشواره: یکی تحقیق درون مورد ادبیـات و ذوق ادبی و یکی هم درون مورد مسایل .
در مورد ادبیـاتش مثال ب... فرض کنین از یکی مـیپرسین تو چی مـیخونی؟ بهمـین سادگی. طرف واقعاً و اللهوکیلی هم پیش خودش اینجور فکر مـیکنـه ها؛ دروغ نمـیگه، مـیگه: من رمان نوهای فرانسه مطالعه مـیکنم. بعد مـیگی، یعنی فقط و فقط همـین؟ طرف یـه خرده دیگه فکر مـیکنـه و جواب مـیده خب... راستش رو بخواین وقتایی کـه تمرکز لازم رو واسه خوندن اینجور رمانـها ندارم، رمانـهای پلیسی و کارآگاهی ایرانی هم مـیخونم، از اینـهایی کـه قاضی فلانی و سربازرس بهمانی مـینویسن. بعد وقتی مـیشینی و محاسبه مـیکنی مـیبینی کـه طرف اکثر روزها و در تمام طول روز تمرکز کافی رو واسه خوندن رمان نوی فرانسه نداره! :))
یـا کافیـه تو یـه جمع «مردونـه» باشی ـ یعنی دقیقاً اتّفاقی کـه برای من چند وقت پیش توی تاکسی افتاد و صد حیف کـه بلافاصله بازسازی نکردم گفتگوها رو ـ و اونوقت اغراقهای خودپسندانـهای رو کـه ملّت دربارهی رابطههاشون مـیکنن، بشنوی.
خلاصه کـه تا اطّلاع ثانوی که تا یکی نیـاد و بمن نگه کـه این آمارها و آمارهای مشابه (مثلاً اینکه ایرانیـها درون سال هشت دقیقه مطالعه مـیکنن!) از نظر روششناختی چه جوری تولید شدهان، بنده بهشون اعتماد ندارم.
دو ـ
«هزار تو»ی جنگ هم منتشر شد؛ کمـی با تأخیر البتّه. نوشتهی من تو این شماره: جنگهایی کـه «جنگ» نیستند. وقت نوشتنش، خاطرات مـیدونهای جنگ خروس، زنده شد...
سه ـ
دیشب هم دوست بزرگواری این خبر رو داد کـه توی کامنتهای مطلب اخیر الپر اسمِ من بجای امـیرپرویز پویـان اومده! گونم شوخی جادی گرفت بالاخره و به بار نشست! :)) بهرحال اگه کل ماجرا، شوخیـه، شوخی بامزّهایـه، اگر هم کـه جدّیـه، دیگه بامزّهتره! :))
چهارشنبه 18 مرداد 1385
۱
اینروزها... خب... اوّل از همـه تولّد یـه دوستِ خیلی خیلی خوب و عزیز بود. بیشترین لینکِ خروجی راز، گمونم بـه سایتِ این دوست خوب باشـه؛ واسه همـین روم نمـیشـه دیگه بهش لینک بدم! :)) ضمن اینکه از بس تعریفیـه کـه روم نمـیشـه چیزی دربارهی خوبیـهاش بنویسم. چون هرچی بنویسم، کمـه! بهرحال لازمـه بگم کـه چقدر بفکره؛ چقدر صمـیمـیه؛ چقدر روراسته و محترم. درون مورد دوستاش خیلی احساس مسؤولیّت مـیکنـه و تنـها صفتی کـه بهش نمـیاد ـ و احتمالاً اشتباهی پیش اومده کـه بهش نسبت دادهن ـ «خودخواه»ه! همـیشـه شوخه و در ضمن مـیشـه درون خلال این شوخیـها، باهاش درون مورد جدّیترین مسایل حرف زد و خیلی چیزهای ارزشمند ازش یـاد گرفت.
خلاصه کنم کـه دوستی با سینا، یکی از ارزشمندترین دوستیـهام بوده و شناختنش، موهبتی بزرگ و ساعتهایی کـه باهاش بودهام، خاطرهانگیر. اینرو من تنـها نمـیگم، با دوستای مشترکمون هم کـه صحبت مـیکنم، نظرشون همـینـه... سینا جان! تولّدت مبارک باشـه و بجد امـیدوارم کـه بآرزوهات برسی.
۲
برایـایی کـه مشتاقن بدونن!: همچنان درون مسابقات طنابکشی جمعههای پارک طالقانی شرکت مـیکنم! :)) جمعهی قبلی، رفتم و برعکسِ بار قبل، بعنوان یـارِ چهارم بـه یـه گروهِ از «سوسولها» اضافه شدم! درون عوض، گروهِ مقابل، زور داشتن ها! همـینکه داور سوت زد و مسابقه شروع شد، من زدم زیر خنده و به پسرام کـه بعنوان ناظر شاهد مسابقه بود، گفتم «اینا خیلی خفنن؛ اینجوری نمـیشـه...» ولی اصلاً ناامـید نشدم و بقول سینا، تسلّطم رو بر اوضاع حفظ کردم و راهبرد عملیـات رو عوض کردم و گفتم دستِ کم مـیشـه تو جنگ روانی شکستشون داد! واسه همـین با بلندترین صدایی کـه از حنجرهام خارج مـیشد، فریـاد زدم «بکــــــشش!! بشمر یک... دو... سه... بکــــــشششش!! بشمر...» یعنی داد زدم ها! و واقعاً یـه لحظه اثر کرد و جدّاً که تا دمِ خط باخت اومدن... ولی اینجور استراتژیـها، خیلی دووم نمـیارن! چون فکر کنم تیم خودمون هم ترسید! :)) این شد کـه اینبار باخت رو تجربه کردیم و از اون بامزّهتر اینکه، خودم هم گویـا باورم شده بود و روحیـهدادنهام روی خودم هم تأثیر گذاشته بود و بازوم کبود شد! بعد از باختمون، فرهاد برگشت گفت کـه «نـه... افکتهای صوتیش رو خوب مـیومدی!»
۳
نوشتهام دربارهی «تردید» تو شمارهی جدید «هزارتو» منتشر شده... دوستش دارم. از بین وبسایتهای گروهی، کار هزارتو رو بسیـار مـیپسندم؛ منظورم جز از محتوا، نحوهی ادارهشـه. تو این شمارهی اخیر کـه جنابِ «مـیرزا پیکوفسکی» لطف کرد و افتخار داد و فراخوندم بـه نوشتن درون هزار تو، دیدم کـه چطور پیگیرانـه مسایل اجرایی هزارتو رو دنبال مـیکنـه... تجربهی گروهی نوشتن الکترونیکیم بـه سالهای آغاز دبیرستان و مجلّهی «آفتاب» برمـیگرده کـه تا جاییکه بخاطر دارم، با امـیرمسعود عزیز و پرهامِ عزیز، توی بیبیاس «ماورا» شروع کردیم و کموبیش بنظرم موفق بود. بعد هم همـین اواخر «پیشخوان» ـ کـه با اینکه ایدهاش رو خیلی دوست داشتم ـ متأسّفانـه ناموفق بود. به منظور عدم موفقیتش تبیینـهایی بنظرم مـیرسه، کـه از حوصلهی این مطلب خارجه.
... و «رادیو زمانـه» هم آغاز بکار کرد کـه ایدهای عالی داره بنظرم و امـیدوارم خیلی زود، موفّق بشـه و جا بیفته. مـهمتر از ایده، شروع بموقعش بود. تبریک! :)
۴- اینروزها... خب... اینروزها ـ شکرِ خدا ـ خوش مـیگذره بهم. یـه سفرِ مجازی بـه بندرعبّاس یـا همون حدودها هم داشتیم؛ با کلّی توقّف بین راه! ;)
یکشنبه 1 مرداد 1385
تو این بیست و چند سالی کـه از خدا عمر گرفتهام (!)، دوستای زیـادی داشتم کـه المپیـادی شدن و بعد، خیلی از دانشآموزام بافتخارات جهانی و اینـها رسیدن! ولی از موفقیّت یـه نفرشون ـ با اینکه هنوز شیرینی نداده! ـ بیشتر از بقیـه خوشحال شدم. مثلاً درست نیست کـه بین آدمـها فرق بذارم، ولی مجبورم اعتراف کنم کـه موفقیّت این دوست عزیزم ـ با اینکه کاملاً قابل پیشبینی هم بود ـ خیلی بیشتر از بقیـه خوشحالم کرد. مـیدونم کـه موفقیّتهای بیشتری هم درون انتظارشـه... فقط مـیمونـه یـه قول و وعدهای کـه بمن داده بود؛ اینقدر تکرارش کردم، مطمئنم کـه خاطرش هست چیـه! :))
پ.ن. راستی، دیدار اتّفاقی دیروزمون هم خیلی چسبید... بچند دلیل... ;)
شنبه 24 تیر 1385
۱
جمعه ـ دیروز ـ دم درون پارک طالقانی، منتظر دوستام بودم. قرار بود هم رو ببینیم. دیدم شـهرداری ـ لابد به منظور پرِ اوقات فراغت ـ مسابقههایی ترتیب داده، از جمله طنابکشی. داشتم رد مـیشدم کـه دعوتم بـه تکمـیل یک تیم سه نفره، که تا من نفر چهارمشون باشم. گردنم درد مـیکرد کـه گفتم، ولی گفتن بیـا و واستا و از این حرفها... دیدم چارهای نیست و بساط خنده، جوره! یکی دو برگهای کـه دستم بود، سپردم بـه یـه نوجوونی کـه همون کنار بود و بعد یـه اشارهای هم کردم کـه همزمان با شروع مسابقه، دنبالهی طناب رو بکش کـه ما پنج نفره بشیم و سریع ببریم! موضوع رو گرفت و همکاری کرد و چند ثانیـه بیشتر طول نکشید کـه برنده اعلام شدیم... امّا یـه تماشاچی ناجوونمرد، گفت کـه اینـها دوپینگ و خلاصه، قضیـه لو رفت. ما هم گفتیم باکیمون نیست و مسابقه رو تکرار مـیکنیم. اینبار، سختتر از قبل، ولی بالاخره برنده شدیم. بنفر جلوییم گفتم بیـا بزن قدّش و ادامـه دادم کـه اینـها، بچّههای جوادیـه رو دستِ کم مـیگیرن! خندید... بخت باهام یـار بود؛ چون اگه خودش بچّهی جوادیـه بود و از محلّه سؤال مـیکرد، اوضاع حسابی مـیریخت بهم.
سینا رسید (آخیش! یـه مدّت بود بـه سینا لینک نداده بودم!) و یـه کم خوش و بش کردیم و باز کـه سر زدیم، داور گفت: کجا رفتی بابا!؟ تیمت باخت... گفتم: ای بابا! همـینـه دیگه؛ بدون من مـیبازن! :)) بعد داشتیم توی پارک قدم مـیزدیم، یکی از بچّههای تیم حریف رو دیدم کـه پرسید ادامـهی بازی چی شد؟ گفتم: هیچی دیگه! من رفتم، بازی بعد رو باختن!!! سینا هم گفت اینجوری کمکم از تیمـهای خارجی هم واسَت درخواست مـیاد!!
۲
اتّفاق جالب... آهان! چندین روز پیش با تاکسی تلفنی مـیخواستم برم جایی. راهبندون بود. راننده، خیلی لاتبازی درون مـیآورد. مثلاً یـه نمونـهاش اینکه، تو ترافیک یکی بهش زد. راننده هم پیـاده شد و یـه نگاهی انداخت و یـه لگد زد بـه ماشین طرف. طرف هم متعجّب پرسید این چه کاریـه مـیکنی؟ راننده گفت نمـیخوام واستم پلیس بیـاد، خواستم هموناندازه خسارت وارد کنم! صحبت ش هم خیلی جالب بود. مثلاً: «نگرون نباش، داداش! این یـه تیکه رو کـه رد کنیم، مـیریم و نیـایش رو بغل مـیکنیم و پنج دقیقه بعدش پیـادهات مـیکنم!» دیدم اینطوری نمـیشـه که! یـه جا چراغ سبز بود و شمارههای معکوس، ثانیـههای آخر رو نشون مـیداد. بهش گفتم: «داداش، که تا چراغ سیّده، ردش کن کـه دیره...»
یـه لحظه یـه نگاهی انداخت و گفت: نـه بابا! ایول! باریکلا! مـیخوای ب بغل، بشین جای من! :))
۳
یـه آزمایش هم کردم کـه متأسفانـه بخاطر شرایط غیردموکراتیک ناتموم و بیفرجام باقی موند. هیأت مدیرهی ساختمون، با یـه اطلاعیـه کـه تو آساسنسورها نصب کرده بودن، از اهالی خواسته بود کـه تو یـه جلسه شرکت کنن و تصمـیمگیری؛ و تهدید کرده بود کـه در غیر اینصورت هیأت مدیره، مسؤولیتی رو قبول نمـیکنـه.
خواستم ببینم واکنشـها درون قبال نظرهای متفاوت چطوره؟ زیر اطلاعیـه اضافه کردم کـه «مگه هیأت مدیره که تا حالا مسؤولیتی هم داشت؟!» نتیجه فقط این بود کـه یکی هم ـ نمـیدونم آگاه بود از افزودههای من یـا نـه؟ ـ بـه اطلاعیـهی آ دیگه، چند جملهی انتقادآمـیز اضافه کرده بود. زیر اطلاعیـهای هم کـه محل آزمایش من بود (!) اضافه کرده بودن کـه اگه نمـیترسین، بدون اسم نظر ندین! و یکی هم بجای من امضا کرده بود «پهلوان پنبهی آ!» مـیخواستم شب کـه برمـیگردم اینبار نظر موافق بدم کـه «هیأت مدیره، خدماتش رو رایگان انجام مـیده و بنابراین نباید توقّعی داشته باشیم» که تا ببینم واکنشـها چطور مـیشـه؟ امّا متأسفانـه یکی اطلاعیـه رو کنده بود! چه مـیشـه کرد؟ همـیشـه آزمایشـهای علمـی تو این مملکت نیمـه مـیمونـه! :))
۴
این هم آهنگ «در یـاد» با صدای هادی پاکزاد. به منظور وحید و رضای عزیز کـه هربار خواستن، دنبالش نگردن. چرا تقدیم بـه رضا و وحید؟ چون آهنگ رو اوّل بار بصورت دو صدایی از این دو نفر شنیدم؛ کجا؟ کافهی موزهی هنرهای معاصر! ;)
۵
راستی... علاقمندان بـه عکّاسی هم لابد مـیدونن. ولی حرف کـه باینجا رسید بد نیست بگم: از اوّل خرداد، ۱۷ عکّاس معاصر ایرانی، عکسهاشون رو درون ژانرهای مختلف تو موزهی هنرهای معاصر بنمایش گذاشتهان. از عچهره، که تا عمطبوعاتی، عطبیعت، عجنگ، عمعماری، عخلاق، عاجتماعی، عتبلیغاتی و ... خیلی از بزرگان هم عدارن: کاوه گلستان، آلفرد یعقوبزاده، نیکول فی، مریم زندی، بهمن جلالی، آرمان استپانیـان، کامران عدل، فخرالدین فخرالدینی و ... آخر نمایشگاه هم عکسهای تاریخی جالبی ـ کـه یـادگار روزهای نخست ورود دوربین عکّاسی بـه ایرانـه ـ نمایش داده شده. اسم نمایشگاه هم هست «پنجرههای نقرهای».
۶
اینروزها بهم خوش مـیگذره... :) ممنونم!
دوشنبه 5 تیر 1385
رادیولوژی:
دکترِ جدّی، پیراهن سفیدِ یقه هفت پوشیده. مـیگه اگر زنجیر گردنته، باز کن. مـیخندم و مـیگم هست؛ ولی مشکل اینجاست کـه نمـیتونم بازش کنم. قول مـیدم مزاحمتی واسه کار شما نداشته باشـه.
دکترِ جدّی، نگاهی مـیندازه و چون چیزی نمـیبینـه، لبخند مـیزنـه. مـیگه دستت رو بـه دستهها بگیر. چونـهات رو بذار اینجا. آبدهنت رو قورت بده. با دماغ نفس بکش. پاهات جلوتر از سرت باشـه… مـیپرم وسط حرفش و مـیگم این یکی رو هم شرمندهام. همـهی مشکلای من از اینجاست کـه همـیشـه سرم جلوتر از پاهام بوده.
دکترِ جدّی، پنبه رو مـیچپونـه تو فاصلهیو دندونـهام؛ مـیخنده و مـیگه: تو یـه چیزیت مـیشـه ها!
اینبار من تلافی مـیکنم و اشاره مـیکنم کـه دهنم رو محکمِ محکم بستهام و نمـیتونم حرف ب. فقط لبخند مـی.
دندانپزشکی:
دکترِ لاغر، عرو نگاه مـیکنـه و مـیگه کـه بالاخره وقتش رسیده و باید دندونات رو پر کنی. مـیگم اشکالی نداره آقای دکتر؛ دنیـا، غروبِ آرزوهاست! پرسان و متعجّب نگاه مـیکنـه. مـیگم شنیدهام آدم دندون پرکرده داشته باشـه، نمـیتونـه خلبان بشـه. یکی از آرزوهای بچّگی من هم لابد مثل همـهی بچّهها خلبان شدن بوده. حالا دیگه مطمئنم این آرزوم برآورده نمـیشـه!
دکترِ لاغر، خاطره تعریف مـیکنـه و مـیرسیم بـه اینجا کـه روی صندلی دندونپزشکی نشستن، ترسناکتر از سفر با هواپیماست!
یکشنبه 28 خرداد 1385
من هم: به منظور فراخوانِ علی
فحش دادنـها بـه ۲۸ خرداد پارسال برمـیگردد؛ امّا حتّا ذرّهای پشیمان نیستم. بله... به منظور من هم اتّفاقاً یکسال گذشت! روزهای قبل از انتخابات را بیشتر درون حال گپ و گفت با دیگران گذراندم که تا راضیشان کنم بـه معین رأی بدهند؛ بعضی پذیرفتند و بعداً فحش دادند؛ بعضی پذیرفتند و فحش ندادند؛ بعضی نپذیرفتند و فحش دادند و بعضی نپذیرفتند، ولی فحش هم ندادند!
فکر کنم نظرم دربارهی انتخابات و ایدهی کلّی رأی بـه معین اینجا باشد. شاید عجیب بنظر بیـاید، ولی همانوقت گفتم کـه مـهمترین شعار معین کـه تشویقم مـیکرد بهش رأی بدهم «دولت بدون » بود.
بههرحال، من هم مثل خیلیهای دیگر احتمالاً هدفم قانع تحریمـیها بود به منظور شرکت درون انتخابات. به منظور همـین شروع کردم بـه ارائهی نظریّات درخشانم درون جمعهای دوستانـه! عمدهی نظرهایم درون گفتگویی با سینای عزیز شکل گرفت کـه سابقهاش درون وبلاگ سینا هست. (اوّلیش اینجاست و باید هی ادامـهاش بدهید!)
دستِ آخر هم، درون همایش حامـیانِ معین شرکت کردم، کـه خیلی خوش گذشت! :)) آخرِ خنده بود، هم کارهای تشکیلاتی طنزآمـیز دوستان و هم از آن بامزّهتر اینکه یک عالمـه از آدمـهایی کـه رد مـیشدند آشنا بودند و ما دستِ جمعی صدایشان مـیزدیم و آنـها برمـیگشتند طرفِ ما. گمانم اطرافیـانمان فکر د کـه ما بچّهمشـهوری چیزی هستیم! غافل از اینکه فقط درون منطقهی مناسبی نشسته بودیم.
شب قبل از انتخابات هم کـه فکر مـیکردم دیگر همـهی رأیـها مالِ ماست و فقط مانده رأی ایرانیـهای خارج از کشور، با معرّفی و راهنمایی دکتر صدری عزیز، نامـهی پایین را به منظور عدّهای از ایرانیـان خارج از کشور عضو یک فهرست بحث ایمـیلی فرستادم، کـه بسیـار بسیـار تأثیرگذار بود و احتمالاً یکی دو رأی بـه مجموع آرای معین اضافه کرد!!
Dear Shahbaz
Let's take your phrase: `bad' (or non-democratic) governments come from `bad' (or non-democratic) societies. Let's also agree on weakness of democracy in Iran. But are we allowed to further criple democracy because of its weakness? I think if we accept the fragility of democracy, we have to strengthen it. a
If we believe in democracy and agree that democracy is our only capital in social and political transactions, what should we do when we find weakness in it? Don't we have to take care of and remedy them? Or should we throw the baby out with the bathwater? a
I agree: the problem is rooted in people. Yes, democracy is a two-sided process. It needs re-arrangements in civic society more than reform in the structures of the state. If we want to achieve democracy, it's necessary for both, the state and the society to be democratized. But, for many reasons I reject the boycott as a method of achieving democracy. I chose to vote for Moin's ideas and movement rather than for him. If I wanted to choose a person, I would have voted for Rafsanjani or Ghalibaf. I voted for him because his plan aims at establishing democracy and human rights. One can try to democratize the state by voting in the right politicians and try to reform society at the same time. a
One long term program (reforming society and people) doesn't exclude the other (political participation.)
I can't reject democracy because of its weakness. On the contrary, I try to choose a rational procedure to strengthen democracy and spread it over civic society. a
Pouyan, Tehran
آنچه اطرافم مـیدیدم باعث شد کـه امـیدوار باشم بـه انتخابِ معین. نـه تنـها من، کـه دیگران هم خوشبین بودند: سینا قبل از انتخابات زنگ زد و تبریک گفت کـه کاندیدای مورد نظرم رأی خواهد آورد؛ یعنی اینقدر مطمئن بودیم! حتّا روز انتخابات، خبرهایی کـه از دوستانِ حاضر درون ستاد مـیرسید، خوشبینانـه بود... ولی نشد دیگر! کِی فهمـیدم کـه نشد؟ شنبه... با نیما اوّل رفتم مرکز کـه تا آنجایی کـه شمرده بودند، درون غم با خانم صالحی شریک بشویم و بعد رفتیم مؤسّسه و آنجا دیگر مطمئن شدیم کـه ای بابا... اوضاع معین خیلی خرابتر از این حرفهاست کـه ما مـیپنداریم. حتما قیـافهی اقتصاددانـهای تراز اوّل مملکت را آنلحظه مـیدیدید!
خاطره و تجربهی خوبی بود؛ خصوصاً اینکه آمـیخته با وقایع دیگر و کوه رفتن و ورزش رفتن و همـهجا مخزدن بود... نشد دیگر؛ چه مـیشود گفت!؟
بگذارید دستِ آخر از تکنیکهای روایی هم استفاده کنم و برگردم بـه اوّل نوشتهام: همانوقت بود کـه فحش دادنـها شروع شد!! امّا بگویید حتّا اگر ذرّهای پشیمان باشم...
جمعه 26 خرداد 1385
از ایندست منطق و فلسفههای روزمرّهی کلامـی ـ کـه بهار نوشته و در کامنتهای پستِ اخیرش هم نمونـهای هست ـ به منظور من از همـه جالبتر، وقتی بود کـه بیدرنظرگرفتنِ تفکیکِ ّتی، همکلاسیها آمدند سلفسرویسِ پسرها که تا دستِ جمعی چایی بخوریم و گپ بزنیم. دورِ هم نشستهبودیم کـه یکی از نگهبانهای دانشکده آمد و گفت کـه خانمها بروند بخشِ خودشان. ما هم اعتراض کردیم کـه «چرا؟ چطور مـیتونیم سرِ کلاس با هم باشیم؛ توی حیـاط هم همـینطور، ولی به منظور چایی خوردن نمـیتونیم؟» نگهبان درنگی کرد و گفت «نگاه کنین؛ فرق مـیکنـه. مثلاً شما توی مـینیبوس مـیتونین با هم باشین، ولی توی اتوبوس حتما سواسوا بشینین. کلاس، مثل مـینیبوسه؛ سلفسرویس، اتوبوس.»
فکر مـیکنید چه کار کردیم؟ اینقدر سادگی منطقِ پشتِ جملهها و استدلالِ نگهبان، شگفتآور بود، کـه قدرتِ هرجور تأمّلی را ازمان گرفت و خلع سلاحمان کرد. پس، مثلِ بچّههای خوب سرمان را انداختیم پایین و دستِ جمعی از اتوبوس پیـاده شدیم!
یکشنبه 21 خرداد 1385
حیفه اینـها همـین گوشـهی راستِ وبلاگم بمونـه.
- لیلای عزیز کـه مدّتیـه درون «سرزمـین خیـالی» مشغول نوشتنـه.
- سیـاوشِ عزیز هم درون «عقاید یک دلقک»، مـینویسه ـ و چه خوب مـینویسه.
- علی عزیز، فعلاً درون «چرا نـه؟» نقّاشیـهاش رو بنمایش گذاشته.
و ...
- سینای عزیز، درون «سینا و فوتبال» درون مورد فوتبال مـینویسه.
سر بزنین بهشون. :)
دوشنبه 15 خرداد 1385
(یک)
۱- خوشم آمد! مادرم را از کودکی با کارخانـه مـیشناختم. آنجا سرپرست چندین کارگر و تکنسین مرد بود. مادرم بـه تنـهایی به منظور مأموریت از گرگان بـه تهران مـیآمد و رانندگی مـیکرد. جز این، وقت سفر بـه تهران، همـیشـه نیمـی از مسیر را مادرم مـیراند و نیمـهی دیگر را پدرم و ما ـ بفهمـینفهمـی ـ رانندگی مادر را قبولتر داشتیم. نمـیدانم چطور شد و چه پیش آمد کـه مادرم کمتر رانندگی کرد؛ که تا جاییکه حتّا کم و بیش درون رانندگی بـه ما وابسته شد.
رسیدم گرگان، پدرم دنبالم آمد و بخانـهی سرِ زمـین آمدیم. مادرم نبود. خوشم آمد وقتی از پنجرهی مشرف بجادّهی خاکی منتهی بـه خانـه دیدم مادرم رانندگی مـیکند. شک ندارم مادرم رانندهی خوبیست. یـادم نمـیآید که تا بحال تصادف بدجوری کرده باشد (در حالیکه یک دو تصادف از ایندست از پدرم سراغ دارم.) نمـیدانم شاید من و برادرم کـه بزرگ شدیم و خودمان ادّعای رانندگی درست داشتیم (و بخاطر داشته باشید کـه هیچ رانندهای رانندگی رانندهی دیگری را قبول ندارد!) باعث شد اعتماد بنفس مادرم درون رانندگی کمتر شود. شاید آمدنمان بـه تهران باعث باشد و ...
خلاصه خوشم آمد وقتی بعد از سالها رانندگی مادرم را درون جادّه دیدم. خوشم آمد وقتی رسیدم، یکی از کارمندها گفت «خانوم هنوز نیومدهان.» خوشم آمد کـه مادرم را بـه فامـیل خودش صدا د (شاید چون بعضی از کارمندهای امروز پدرم، کارمندان سالهای گذشتهی مادرم بودهاند). سالها از وقتی کـه مادرم خسته از کارِ شیفتِ شبِ فصلِ پرکار یکویک گرگان برمـیگشت، گذشته. سالها از وقتی کـه مادرم را «خانم مـهندس» صدا مـیزدند، بخاطر مدرک خودش و نـه مدرک پدرم، گذشته. ولی باز خوشحال شدم وقتی مادرم قبل از آمدنش بـه گرگان گفت: موقع برداشت هست و حتما بروم گرگان. گمانم طبق تمام معیـارهای موجود، شخصاً آدم تنبلی هستم. ولی خوشم مـیآید کـه خانواده، اینطور باقتصاد پیوند مـیخورد. شاید نوستالژیـا باشد! خوشم مـیآید وقتی پدرم طرحهای جدید کاری و اقتصادیش را مـیگوید. شاید حسرت چیزی باشد کـه فاقدم! تحلیلش طولانیست. ولی بنظرم کار پدرم درون گرگان، به منظور همـهمان خوب بوده... فقط بشرطیکه بیشتر همدیگر را ببینیم...
۲- گرچه هم را ندیدن یک فایده دارد: آدم، عزیزتر مـیشود! نمـیدانید چه تحویلی مـیگیرند اینجا آدم را. جای شما خالی، خیلی خوش مـیگذرد. خوش مـیگذرد وقتی درون خانـهی خودتان، مـهمان هستید! :)) یکی از خویشانِ عزیز، نیـامده برایم یک شیشـه مربّا فرستاد. دیشب پدرم از مادرم مـیپرسید «برای شام، بـه مـهمونمون چی بدیم؟» و منظورشان از مـهمان، «من» بودم! گرچه گاهی هم جریـان برعمـیشود: وقتی پدر و مادرم مـیآیند تهران، مـیشوند مـهمان ما. احتمالاً خودتان مـیتوانید حدس بزنید چهانی مـیزبانان بهتری هستند! گفتم که؛ خوش مـیگذرد!
فکرش را ید کـه مثلاً ظهربظهر غذایتان را با سبزی و خیـار تازهچیده و ماست و ماءالشعیر برایتان بیـاورند و شما کاری نداشته باشید جز این کـه بخورید و بیـاشامـید و اسراف کنید! گفتم که؛ طبق تمام معیـارهای موجود، آدم تنبلی هستم!
۳- درون شـهرهای کوچک و بهمـینترتیب درون گرگان، حرف زدن دربارهی هم داغ است. از این تحلیل دربارهیی خوشم آمد: پدرِ سختگیر، که تا هجده سالگی از انش مثل گنجینـههایی گرانبها ـ کـه گوئی برآنـها دست اهرمن باشد ـ محافظت مـیکند و عرصه را بر آنـها و مشتاقانشان، تنگ. بعد، هر چه بزرگتر مـیشود، آزادیـها فزونتر مـیگردند و پدر بـه حداقلها بسنده مـیکند. احتمالاً: فقط مواظب STD باش!
۴- زندگی سرِ زمـینِ کشاورزی... سحرخیزی شرط اصلیست. مادرم راست مـیگوید کـه اگر اینجا دیرتر از پنج و نیم صبح بیدار شوی، احساس مـیکنی روزت را از دست دادهای و دیر کردهای. اگر بیدار شوی و ببینی ساعت شش صبح است، مضطرب مـیشوی! حسابش را ید؛ پدرم ساعت سهی صبح کشت داشت. فکرش را ید؛ بعضی ساعت چهار و نیم صبح قبل از آمدن سر کار مـیروند و نان مـیخرند. من شاید سالی دوبار حوصله کنم و صبح بروم و نان بخرم. جالب هست که وقت ناهار هم ساعت یـازده و ربع است.
تازه اینجا وقت خیلی کند مـیگذرد... ویژگی منحصر بفرد اینجا، یکی همـین است. حتّا دیروز عصر کـه داشتم مسابقهی ایران و بوسنی را مـیدیدم، بنظرم آمد کـه وقتِ «مطلق» نود دقیقهای فوتبال هم «نسبتاً» طولانیتر شده! اینجا جان مـیدهد به منظور کتاب خواندن... نمـیدانم چه چیزی درون تهران باعث مـیشود فرصتها اینقدر محدود باشند. حتّا روز تعطیل تهران هم کوتاهتر از اینجاست.
(دو)
۵- با نمونـهای شش نفره، آزمودم و دریـافتم کـه سرعت ارسال اساماس ها تقریباً سه و نیم برابر پسرهاست! راستی، موبایلم کمکم دارد از حال مـیرود و خاصیّتِ پیجر بودنش را هم از دست مـیدهد.
۶- درون گرگان رسم هست که وقتیی فوت مـیشود، پانزدهمش را هم مجلس مـیگیرند. دو هفته پیش یکی از کارمندهای پدرم فوت کرد. متوفا نـه فقط کارمند پدر، کـه همسری بود کـه در کودکی ـ وقتی پدر و مادرم هردو کار مـید ـ پیش ما بود و از ما نگهداری مـیکرد و بهمـین خاطر خیلی دوستمان دارد و دوستش داریم.
دیروز درون مجلس پانزدهمش شرکت کردیم. کلاً مجالس عروسی و عزایی کـه حاضر شدهام، احتمالاً سرجمع بـه انگشتان دو دست نمـیرسند. رسم جالبی بود درون این مجلس کـه حضّار بعد از سلام و علیک و تسلّای صاحبان عزا وارد مـیشوند و وقتِ نشستن، فاتحه و صلواتی از جمع مـیخواهند و بعد شروع مـیکنند بـه فاتحه خواندن. بعد از اینکه فاتحهشان تمام شد، برمـیخیزند و از همانجا از راه دور ـ نسبت بـه صاحبان عزای ایستاده دمِ درون ـ دوباره تسلیت مـیگویند و دو طرف بنشانـهی تشکّر و احترام دست بر خم مـیشوند و تعظیم مـیکنند. از پدرم کـه پرسیدم چرا علیرغم تسلیّت اوّل، دودفعه باز پا مـیشوند و تسلیّت مـیگویند، ـ نمـیدانم بشوخی یـا جدّی ـ گفت کارکرد پنـهانش این هست کهانیکه چای و خرما تعارف مـیکنند، بتوانند تازهواردها را شناسایی کنند!
نکتهی بعدی کـه احتمالاً فراگیری عامتری دارد، اینکه قرآنـهایی را کـه برای شادی روح متوفا درون مسجد از جعبه خارج مـیکنند و مـیخوانند، بـه جعبه باز نمـیگردانند و مثلاً اگر نفر بعدی قرآن خواست، باز از جعبه قرآن مـیدهند (و نـه از قرآنـهای خوانده شده) که تا بتوانند مـیزان قرآنی کـه خوانده مـیشود، برآورد کنند.
و رسم دیگر درون گرگان اینکه خانوادهها و افراد به منظور «اظهار همدردی» اعلامـیههایی با همـین عنوان ـ مشابه اعلامـیهی فوت ـ چاپ مـیکنند. اعلامـیههای چاپ شده را هم دسته مـیکنند و در مسجد پیش پای حضّار مـیگذارند که تا دیگران ببینند. بهمـین ترتیب، بسیـاری به منظور ابراز همدردی نوشتهی تسلابخشی بر پارچهی سیـاه مـینویسند و دم منزل متوفا مـیآویزند.
از مسجد کـه بیرون آمدیم که تا سرخاک برویم، همسر متوفّا را بالاخره دیدم. بغلم کرد و تسلیّت گفتم. دو هفته قبل کـه تلفنی تسلیّت گفته بودم، خیلی ناراحتتر بود. گریـه مـیکرد و مرتّب مـیگفت کـه تنـها شدم. گفتم «تا بچّههای باین خوبی دارین، تنـها نمـیشین.» حالا آرامتر بود. سر خاک کـه مـیرفتیم، با همان تهلهجهی سبزواریش گفت «امروز ناگاهانی دیدمت. خیلی خوشحال شدم. همـهی غمـهام فرار .» من هم خیلی خوشحال شدم وقتی بـه دو سه نفر معرّفیم کرد، گفت «این، امـیرِ منـه!»
باین فکر مـیکردم کـه بعضی خلق و خوهایم بخاطر همـین آدمـهاییست کـه کودکیم را درون کنارشان گذراندم. مثلاً قبلتر از شخصی کـه گفتم، دیگری نگاهمان مـیداشت کـه اهلِ کاشمر بود. اینکه درون خانوادهای اینقدر پاستوریزه (!) و سختگیر درون غذایی کـه مـیخورند، من نسبتاً خاکشیرمزاج درآمدهام، علّتش شاید همـین خانم باشد کـه مـیخواست من را بر ععلی ـ برادرم ـ «کاشمریخور» بار بیـاورد:ی کـه هر چه باشد، مـیخورَد!
(سه)
۷- گویش گرگانی را خیلی دوست دارم. انگار اینجا اصل «کمکوشی» زبانشناختی کاربردی ندارد! «مـیمونم» را «مـیمانم» مـیگویند و «نون» و «خونـه» را «نان» و «خانـه»... تازه همـینـها را هم با صدای بلند مـیگویند!
راستی، اینجا اصطلاح «شِفت» درون معنای خل و چل بیآزارِ شاد (!) ـ کمابیش معادل واژهی پایینتر از استانداردی کـه همـهجا استفاده مـیشود ـ بکار مـیرود. دیشب یکی آمده بود خانـهمان کـه رسماً «شِفت» بود! سینا جان، «بچّهها رسماً شفتن!!»
۸- آنـها کـه کار کشاورزی مـیکنند با چند ویژگی ظاهری مشخّص مـیشوند: کلاه آفتابگیر مـیگذراند؛ کفشـهای محکم گلی مـیپوشند؛ سوار ماشینـهایی شبیـه جیپ و وانت و لندرور و ... مـیشوند؛ صورتهای آفتابسوخته دارند... گرگان، شـهرکشاورزهاست. بسیـاری از مردم درون کارخانـهها و صنایع وابسته بـه کشاورزی یـا سر زمـینـهای خودشان کار مـیکنند و ماشینـهای زراعی زیـاد مـیبینید.
خصوصاً این چند روز کـه «گندمدرو»ست، همـه جا کمباینـها را مـیبینید کـه رانندههاشان چادر زدهاند و مشغول کارند. کامـیونـهایی را کـه دم درون کارخانـههای آرد و سیلوها، صف کشیدهاند که تا نوبتشان بشود و محصولشان را تحویل بدهند. راستی، صف کامـیونـها و کمپرسیـها هم جداست؛ چون کمپرسیـها خودشان مـیتوانند بارشان را خالی کنند!
(چهار)
۹- پروازهای مـهرآباد کنسل شد و بازگشت من ماند به منظور امروز. از من گذشته، تعطیلیـهای رسمـی درون فصل پرکار کشاورزی، به منظور کشاورزان درد سر است. فکرش را ید کـه کل محصول گندم منطقه را اینطور کـه پدرم مـیگفت، حتما در عرض دو هفته برداشت کنند و تحویل انبارها بدهند. زندگی اینجا با کشاورزی گره خورده. حالا فکرش را ید کمباین دارد سر زمـین درو مـیکند و بعد احتیـاج بـه وسیلهای یدکی پیدا مـیکند و کار متوقّف مـیشود. امّا مغازههای یدکیفروشی باز نیستند (چراکه دستور دادهاند باز نکنند!) بهمـین راحتی کشاورزها متضرّر مـیشوند.
۱۰- دیشب مـهمان داشتیم. زوجی از دوستان مادر و پدرم کـه برای تفریح بـه گرگان آمدهاند. آشناییشان بـه واسطهی دانشگاه شیراز بوده. پدر و مادرم فارغالتحصیل دانشگاه پهلوی سابقاند و بعضی دوستیـهای دانشگاهیشان ادامـه پیدا کرده که تا امروز. امروز بـه مادرم مـیگفتم کـه بگمانم دانشگاه شیراز استثناییست از این نظر. تصوّری کـه از شنیدههایم پیدا کردهام این هست که دانشگاه شیراز هم از نظر امکانات و درسها و هم از نظر روابط بالاتر از استانداردهای آندوره ـ و قطعاً ایندوره! ـ بوده. بهرحال دانشگاه شیراز به منظور من هم اهمـیّت دارد: هم بـه این خاطر کـه پدر و مادرم آنجا با هم آشنا شدند و هم اینکه تعدادی و عمو نصیبم شد کـه همـهشان دوستداشتنیاند! :)
یکشنبه 7 خرداد 1385
-----
پاسخ پرسش (۱): آرایـهی ایـهام درون واژهی «مشکل» - برندهای نداشتیم :)
-----
۱-
در مصراعِ پایین، چه آرایـهای وجود دارد؟
من سؤالِ سادهی تو، تو جوابِ مشکلِ من
ـ ترانـهی «وقتی کـه نباشی» با صدای احسان خواجهامـیری
۲-
برای بعضیها فلسفهی وجودِ غسلِ جمعه رو حتما در وقایعِ «شبِ جمعه» جستجو کرد.
پ.ن. مـیدونم اینکاره نیستم... مثلاً نوشتنِ این، هنری مـیخواد کـه بنده فاقدم! بهرحال هم یـادبود بود و هم سوء استفاده از غیبتِ موقّت دوستِ خوبم. :)
جمعه 22 اردیبهشت 1385
۱- چادرِ دوازدهنفره، یعنی چادری کـه برای برپایی آن دستِ کم دوازدهنفر حتما همکاری کنند و تنـها چهار نفر ـ اگر بتوانند ـ مـیتوانند درون آن بخوابند.
۲- کیسهخواب؛ هنگامـیکه دشمن حمله مـیکند مـیتوانید کیسهخوابهاتان را بهعنوانِ غنیمت تسلیم کنید و در فرصتِ بیست دقیقهای کـه دشمن مشغول جمع آن است، فرار کنید.
۳- با دوستانِ صادق و بیریـا سفر وبا نیروهای انتظامـی همکاری کنید. وقتی خیلی صادقانـه از شما مـیپرسند: «همکارم اینجاها را گشته؟» بگویید: «نـه! گمان نمـیکنم!»
۴- وقتی ـ بهقول دوستانمان درون نیروهای انتظامـی ـ «اهلِ برنامـهای نیستید»، لازم نیست بگویید «جناب! ما همکارتان هستیم» چون وقتی مدرکی به منظور اثبات حرفتان مـیخواهند، مجبورید بگویید «الان دیگر همکار نیستیم؛ ولی قبلاً کـه سربازی مـیرفتیم، همکار بودیم!»
۵- بخوابید و بگذارید دیگران هم بخوابند. سرما و سنگ و کلوخ، بهانـهی خوبی به منظور نخوابیدن نیست. چه بخوابید و چه نخوابید، شرایطتان تغییری نخواهد کرد. راهحل این هست که یکی دو بار درون طول شب بیدار شوید، دو کلمـه حرف خندهدار دربارهی شرایط بگویید؛ بهانی کـه خوابشان نبرده بخندید و باز، بخوابید. [کی بود مـیخواست درون خوابیدن با من رقابت کند؟ شاید درون بخش «مدّت زمان خوابیدن» برنده نباشم؛ ولی، درون بخش «خوابیدن درون شرایط گوناگون» برنده خواهم بود.]
پنجشنبه 14 اردیبهشت 1385
داشتم با دوستِ بسیـار عزیزی صحبت مـیکردم و در مـیانـهی کلام، بـه این صورتبندی رسیدیم کـه آدمها درون دو دستهی عمده قرار مـیگیرن: بعضیـا، بعد از «بههمزدن» رابطهشون، مـیگن «تو مگه درون مورد رابطهمون چی فکر مـیکردی؟ ما فقط دوستای معمولی هم بودیم». بعضیـای دیگه، مـیگن «خب... بینِ ما یـه چیزایی بوده. ولی بیـا از این بـه بعد دوستای معمولی باشیم».
و امّا دستهی سوّمـی هم هستن: «تو مگه چه فکری مـیکردی؟! نگاه کن! بههرحال، دربارهی رابطهمون اشتباه مـیکردی. ما از اوّل دوستای معمولی همدیگه بودیم؛ حالا بیـا از این بـه بعد هم دوستایِ معمولی باشیم!» خب... بنظرم این دستهی سوّم خیلی ارزش بررسی دارن! :))
پ.ن. این اصطلاح «دوستِ معمولی» رو هم اینروزها با بسامد زیـاد مـیشنوم... اصطلاحِ معادلش یـه وقتی بود «دوستی -برادری». نمـیدونم چرا از مد افتاده و کمتر مـیشنوم؟!
سه شنبه 12 اردیبهشت 1385
اوّل از همـه برادر خیلی عزیزم، علی. نوشتن دربارهی علی واسه من خیلی سخته. به منظور همـین خیلی کوتاه و تلگرافی همـین چند خط رو درون مورد ارتباطِ زندگی تحصیلیام با علی ـ کـه یـه چیزی نزدیک دو سال ازم بزرگتره ـ بگم. پیش از همـه، سوادم رو مدیون علیام. چرا؟ چون وقتی رفت مدرسه و دید من بیکار تو خونـه نشستهام و به تفریحاتِ سالمم مـیرسم، با خودش گفت اینجوری نمـیشـه کـه من مشق داشته باشـه و داداشم، نـه! واسه همـین بهزور و ضرب، بـه منِ پنجساله، خوندن و نوشتن یـاد داد. من هم خوشحال از تشویقهای اطرافیـان ـ وقتی مـیتونستم تابلوها و روزنامـهها و .. رو بخونم ـ با آغوش باز، پذیرای علم و دانش شدم! :))
علی، پیشگامِ تغییر رشته درون خونوادهمون هم بود (گرچه، پیشتازِ اصلی مادرم بود درون دورهی دانشجوییش!). سال دوّم ریـاضی درون دبیرستان البرز پاش رو کرد تو یـه کفش کـه مـیخوام علوم انسانی بخونم. خب... خوند و انصافاً هم موفّق شد. یکیش اینکه نفر اوّل المپیـاد ادبی شد و بعد هم با اینکه با رتبهی کنکورش هر رشتهای رو کـه اراده مـیکرد، قبول مـیشد، رفت ادبیـات فارسی دانشگاه تهران. همونموقعها وقتی واسه فرهنگستان، مدخلِ دایرهالمعارف مـینوشت، من هنوز دبیرستانی بودم و گاهی باهاش مـیرفتم فرهنگستان. عبدالمحمّد آیتی و دکتر حدّاد و دکتر سرکاراتی رو از اونجا بـه یـاد دارم. با این پیشینـهی تغییر رشته، وقتی سال سوّم مـهندسی درون دانشگاه شریف، تصمـیم گرفتم برم و جامعهشناسی بخونم. باز، اوّلین نفری کـه تشویقم کرد علی بود. یـادم نمـیره شبی رو کـه با هم تو ماشین درون مورش حرف زدیم و علی کـه اونموقع دانشجوی ارشد ادبیـات درون دانشگاه علامـه طباطبایی بود، گفت خیلی زود مـیریم دیدنِ دکتر حسنزاده و همـه چی درست مـیشـه؛ کـه شد. دکتر حسنزاده رو بعداً چند بار دیدم و از جمله تو جلسهی دفاع علی. مـهمونهای جلسهی دفاع فوق لیسانسش، فقط من بودم و محمّد و یـادم نمـیره دکتر کزّازی با اون فارسی سَرهاش، چقدر از پایـاننامـه (بررسی شاهنامـهی [عربی] بنداری درون مقابلهی با شاهنامـهی فردوسی) تعریف کرد.
چپ بـه راست: علی و منِ بیمار! دوسالِ پیش همـین وقتها
هیچی دیگه خلاصه. یـه چند روزی از تولّد علی مـیگذره. خواستم اینجا هم تبریک بگم بهش: مبارکه. :) عکسی هم کـه مشاهده مـیکنین، دو سال پیش، شبِ تولّد علی گرفته شده. من بـه شدّت مریض بودم و استراحت مـیکردم. فقط وسطِ خوابم پا شدم و همـین یـه عرو گرفتم و دوباره گرفتم خوابیدم! (گرچه بعداً تولّدش رو برگزار کردیم.)
دوّم، حالا نوبت مـیرسه بـه رفیقِ شفیق، فرهادِ عزیز. با فرهاد هم کلّی خاطره دارم. یعنی اگه بخوام مرور کنم، سر بـه افلاک مـیکشـه. گرچه، حالا کمتر مـیبینمش، امّا از ارادتم حتّا بگین ذرّهای کم نشده. هنوز کـه رخصتِ شرفیـابی نداده واسه تبریک حضوری تولّد :)) ولی پسفرداشب بـه یـه بهانـهی بسیـاربسیـاربسیـار خوب مـیبینمش. فرهاد، علاوه بر رفاقت ـ کـه عزل بردار نیست ـ یـه سِمَتِ ویژه هم داشت: مشاور درون امور خرید وسایل تکنولوژیک! تو این مایـهها کـه الان اصلاً اعتماد بـه نفس لازم رو حتّا به منظور خرید کوچکترین وسیلهی فنّی ندارم! تولّد فرهاد هم مبارکها باشـه و ایشالّا همـیشـه شاد و سرحال و خندون و سالم. :)
سوّم از همـه، یـه تولّده کـه هنوز فرا نرسیده. امّا من پیشاپیش تبریک مـیگم. نیما، پسرعمّهام... هر کی نیما رو دیده، اعتراف کرده کـه یـه پارچه آقاست. :) آروم و با علایق خاص خودش. کوچیکتر کـه بود، نیما رو با علاقهاش بـه فیلم و سینما مـیشناختیم و فکر مـیکردیم وقتی بزرگ شـه یـه کارگردان از خونوادهمون بـه دنیـای هنر معرّفی مـیکنیم. حالا امّا فوق لیسانس مـهندسی کامپیوتر مـیخونـه درون شریف. نیما خیلی سلیقهی خوبی درون امر غذا داره؛ درون پیدا آدرسها و نشونیها و نقشـهخونی هم وارده. ترکیبِ ایندوتا با هم دیگه امّا معمولاً خوب از کار درون نمـییـاد: یعنی وقتی باهاش بخوای به منظور غذا خوردن بری بیرون، هم گرسنـه مـیمونی و هم گم مـیشی! :)) نیما جان، تولّدت مبارک.
دوشنبه 28 فروردین 1385
شنبه کـه رفته بودم دبیرستان، محمّد رو دیدم و فرصتی پیش اومد چند کلمـهای درون موردِ نوشتههای ریحانـه و خودش ـ کـه مدّتی پیش بحثی راه انداخته بودن ـ صحبت کنیم. (واسه اینکه سابقهی مختصر بحث دستتون بیـاد، اینجا رو نگاه کنین.) من گرچه ـ خود محمّد هم مـیدونـه ـ با خیلی از نظراش موافق نیستم؛ ولی بگمانم همـین کـه سعی مـیکنـه نظرات مختلف رو بشنوه و گفتگو کنـه ـ باز هم خودش مـیدونـه ـ بسیـار ارزشمنده.
کوتاه کنم؛ محمّد معتقده نوشتهی دوّمش کـه از رفتار قبلیش فاصله گرفته؛ از نامـهاش بعنوان بدترین متن دوران وبلاگنویسیش یـاد کرده و به نوعی اوّل از همـه خودش رو نقد کرده، باندازهی کافی و بقدر متن اوّل خونده نشده. بهانـهی این یـادداشت درون واقع آوردن لینک متن دوّم محمّد عزیزه برایـایی کـه کم وبیش بحث ریحانـه، محمّد، سیما، نازلی، مـهدی و دیگران رو دنبال مـی.
فکر کنم لازم نیست باز تکرار کنم کـه روحیـهی محمّد رو به منظور ورود بـه بحث و قبول تغییر درون صورتِ اقناع مـیپسندم. :)
جمعه 11 فروردین 1385
این چند روزه، روزی نبوده کـه چه خونـهی خودمون چه جای دیگه، ظرف نشسته باشم. دیشب ـ دیروقتِ شب بود ـ وقتی کـه داشتم ظرف مـیشستم، فکر مـیکردم دو جور ظرف شستن وجود داره: بقول دوستی، جور اوّل و جور دوّم! یـا درون واقع، ظرف شستن با وجدان و بیوجدان. خصایلِ ممـیّزهی این دو، از اینقرار است:
۱- اگه وجدان داشته باشی، ظرفهایی رو کـه از قبل شسته شده و تو سبدِ خشککن مونده، جمع مـیکنی و مـیذاری سر جاشون. درون غیراینصورت، یعنی اگه وجدان نداشته باشی، جدیدیها رو بـه قدیمـیها اضافه مـیکنی.
۲- توی ظرف شستن باوجدان، به منظور شستن ظرفهای مختلف، از بین ابزارهای موجود، مناسبترینشون رو انتخاب و استفاده مـیکنی؛ مثلاً تفلون رو با ابر مـیشوری و ظرفهای باریک و بلند (مثل بطریهای با دهنـهی باریک) رو با برس و ... ولی برعکس، تو ظرف شستن بیوجدان ـ مخصوصاً وقتی جایی مـهمونی! ـ ظرفها رو با خشنترین وسیلهی موجود ـ کـه کار رو یـه سره مـیکنـه و همون دفعهی اوّل ترتیب همـهی کثیفیـها رو مـیده ـ مـیشوری؛ احتمالاً با سیم ظرفشویی.
۳- تو ظرفشویی بیوجدان یـه مجموعه از قاشق-چنگالها رو با هم آب مـیکشی. برعکس، اگه وجدان داشته باشی، دونـهدونـه و با حوصله.
۴- وقتی کـه با وجدان ظرف مـیشوری، حتّا اگه واست ناخوشایند باشـه، از آب داغ استفاده مـیکنی. اگه وجدان نداشته باشی، دمای آب رو اونطوری کـه حال مـیکنی، تنظیم مـیکنی.
۵- اگه وجدان داشته باشی، بیرون بشقابها، دیگها و ... رو بخوبی توشون مـیشوری. اگه هم کـه وجدان نداشته باشی، بـه شستن داخلشون رضایت مـیدی. (در مورد دیگ و قابلمـه، این اصل خیلی مـهمـه گویـا. چون درون دفعات بعدی طبخ غذا، چربیـهایی کـه بیرون ـ خصوصاً، کف ـ ظرف باقی مونده، روی شعله، مـیسوزه و گند کار درون مـیاد!)
۶- چشم آدمـهای باوجدان وقت ظرف شستن، بیشتر از دستشون کار مـیکنـه. چشمـها، مثل یـه ناظر سختگیر، کیفیت شستشو رو تأیید یـا رد مـیکنن و اگه ظرفی از واحد کنترل کیفیت چشمـها عبور نکنـه، عودت داده مـیشـه! امّا آدمـهای بیوجدان خیلی با چشمشون کاری ندارن. اونـها ترجیح مـیدن، درون حد معمول از دستشون استفاده کنن و کاستیـهای احتمالی رو نبینن. اونـها فقط بـه وظیفهشون ـ اونطوری کـه ابلاغ شده: ظرفها رو بشور ـ عمل مـیکنن.
۷- اگه وجدان داشته باشی، بعد از ظرف شستن، «تعقیبات»، یعنی عملیّات ناخوشایند و نادلچسبِ برداشتنِ آشغالها از صافی، تمـیز سینک و شستن ابزار شستشو رو هم انجام مـیدی؛ درون غیراینصورت، باز فقط بـه وظیفهی تعیینشدهات ـ شستن ظرفها ـ اکتفا مـیکنی. خوشبختانـه، مـیتونی خودت رو بـه اون راه بزنی کـه کار موظّفت رو انجام دادهای و خلاص!
بهرحال...
کاری کـه مـیتونـه ظرف شستن رو لذّتبخش کنـه، حرف زدنـه. اگه تنـهایی ظرف مـیشوری، مـیتونی با خودت حرف بزنی و فکر کنی و لذّت ببری و اگه یـارِ کمکی داری ـ کـه یکی، کفمالی مـیکنـه و دیگری، آبکشی ـ با اون گپ بزنی. خب... از بین آدمـهایی کـه اینجا رو مـیخونن یـارِ ظرفشویی بعضیـها بودهام. از این بین، یکی کـه برای حفظ آبرو [ی خودم!] اسمش رو نمـیارم، بطور متوسّط، از هر دو قطعهای کـه کفمالی مـیکنم، وقتِ آبکشی، یکی رو بعد مـیفرسته و عودت مـیده. :)) گرچه، سختگیرترین یـاری کـه تا حالا بخودم دیدم، پدرم بوده. هفتهی پیش داشتیم با هم ظرف مـیشستیم کـه متوجّه شدم تقریباً همـهی ظرفها رو یـه بار دیگه مـیشوره و آخرش هم احساس کردم کـه محترمانـه اخراجم کرد! امّا «رلهترین» یـار کمکی هم سیناست؛ کـه در حد نیـاز و کاملاً هماهنگ با هم، وجدان خرج مـیکنیم.
مرتبط درون «راز»: همچون کوزت درون خانـهی تناردیـهها
-=-=-
افزوده: که تا جاییکه درون خاطرم مانده، بعدِ چاپ کتابِ مستطابِ آشپزی، مجلهی زنان با نجف دریـابندری مصاحبه کرده بود و دریـابندری گفته بود کـه در زندان (یـا سربازی؟) وقتِ تقسیمِ وظایف، من شستن ظرفها رو برعهده مـیگرفتم و خلاصه، ظرف شستن برخلاف بقیـه، واسه من کار آسون و لذّتبخشی بود. داشتم فکر مـیکردم اگه بجای مصاحبهگر «زنان» بودم، از دریـابندری مـیپرسیدم: ببخشید، شما وجدان هم دارین؟! :))
-=-=-
شنبه 5 فروردین 1385
یکی از شکایتهای همـیشگیم این بوده کـه با اینکه دوستِ دست بقلم و نویسنده کم ندارم، چرا هیچکدامشان متن یکی از کتابهایشان را بمن تقدیم نمـیکنند؟ ناامـید سرآخر، دست بدامن دانشآموزهایم شدم کـه بالاغیرتاً اگر درون آینده چیزی نوشتید و کتابی چاپ کردید، بمن تقدیمش کنید! :))
حالا،بعد از ترجمـهی قبلی محسن کـه به «راز» تقدیم شده، پیـام ـ کهی نمـیتواند درون نویسنده و مترجم بودنش شک کند ـ لطف کرده و سر درِ نوشتهای از وبلاگش گذاشته «برای پویـان». جداً خوشحال شدم. شاید عجیب بنظر بیـاید؛ ولی همـین دو کلمـه، واقعاً خوشحالم کرد. :) (خوشحال م کار دشواری نیست؛ تلاشتان را ید!) بندِ پنجم نوشتهی پیـام ـ آنجا کـه دوستی را مسألهای زبانی مـیخوانَد ـ بابتِ فکرها و حرفهایی کـه همـین روزها با دوستی مـیگویم، خیلی چسبید. مسألهی زبانی دوستی، سرچشمـهی philanthropia بمثابهی دیسکورِ دوستیست.
نوشتهی واقعاً خواندنی پیـام، کم و بیش همزمان شد با خاطرهی اخیرِ سینا (بیست و نـه اسفند هشتاد و چهار) ـ کـه بعدِ مدّتها نوشته. سینا هم دربارهی دوستیهایی نوشته کـه با هم تجربهشان کردیم و درست همان وقتی کـه به بعضی تأییدها نیـاز داشتم، همان واژههایی را استفاده کرده کـه قوّت قلب مـیدهند. مجموعاً بنظرم برخلاف آنچه همـیشـه گمان مـیکردم، خوشاقبال هم هستم. بیش از این، از سینا نمـینویسم... فؤاد حق دارد دستمان بیندازد کـه یک خط درون مـیان از هم مـینویسیم و مـهدی جامـی هم حق دارد کـه از «حلقهای» فکر م بگوید! :))
چهارشنبه 2 فروردین 1385
راستش همان اوّل کـه پیشنـهادِ سیبستان را خواندم، خوشم آمد. نگاهش بـه نقش وبلاگها برایم جالب بود. این را هم بگویم کـه انتظار خودم از «راز» حدّاقلی بوده و هست؛ کمـینـهگرا شروع کردم و ادامـه دادهام. همـینکه بعضی دوستان و بعضی بزرگان، «راز» را مـیخوانند و واکنش نشان مـیدهند و گفتگو ادامـه مـییـابد، برایم کافیست.
بگذریم؛ نگاه سیبستان بـه نقشِ مفهومسازِ وبلاگها، بـه پیشنـهادی عملی منجر شده: گردآوری و دستهبندی ماهانـهی یـادداشتهای گزیدهای کـه این نقش را برعهده داشتهاند و ارائهی سالانـهی آنـها. اینطور، سالنامـهای از یـادداشتها بـه دست مـیآید؛ کـه مـهدی جامـی، عنوانش را مـیگذارد «سبدِ سیب».
اگر بپذیریم پشتِ سرِ عنوان «سبدِ سیب»، «مفهومسازی» جامـی دربارهی نقش وبلاگها مستتر است؛ جعلِ همـین عنوان، نشانیست از مفهومـی کـه ممکن هست در حلقهی وبلاگها ـ موافق یـا مخالف ـ شایع شود. بعد در اجابتِ پیشنـهادِ او، با حفظِ عنوانی کـه جعل کرده، سالنامـهی راز را هم «سیبهای راز» مـیخوانَم کـه کلّی هم شاعرانـهست؛ درون حدّ سهراب سپهری! (قابل توجّه دکتر صدری عزیز :)!)
جدا این یـادداشتها از مـیان بقیـه، دشوار بود. انتخاب، دو جور مـیتواند کـه دشوار باشد: یـا گزینـههای مناسب و درخور، بشدّت فراوانند و یـا نایـاب. دشواری انتخاب به منظور من از جنسِ دوّمـیست. معیـارِ «مفهومسازی» احتمالاً وقتِ محکِ بسیـاری از یـادداشتهای گزیدهای کـه اینجا آمده، شرمنده و سرافکنده، راهش را مـیکشد و مـیرود! با اینحال، سخن کوتاه کنم کـه خوب یـا بد، اینـها «سیبهای راز هشتاد و چهار» هست به گزینشِ پویـان!
۶ فروردین ۸۴ – آیـا اعتقاد بـه خدا نیـازمندِ برهان است؟ ـ دربارهی معرفتشناسی اصلاحشدهی الوین پلنتینجا
۱۶ فروردین ۸۴ – طلای سرخ: کجروی، انگزنی و مسألهی کلانشـهر ـ نگاه بـه «طلای سرخ» جعفر پناهی از منظرِ تئوریهای کجروی
۲۰ فروردین ۸۴ – کلاه بزرگی کـه سرمان رفت ـ دربارهی آموزشهای «بیربط» درون مدرسه و دانشگاه
۱ اردیبهشت ۸۴ – خودبسندگی ـ دربارهی مراد فرهادپور و پروژهی فلسفی خودبسندهاش
۳۱ اردیبهشت ۸۴ – اسلام و آیندهی ایران مردمسالار ـ گزارشِ سخنرانی دکتر احمد صدری درون سمـینار «گذار بـه دموکراسی»
۱۶ خرداد ۸۴ – دلایلِ نامستدل به منظور شرکت درون انتخابات ـ وعدهی «دولت بدونِ » معین: دلیلی به منظور شرکت درون انتخاباتِ هشتاد و چهار
۲۵ خرداد ۸۴ – فرد یـا جریـان؟ ـ گفتگو با سینا دربارهی انتخابات ریـاستِ جمـهوری
۳ تیر ۸۴ – دویدن بـه دنبالِ باد ـ دربارهی داستانِ «اباطیل» شیوا مقانلو براساسِ مفاهیم «پوچی» و «تعلیق» درون فلسفهی وجودی
۲۶ شـهریور ۸۴ – سخن عاشق: شک ـ فیگورِی عاشقانـه بـه سبکِ سخنِ عاشقِ بارت
۵ آبان ۸۴ – به منظور دلتنگیهای آخر هفتهات ـ رونویسی چند شعر از اورهان ولی
۴ آذر ۸۴ – بچّههای سراسر جهان، فانتزی بخوانید! ـ دفاع از کتابهایی کـه بچّهها مـیخوانند و بزرگترها خوش ندارند
۱۶ آذر ۸۴ – تأملات گیدنزی دربارهی تصادفِ ساختمان با هواپیما ـ پنج بند دربارهی حادثهی سی – یکصد و سی
۳۰ آذر ۸۴ – بـه دَرَک؛ ولی مـیکشمت! ـ توصیفی از ترانـههای «ضد عاشقی» جدیداً متداول
۲۳ دی ۸۴ – شما زائر بودید و ما توریستیم! ـ آغاز گفتگوی نسلی با دکتر کاشی: دفاع از نسلِ «ما» و بعضی خردهگیریـها بـه نسلِ «آنـها»
۱۲ بهمن ۸۴ – دفاع اخلاقی از سرگردانی ریزوموار توریست ـ ادامـهی گفتگوی نسلی با دکتر کاشی: زندگی بـه سبکِ نسلِ «ما»، اخلاقیتر است
۲۱ بهمن ۸۴ – چهرههای محرّم ۱۴۲۷/۱۳۸۴ ـ چهرهنگاری شرکتکنندگان درون عزاداری ظهر عاشورا
۲۳ بهمن ۸۴ – دستهای ما جذامـیها را بگیرید ـ ادامـهی گفتگوی نسلی با دکتر کاشی: اخلاقِ همدستی درون جهانِ مرکززداییشده
اسفند ۸۴ – همگرایی نسلی ـ حسن ختام گفتگوی نسلی با دکتر کاشی
دوشنبه 29 اسفند 1384
سینا مـیگفت ـ نـه با این کلمـهها، با واژههای خودش ـ امسال، سال بدی بود؛ اتّفاقی نیفتاد کـه نیروبخش باشد. اضافه کردم به منظور من، رخدادها نیروفزا نبودند هیچ، بعضی نَفَسم را هم گرفتند: از ریز که تا درشت، از روابط بیناشخصی خودم و اطرافیهایم بگیر که تا مسایلِ مملکتی و جهانی.
پیـام ـ شاید خیلی وقتِ پیش ـ نوشته بود خوشبینم؛ ولی امـیدوار نیستم (تازگیها گفته ناامـید و بدبین شده؛ تازه، بهانة نوشتن این متن هم هست، چراکه گفته پست قبل را عید نشده، عوض کنم؛ چَشم!)... من همـیشـه امّا، خوشبین بودهام و امـیدوار. همـیشـه «بارقة نوری روی پنجرههام مـیتابه.» ابلهم؟ شاید. بنظرم ولی امـیدوار نبودن، بیشتر از امـید داشتن، وابستة آیندهست و من چندسالیست آموختهام کـه وابستة آینده نباشم و اینطور، با نگرانی بـه معنای روانشناختی و دلهره درون معنای اگزیستانسیـالیستیاش کنار بیـایم. آموختهام کـه بندهوار، آزاد باشم؛ کـه با شرایط حالَم زندگی کنم و آنچه را الان دارم بـه رسمـیّت بشناسم؛ کـه «زندگی را مقدّم بر شعور بدانم»؛ کـه نـه به منظور چیزی درون آینده، بلکه به منظور همانچیز درون همـین لحظه فکر و زندگی کنم. اگر آیندة شادی مـیخواهم (کدام آینده؟) چرا همـین حالا شاد نباشم؟ پس، خوشبینم و امـیدوار. ابلهم؟ شاید. ولی این، تنـها راهیست کـه مـیتوانم بدون تضمـینی به منظور آینده با موقعیّت حالم درگیر شوم. عیبی ندارد؛ مـینویسم «خوشبینم»، بخوانید «اَلَکیخوش است»!
مایة خوشبینی و امـیدواریم، دوستانی هستند کـه دارم. بله؛ من هم وضعیّتی را خوش دارم و آرمانی و قابل اعتماد مـیدانم کـه خودم روی پای خودم بایستم. با اینحال امسال، دوستانم مرا سرِ پا نگه داشتند. ناشکر نیستم؛ هر جور حساب کنید، با تکیـه بر دیگران سر پا بودن، بهتر از دراز بـه دراز افتادن روی زمـین و لگد خوردن است! دوستانی را امسال از دست دادم و دوستانی را ـ حتّا درون همـین روزهای پایـانی سال ـ بـه دست آوردم. ابلهم؟ شاید. ولی نـه آنقدر کـه دوستانِ از دسترفته را اینسوی ترازو بگذارم و دوستانِ بهدستآمده را سویة دیگر و بیلانِ سود و ضرر بدهم؛ کـه هر کـه را از دست دادم، غصّهدارم و اینطور اگر نگاه کنید، حسابم سراسر ضرر است.
گمان مـیکنم انسانـها به منظور انسانـها آفریده شدهاند. خوشبینیام، که تا حدّی رواقیست و سعادتم، سعادتِ ذهنی. که تا حدّی مـیپندارم چیزی بیرون از من، خوب یـا بد نیست؛ مگر من آنرا خوب یـا بد درون شمار بیـاورم... سالی کـه گذشت بـه دوستانِ خوبی تکیـه کردم کـه خود، سرِ پا بودند و عزّت نفس داشتند و به همـین خاطر، ستایشـهایشان را ارج گذاشتم؛ وگرنـه ستایشیکه دَم بـه ساعت خودش را نکوهش مـیکند، بـه چه کارم مـیآید؟ مـیدانم کـه ستایشـهایشان ـ از قضا اینکه دوستِ خوبی هستم/بودم ـ از سرِ لطف هست تا سرِ پا بمانم و نـه استحقاقِ خودم. دوستانم، نـه فقط با عزّتِ نفس و ستایشهایشان کـه با هرچه ازشان برمـیآمد، کمکم کردهاند. بپذیرند، بـه دوستی مـیستایمشان.
سالِ بدی بود؟ گمانم. ولی بدتر هم مـیتوانست باشد اگر دوستانم، تکیـهگاهم نبودند. سالِ بدی بود؟ گمانم. ولی بهتر هم مـیتوانست باشد اگر... اگرهایش حوصلهتان را سر مـیبَرَد...
***
حوصلهتان را سر بردم... بیخیـال! همـین چند روز، داشتم فکر مـیکردم شاید یکی از بهترین دوستانم کـه کمتر درون «راز» نامش آمده، مـهرتاش باشد. شنبه که تا دیروقتِ شب (صبح؟)، با جمعِ دوستان، خانة مـهرتاش بودیم و نمـیدانید چقدر خوش گذشت و جز این، بـه طنز و جد، جمعبندی سالی کـه گذشت پیش آمد و برنامة سالهایی کـه مـیآیند و یک عالمـه خاطره کـه هربار با خوانشی جدید، تعریف و تفسیر مـیشوند! (باید باشید که تا بدانید.) خلاصه خوش گذشت؛ گرچه، با مـهرتاش بودن و خوش گذشتن، طبیعیست! (و طبیعیتر، وقتی کـه خصوصاً سینا و مـهرتاش با هم باشند: از آموزشِ فرار از حملة خرس درون گرگان بگیرید؛ که تا قهوهخانـهای کـه یکی دوماه پیش رفتیم و اصلاً همـین شنبه.)
هرجور حساب کنید وامدارِ دوستانِ زیـادی هستم کـه ستایششان نکردم و حالا دیر شده. بعد در این یک مورد که تا دیر نشده، به منظور اَدای دین بـه دوستی کـه لحظات خوشِ بسیـاری را مدیونش هستم (طوریکه یـادآوری آن لحظهها، هم خوشحالم مـیکند)، اجازه بدهید سالِ نو را اوّل از همـه بـه او تبریک بگویم! مـهرتاش جان، سالِ نویت مبارک!
از راست بـه چپ: من و مـهرتاش – آبیک، کمتر از یکسالِ پیش – بزرگتر؟
سابقة دوستی من و مـهرتاش ـ نسبت بـه بعضی دوستانِ دیگرم ـ طولانی نیست؛ پنجسالهست و حکایتش شنیدنی؛ خصوصاً اگر خودش تعریف کند. آخرین نسخهی کوتاهشدهای کـه تعریف کرده، چیزیست درون این مایـهها: تو و دوستانت داشتی مـیرفتی شمال کـه یکهو آمدم و گفتم «بچّهها سلام! من مـهرتاشم، این هم کارت دانشجوییم! من رو هم با خودتون مـیبرین!؟؟» و بعدِ آن سفر ـ کـه خودش ماجراها دارد ـ دوستیمان ادامـه یـافت.
حالا برعکس! از چپ بـه راست: من و مـهرتاش – آبیک، دو سالِ پیش – بزرگتر؟
حالا، کـه در حد توانم اَدای دین کردم، برسم بـه بقیّه... دوستانِ خوبم ـ گرچه، بقول خوانندة ورزشکار و مردمـی «جواد یساری»: همة شما دوستان من هستید! ـ سالِ نویتان مبارک! :) از همة زحمتهایی کـه دانسته یـا نادانسته برایم کشیدید، ممنونم و از همة بدیهایی کـه نادانسته ـ یـا خدا از گناهانم بگذرد، دانسته ـ مرتکب شدم، شرمندهام. کاش بتوانم جبران کنم. امـیدوارم کـه سالِ ۸۵، سالِ خوبی باشد! :) آرزوهای دوستانم، آرزوی من است.
چهارشنبه 24 اسفند 1384
باین موضوع صرفاً درون حد توهّم توطئه نگاه کنین. درستیش رو تحقیق نکردهم و صرفاً حدس و گمانـه؛ اون هم از نوع بدبینانـهاش. شاید هم اصلاً موضوع خیلی پیشِ پاافتاده باشـه و قبلاً بهش فکر کرده باشین. یـا برعشاید هم ارزشش رو داشته باشـه کـه یـه خبرنگار حوزة شـهری پیگیریش کنـه. بهرحال..
اگه خاطرتون باشـه به منظور حل ترافیک مـیدون هفت تیر، ورودی بزرگراه مدرس خیلی تلاش . یکی از طرحها همـینی بود کـه الان بعد از یـه وقفه داره دوباره اجرا مـیشـه. یعنی خودروها به منظور ورود بـه مدرس از هفت تیر پشت چراغ قرمز بایستن. امّا این طرح بخاطر شلوغی زیـادش چند ماهی بیشتر دوام نیـاورد و طرح جایگزین، یعنی ورود بـه مدرس از طریق خیـابون امـیراتابک ـ احتمالاً درون راستای حذف چراغ قرمز کـه سیـاست عجیب و غریبی بود ـ اجرا شد.
خب، برم سر اصل مطلب... من بـه این بدبینم کـه بازگشت بـه طرح پیشین، یعنی ایستادن پشت چراغ قرمز، بخاطر نصب اون نمایشگر واقعاً بزرگ تبلیغاتی ـ درست پشت چراغه. بدون اون چراغ قرمز شلوغ، نمایشگر تبلیغاتی تقریباً فایدهای نداشت. حالا اون چند دقیقهای کـه کم هم نیست و خودروها پشت چراغ معطّلن، مـیتونن بـه تبلیغات ـ احتمالاً گرونقیمت ـ نمایشگر نگاه کنن و در ضمن خیلی هم حوصلهشون سر نره!
پ.ن. راستی، من متوجّه شدم کـه مـیدون هفت تیر، بهشت شرکتهای تبلیغاتیـه!
چهارشنبه 10 اسفند 1384
از فردا که تا شنبه، بعضی از دوستان خوبم کنکور کارشناسی ارشد دارند. به منظور تکتکشان آرزوی موفقیّت مـیکنم. همة آنـهایی کـه مـیشناسم لیـاقتشان بیشتر از اینـهاست.
شاید اینروزهای آخر، چیزی کـه بسیـار کمکحال دوستانم است، یکی تستهای سالهای قبل باشد. حتّا قبل از خواب هم مـیشود چند تاییشان را «خواند». احتمال تکرار مشابه تستها بسیـار زیـاد است. خودم، شخصاً به منظور کنکور جستهگریخته، همـین تستها را نگاه کردم و جز این، خلاصههایی بود – کـه از روی تنبلی – خواندم و دیگر، نکتههای کوچک، امّا ارزشمندی کـه حتّا وقتِ برگشتن از کلاس تربیت بدنی توی راه و اتوبوس، عقیل از تعریف و توضیحشان برایم دریغ نمـیکرد.
نکتة دیگری کـه احتیـاج دارید، احتمالاً کمـی اعتماد بـه نفس است. نمـیدانم چرا با اینکه دوست داشتم فوق لیسانس قبول بشوم، ولی آزمون برایم اضطرابآور نبود. با اینحال، اعتماد بـه نفس اساسی را خانم دکتر احمدنیـای عزیز لطف د با چنین جملهای: «حتماً قبول مـیشوی؛ ولی اگر قبول نشدی، متوجّه مـیشویم کـه نظام ارزیـابی آموزش عالی ایراد دارد!» دیگر خودتان حسابش را ید... درون مورد دوستان خودم هم – آنهایی کـه کم و بیش از دور و نزدیک مـیشناسم – بـه این حکم معتقدم. گفتم که، لیـاقت دوستان من بیش از اینـهاست.
خب... وحید، فاطمـه (گرچه، حالا دانشجوی ارشد هستی!) ، مـهسا، هدی، علی، امـید، مرتضی، امـیر ارسلان و عزیزانِ دیگر، موفّق باشید اساسی و شیرینی ما هم فراموشتان نشود؛ لطفاً! :)
پ.ن. راستی یک نکته: مراقبها درون نوبت عصر بداخلاقترند؛ شما خیلی عصبانی نشوید... راحت و بیخیـال، کار خودتان را ید.
جمعه 28 بهمن 1384
امروز (دیروز)، روز تولّد بابامـه: خب، من هم مثل خیلیـهای دیگه، شک ندارم کـه بابام، بهترین پدر دنیـاست. :)
اوممم... هیچوقت اینرو اعتراف نکردهم؛ ولی فکر کنم الان وقت مناسبیـه کـه بگم چند سال پیش کـه صدام و طرز حرف زدنم خیلی شبیـه بابام شد، کلّی خوشحال شدم.ایی کـه باهام حرف زدن، مـیدونن کـه سریع و ازون بدتر، جویدهجویده حرف مـی و گاهی هم خیلی چیزها رو بدون اینکه مخاطبم بدونـه، دونسته فرض مـیگیرم؛ تاجاییکه بعضیـا، رودربایستی رو کنار مـیذارن و صریحاً بهم مـیگن کـه نمـیفهمـیم چی مـیگی!؟ قاعدتاً نباید خوشایندم باشـه؛ ولی چون طرز حرف زدنم شبیـه بابامـه، اتّفاقاً خیلی هم خوشم مـیاد! وقتی گاهی اوقات تلفن رو جواب مـیدم وی کـه پشتِ خطّه، من رو با بابام اشتباه مـیگیره، کلّی ذوق مـیکنم. :) حتّا گاهی عامدانـه سعی مـیکنم طرز راه رفتن یـا نشستن پدرم رو تقلید کنم. یـا از جیب پیرهن وقتی کـه پر از کاغذ و خرت و پرتهای دیگه باشـه، خوشم مـیاد و ... .اینجوریـا خلاصه.
خب... بابام اینروزها درون روستاست و تولّدش رو پیش ما نیست! :)) ولی، بخاطر اینکه اینرتتدوسته (قبلاً گفته بودم) همـیشـه اینجا رو مـیخونـه، پس:
تولدّت مبارک :)
پ.ن.۱. شاهد از غیب اومد! پیغامِ پیـامگیر تلفن خونـه با صدای منـه؛ الان کـه پیغامـها رو گوش مـیدادم، دیدم یکی صدای من رو با صدای بابام اشتباه گرفته! :)
پ.ن.۲. روز تولّد پدرم و پسرعمّهام یکیـه. واسه همـین هم بیشتر عکسهای تولّدشون با همـه. پویـا جان – هرچند تولّدت رو حضوری تبریک گفتم – باز هم تولّدت مبارک! :)
دوشنبه 26 دی 1384
۱-
چند وقت پیش با احسان دربارة لحن خوانندهها حرف مـیزدم و مـیگفتم اشکالی کـه وجود داره اینـه کـه خوانندههای جدید لحن ندارن و وقتی احسان پرسید منظورت چیـه؟ گفتم یـه چیزی کـه ربطی بـه قشنگی صدا – کـه معمولاً مـیگیم – نداره. درست مثل همون چیزی کـه تو ادبیـات فارسی مـیگیم «آن» کـه ربطی بـه زیبایی نداره و یـه جور ملاحته و لابد خوشبحال اونی کـه یـارش، این (زیبایی) دارد و «آن» نیز هم!
بنظرم تو آواز سنّتی خودمون، مثلاً شجریـان فاقد لحنـه و در عوض از قدما مثلاً اقبال آذر، لحن داشته. از جدیدترها من اینرو توی ایرج بسطامـی تشخیص مـیدادم. تو آواز پاپ، فرض کنید فریدون فروغی و حبیب یـا حسن شمّاعیزاده حتّا (قابل توجّه راوی عزیز!) لحن دارن.
احسان مـیگفت این چیزی کـه مـیگی خیلی شخصی و تشخیصیـه. گفتم شاید. درون واقع نمـیدونم همچینچیزی تو موسیقی داریم یـا نـه اصلاً؟ چون فکر مـیکنم دستِ کم تو موسیقی سنّتی ما لحن درون معنای ملودی استفاده مـیشده و برای چنین استفادهای نمـیدونم چه واژهای – اگه باشـه – مصطلحه؟
خب... بنظرم یکی از خوانندههای قدیمـی کـه شاید تو هیچکدوم دیگه از ترانـههاش جز درون این یکی (زمستون - ۲۱/۱ مگابایت) لحن ویژهای نداشته باشـه، افشین مقدّم ه. ِ خوبم، این آهنگِ افشین رو خیلی دوست داره، به منظور همـین تصمـیم گرفتم بذارمش اینجا. تقدیم بـه مادرِ عزیزم. :) (از وقتی کـه ۴ گیگابایت پهنای باند راز استفاده شد و مجبور شدم کـه برم بـه یـه پلان بالاتر، کلّی جای اضافه پیداکردم واسه عو موسیقی.) تازه دیروز هم فهمـیدم کـه سینا تخصّص درون خوندن ترانة مسافر افشین داره. کـه البتّه صدای ضبطشدهاش نشون مـیده، وقتی سرماخورده بهتره نخونـه! ;)
۲-
قبلترها، وقتی بزرگ زنده بود، همـیشـه موقع امتحانـهای کارساز و تعیینکننده زنگ مـیزدم بهش و با تعیین ساعت و روزِ امتحان، مـیگفتم کـه برای موفقیّتم تو امتحان، فوت کنـه! این نمـیدونم شاید یـه جور سِحرِ شخصی بود... جالب اینجاست کـه بزرگ واسه نوههاش درون سراسر دنیـا اینکار رو مـیکرد؛ بـه عبارت دیگه، بزرگ من درون گرگان طرفدارانی دوستداشتنی درون اطریش و کانادا هم داشت کـه با تعیین ساعت و تبدیلش بـه وقتِ ایران، تقاضای فوت مـی. :) خلاصه، امتحانـهای ترم اوّلم رو کـه دارم مـیدم، یـادم افتاد کـه این امتحانـها – هرچند اصلاً تعیینکنندة چیزی نیست – اوّلین امتحانـهامـه کـه بزرگ نیست .
۳-
امّا ی... تو امتحانـهای سال اوّل دبیرستانم بود کـه فوت شد. اونوقتها خونـهمون خیلی نزدیک بود و من خیلی وقتها از مدرسه کـه برمـیگشتم – اگه ی خونـه بود – بجای اینکه برم خونـه، مـیرفتم پیشش و خیلی وقتها هم ی شبها مـیومد پیش ما و اصولاً بین ما و پسرعمّههام این کشمکش، عادّی بود کـه امشب ی حتما پیش کی باشـه... جالب اینجاست کـه الان فکر کنم هیچ نیست کـه بشـه سرزده رفت خونـهاش. گاهی دلم مـیخواد سرزده برم خونةی...
۴-
چند روز پیش تولّد عمّهام بود. عمّهام بیاندازه مـهربونـه و من بیاغراق باندازة م دوستش دارم. خیلی بهتر از اون چیزیـه کـه مـیتونین تصوّر کنین. :) تولّدش مبارک باشـه. اون شب، من و علی سرزده رفتیم خونة عمّه فرشته. :)
۵-
دیشب سینا و احسان اینجا بودن و تا ساعت یک و اینـهای شب، بهمون خوش گذشت و کلّی ابتکار بخرج دادیم، کـه شاید یـه گوشـهاش رو بزودی ببینین! :) هاها! راستی من امتحان هم دارم.
چهارشنبه 21 دی 1384
۱-
به خودِ احسان هم گفتهم؛ فکر کنم یکی از بدشانسیهای من تو زندگی این بوده کـه از اوّل، بجای دوستی با خودش، با برادرهاش دوست نشدهم!
غرض اینکه محسنِ عزیز، چند وقتیـه کـه فتوبلاگش رو راه انداخته و علاوه بر نوشتههاش مـیتونین عکسهاش رو هم ببینین.
پ.ن. واقعاً ارزشش رو داره کـه واسه اینکه معرّفی سایتی کـه دوست داری، خوب دربیـاد، دربارة رفیق چندین سالهات اینجوری بنویسی؟!
۲-
ربطش بـه قبلی، چندان به منظور شما مشـهود نیست؛ ولی بهرحال، یـه جایی هست کـه دو سه بار واسه قلیدن [سابقة قلیدن: قلیدن و رهایی از بردگی] با دوستان رفتیم اونجا. بزرگه و سرباز. دفعة اوّل کـه رفتیم، یـه جوونِ تیپیک لوطی، پرسید امـیر کدومتونـه؟ من احساس کردم انگار با منـه... دودل جواب دادم، منم. گفت: شما سفارش شدی. گفتم اینجوری کـه مـیگی، من احساس امنیّت نمـیکنم! گفت: اینی کـه مـیگم سفارش شدی، یعنی امنـه. خلاصه، بگذریم... اینهم آشنای جدیدِ قهوهچی ما کـه اسمش ح. یـه زنجیر طلا داره؛ یـه کَتی وامـیسته و بیاغراق چند دقیقه مـیتونـه مثل آدمای فیلمای کیمـیایی دیـالوگ بگه با کلمـههای کلیدی شبیـه خطکشیدن، رفیق، تیزی، بستن و همخانوادههاشون. خودش سؤال مـیکنـه، خودش هم جواب مـیده و تازه جوابهای ممکن رو هم بررسی مـیکنـه. فقط بقول دوستان سینمایی، صورت خوبی واسه فیلم نداره؛ وگرنـه جاش خیلی درون سینمای آقامون کیمـیایی خالیـه. از کراماتِ آقا حسین، یکی هم اینکه ذغالهای منقلِ منبعِ گرما درون زمستون رو با دست هم مـیزنـه!
خلاصهش کنم کـه دوستانِ همراه، کم آوردهان و نمـیان بریم پیش حسین و هر وقت مـیگم بریم، مـیگن بیخیـال و اینـها... باور کنین خود فیلمـهای کیمـیایی زنده اجرا مـیشـه.
۳-
در ادامة پراکندهگوییـها، این رو بگم کـه هفتة پیش هم بـه دعوت دوستِ تازهیـافتهای رفتم رادیو. اتّفاقاً دوربین و کامپیوترم هم همراهم بود و ورود/خروج اینـها به/از جامِ جم هم چندین مرحله داره و باین سادگیـها نیست. خلاصه، گذشته از همة چیزهایی کـه اونروز دیدم و تجربه کردم، چیزی کـه واسهم جالب بود این بود کـه وقتی درون کاری اداری مشکل داری (مثل خروج من با وسایل کـه مجوّزهاشون ناقص بود) دو که تا راه حل وجود داره کـه من دوّمـی رو پیشنـهاد مـیکنم: یکی مظلومـیّت و دوّمـی خنگبازی! من درون مرحلة اوّل (از سه مرحله) کـه مـیخواستم به منظور خارج شدن از نگهبانی و حراست اجازه بگیرم، بعد از سلام، هرسه برگ مجوّزی رو کـه دستم بود بطرفِ نگهبان دراز کردم و مثل احمقها گفتم انگار حتما اینـها رو بدم بـه شما... طرف هم لابد فکر کرد کـه من اصلاً هیچی بلد نیستم و بنابراین نمـیتونم خلافی مرتکب شده باشم، گفت کـه نـه این یـه دونـه کافیـه. تازه کلّی هم خوش و بش کردیم و مـهر زد مجوّزم رو.
پ.ن. مرتبط: نکتههای کوچک کاغذبازی: یک - دو - سه
۴-
این هم بامزّه بود کـه چندین روز پیش سوارِ تاکسیهای خطّی تجریش-پاسداران شده بودم. رانندة تاکسی از اوّل که تا آخر رانندة ماشینـهای دیگه رو – البته آهسته و برای خودش – خطاب قرار مـیداد و همـه هم متناسب با شکل و قیـافه – و اتّفاقاً خیلی دقیق – اسم یکی از سیـاستمدارهای داخلی یـا خارجی رو داشتن. رانندة کمتر و بیشتر تپل، حجّاریـان بود؛ اونیکی کـه لاغر بود و پیکان داشت، معین. زنِ زشت، آلبرایت. جوانِ رانندة چادری، فائزة هاشمـی بود و زن چادری جسور درون رانندگی، حقیقتجو و مثلاً وقتی بهش راه مـیداد، پیش خودش مـیگفت بیـا برو حقیقتجو؛ برو کـه کار دارم حتما زودتر برم خونـه.
فکر کنم دستِ کم درون طول مسیر، بیست، سی نفر رو اسم برد و انتخابِ اسمـها هم خیلی خوب بود.
۵-
همـین دیگه...
پنجشنبه 8 دی 1384
همونطور کـه پیشنیـاز پیـامبری، چوپانیـه؛ بنظر مـیاد کـه پیشنیـاز قدّیس شدن هم تو فرهنگ مسیحی این باشـه کـه قدّیسِ آینده درون خونوادهای مرتبط با تجارت خصوصاً بازرگانی پارچه بزرگ شده باشـه :) به منظور این همبستگی جعلی جز سن فرانسیس و مادر ترزا، یکی دو نمونة دیگه هم بچشمم خورده.
جمعه 25 آذر 1384
پیـام، مـیانة سخنرانی چهارشنبة گذشتهش دربارة دریدا، وقتی مـیخواست دربارة دیکانستراکشن شروع بـه صحبت کنـه، از ناباکوف نقل کرد کـه «لولیتا مشـهوره؛ نـه من.» همونموقع بـه دوستام گفتم کـه «راز معروفه؛ نـه من ;)» (البتّه بمانَد کـه سینا چه جوابی داد!)
خلاصه اینکه یـه سال دیگه از نوشتن «راز» گذشت و گمونم وارد پنجمـین سال زندگیش شد... مبارکه؟! نمـیدونم، شمس اگه بود – قبلاً هم گفتهم – پاسخ مـیداد «مبارک شمایید!» (البتّه زبونم لال، نـه اون مبارک سیـاهسوختة نمایشـهای سیـاه و خیمـهشببازی.) و ادامـه مـیداد «ایـام مـیآیند بر شما که تا مبارک شوند. بعد از شما مبارک باد ایّام را!» خلاصه اگه چیزی این وسط مبارکه، شمایین. :)
حال حرف جدّی ندارم. اگه دنبال حرف جدّی مـیگردین، از طرف من، بخشی از پردة سوّم هملت رو کـه گفتگوی بین هملت و گیلدنسترن رو روایت مـیکنـه، بخونین؛ اونجایی کـه هملت مـیگه: نیزدن مثل دروغ گفتن مـیمونـه... و اونجایی کـه مـیگه: مـیخواستی از راز من پرده برداری؛ مـیخواستی با زیر و بمترین نواهام برات آواز سر بدم؛ اشتباه هم نکردی، کلّی نغمـه و ترانة دلنشین تو این ساز هست، ولی این تویی کـه نمـیتونی صداش رو درآری... و اون جملة طلایی آخر: من رو هر سازی کـه مـیخوای بدون؛ مطمئناً مـیتونی فرسودهام کنی، ولی نمـیتونی بنوازیم!
چرا این بخش رو بخونین؟ نمـیدونم؛ بعد از اینکه زحمت کشیدین و این بخش رو پیدا کردین، خودتون هم نفسیرش کنین و ربطش رو بیـابید. اتّفاقاً آدمـهای کلّهگندهای این بخش رو تفسیر ... شما هم نفر بعدی. اینجوری کار من هم راحت مـیشـه. :)
یکشنبه 13 آذر 1384
بـه یـادِ سینا
امّا بـه هرحال، چیزی درون این آفرینش وجود دارد کـه انگار تابع منطق نیست. چیزی درون این نقّاشی بزرگ، اشتباه بـه نظر مـیرسد.چهارشنبه 25 آبان 1384
چند وقت پیش، بفرمودة دوستی، یـادداشت کم و بیش روزنامـهنگارانـهای به منظور «اعتماد» نوشتم دربارة اختلافِ نظرِ ما و پدر-مادرهایمان دربارة فضای مجازی؛ کـه گویـا درون ویژهنامـهای چاپ شد. نوشته بودم کـه برای ما، دیگر شنیدن کنایـهها و نـهیهایی از قبیل «اینقدر پای کامپیوتر نشین!» عادّی شده و بعد سعی کردهبودم ریشـههای اختلاف را بگویم کجاست... راستش چند وقتیست این موضوع به منظور خودم هم جدّی شده؛ ولی بطرز خندهداری...
یکی دو هفته پیش بود، دیدم «عقاید یک دلقک»م درون اتاق پدر-مادرم هست. از مادرم پرسیدم تو کتاب را مـیخوانی؟ گفت نـه. از پدرم پرسیدم، گفت وقتی هنوز تو وجود خارجی نداشتی، من این کتاب را خواندهام.
پدرم، سابقاً خیلی کتاب مـیخواند. درون واقع، من و برادرم، کتاب را با پدرم شناختیم. همـیشـه بالای سرش کتابی بود و با اینکه بشدّت کار مـیکرد و مـیکند و حرفهاش چندان با رمان و شعر و سیـاست خواندن مـیانـهای ندارد، پیشتر، خیلی کتاب مـیخواند. مارکز و گراهام گرین، تخصّصش بود و فاکنر را دوست داشت و اسم دکتروف را از او شنیدم و بازماندة روز و اگر شبی از شبهای زمستان مسافری را درون دست او دیدم و فوئنتس را و دیگران را... بیشتر نوشتههای گلشیری را خوانده، با شاملو و دولتآبادی مراوده داشت و... من اسم دریـابندری را از او شنیدم. دنیـای سخن و آدینـه، درون خشکسال نشریـههای فرهنگی، همـیشـه درون خانـهمان بود. پدرم، سلیقة موسیقی سنّتی خوبی هم داشت و اسم دستگاهها و گوشـهها را و شعر شعرای قدیم را همـیشـه درون جلد نوارها و از پخش موسیقی خوبی کـه داشتیم، مـیشنیدم.
خدا لعنت کند، روزنامـههای دوّم خردادی و بعد، اینترنت و دست آخر لپتاپ را کـه پدرم را از اینـهمـه جدا کرد. اختلاف نسلی من و پدرم، عادّی نیست: حالا من گاهی غرغر مـیکنم کـه قبلترها، خیلی بیشتر کتاب مـیخواندی و بجایش حالا، همـهاش روزنامـه مـیخوانی و در اینترنت مـیگردی! وقتهایی کـه تهران است، مـیگویم تلفن را قطع کن که تا نوبت بـه من هم برسد و کانکت شوم. گاهی اوقات هم اساماسی دریـافت مـیکنم با این مضمون کـه : آدم حتما خیلی بیمزّه باشـه کـه اکانت باباش رو که تا ته مصرف کنـه!
این هم روزگار ماست خلاصه... و اضافه کنم کـه پدرم وبلاگخوان قهّاری هم هست و دنبال مـیکند اتّفاقات وبلاگستان را... «راز» را هم مـیخواند. مـیبینید دردسرهایم یکی دو که تا نیست. بخدا، اختلاف و تفاوت نسلی به منظور خودش کارکرد دارد. نمـیدانم چرا ازش محرومم؟! :) حالا، از ابزار تکنولوژیک استفاده مـیکنم که تا پدرم را بـه شرایط آرمانی مطلوب برگردانم! ;)
شنبه 21 آبان 1384
دیروز خیلی عجیب بود... حالم چندان خوب نبود و بگی نگی از خودم ناامـید بودم و سؤالهای فلسفی – از اون انواع بزرگبزرگش! – داشتم. درون همـین حال و احوال بودم کـه دیدم یکی از دوستا و دانشآموزای سابق کـه همـین امسال دانشجو شده، ایمـیلی زده و بینـهایت لطف کرده و نوشته کـه :
امروز داشتم نامـه هايي كه شما براي من [...] ميفرستادين رو ميخوندم. نمي دونم اون نامـه ها هنوز براي بقيه ادامـه داره يا نـه. ولي يكي از نامـه ها بود كه فقط براي من فرستاده بودين. [...] توي اون نامـه هم گفته بودين تو خيلي بيجا ميكني راجع بـه همـه چي منو قبول داري. ولي هنوزم ميگم. شما كسي بودين كه من از شما بيشتر زندگي كردن ياد گرفتم که تا از مادرم. نميتونم حتي فكرشم يكنم كه حرفاي شما بـه درد من نخوره.
و خلاصه، درون یـه موردی، سؤالی پرسیده بود. از یـه طرف خیلی خوشحال شدم و از یـه طرف ناراحت. خوشحال شدم؛ چونکه خوندن همچین تعریفی – گیرم تنـها نشونة کوچیکی از واقعیّتبوده باشـه – خوشحالکنندهست و ناراحت شدم، از اینکه دیگه حتّا چندان خبری از بچّهها نمـیگیرم. نمونـهاش آرش که، آخرای تابستون چند بار زنگ زد کـه نمـیتونستم جواب بدم و بعد خودم هم بهش زنگ نزدم... این فقط یـه نمونـهاش...
عجیبتر اینکه یکی دو ساعت بعد، یکی از دوستایی کـه هیچوقت منطقاً بخاطر ّتش نمـیتونسته دانشآموزم بوده باشـه؛ ولی بواسطة دوستِ دانشآموز دیگهای آشنا بودیم (بچّههای این دوره زمونـهان دیگه!) و مثل بقیّهی بچّهها واسش مـینوشتم، چند که تا آفلاین گذاشته بود که: داشتم وسط درسهام واسه کنکور، نامـههایی رو کـه نوشته بودین مـیخوندم... بعضیـهاشون روم واقعاً تأثیر داشت... و تا مـیتونستم از مصاحبتتون استفاده مـیکردم... و بعد ادامـه داده بود کـه چرا رابطهمون کم شده؟
باز هم خوشحال شدم همزمان و ناراحت... خلاصه اینکه روز من اینجوری تکمـیلِ تکمـیل شد... با سؤالهای فلسفی کـه هی بزرگ و بزرگتر مـیشدن! :)
دوشنبه 16 آبان 1384
از رابطهای – نمـیگمـی، چون رابطه دو طرفهست – ناامـید مـیشی کـه بهش امـید بستی. پس، بعد از اینکه ناامـید شدی، به منظور اینکه بتونی تاب بیـاری، کلّاً دیگه اصلاً امـید نمـیبندی. زیمل تو مقالة کلانشـهرش مـیگه ذهن آدم رو تفاوت بین تأثّرات لحظهای و اونچیزی کـه ماقبل اونـه، تحریک مـیکنـه. بعد وقتی با اینجور تحریکهای عصبی مواجه مـیشی، با اونچیزی کـه انتظارش رو نداری، محافظهکارتر مـیشی؛ خونسردتر مـیشی؛ چه اشکالی داره؟ – بیرگ تر مـیشی؛ بیاعتنایی و بیتوجّهی نشون مـیدی... نگرشت بـه همـه چی – اونطوری کـه زیمل مـیگه – مـیشـه نگرش دلزده یـا بلازه. دیگه سعی مـیکنی نـه با قلب و احساساتت کـه با مغز و آگاهیت عکسالعمل نشون بدی که تا از دست تحریکهای عصبی درون امون باشی و بتونی تاب بیـاری. بقول زیمل دیگه نظام عصبی کلاً از کار وامـیسته! فرد، اینجوری محتاطتر مـیشـه؛ پای یـه جور اکراه بـه رابطه باز مـیشـه... درون حادترین حالتش، همـه مـیشن «غریبه»... دقیقاً بهمون معنایی کـه زیمل مـیگه. همـه چی مـیشـه موقّتی؛ چون بـه هیچ چی امـید نمـیبندی. بعد مجبوری کـه همـین حالا رو زندگی کنی. اونقدر موقّتی کـه هرلحظه بتونی بری... اینجوری:
بالاخره وارد خانـه مـیشوم
امّا ممکن هست باز هم ترکش کنم
چون این کفشـها مال منند و این لباسها مال خودم
و خیـابانـها مجّانی.
گرچه یـه خوبی داره... اونوقت، هرکار خوبی کـه در حق اطرافیـات انجام مـیدی، صرفاً واسه خودشـه. غایتش فیذاتهست؛ هیچ آیندهنگری درون کار نیست: چون اصلاً آیندهای (بخونید امـیدی) درون کار نیست.
اونوقت اگه رابطه واسهت مـهم باشـه، سعی مـیکنی، دوباره اینبار بدون امـید تعریفش کنی... این جملة بنیـامـین هم دلخوشت مـیکنـه که: «تنـها راه شناختن یـه نفر، دوست داشتنش بدون هیچ امـیدیـه.» بدون امـید هم یعنی بدون آینده! اینجوری... اونوقت مایـاکوفسکیوار مـیگی:
ببین
آرامم
آرامتر از نبض مرده
پنجشنبه 28 مـهر 1384
مدّتها بود کـه راز را بروز نکرده بودم. نـه اینکه نخواسته باشم؛ فرصت نمـیشد. اینروزها، جمعهها خیلی زود شنبه مـیشوند و شنبهها، یکشنبه و تا آخر. مـیماند چهارشنبه و پنجشنبهای کـه آنـهم صرف کارهایی مـیشود کـه در روزهای هفته جا ماندهاند. اینـها هم البته باین معنا نیست کـه کارهایم همـه ضروریند و اگر نکنم، دیر مـیشوند. اتفاقاً بخش بزرگی از کارهایم، تفریحیند! جالب اینجاست کـه بعد از مدّتها مثلاً پیش آمد کـه دو سه روزی اصلاً بـه اینترنت سر ن. بهرحال ازانیکه پیگیری مـید بروز نشدن راز را و با اساماس و ایمـیل و تلفن و حضوری مـیپرسیدند چرا آپدیت نمـیشود، ممنونم و خاطرانی را کـه گمان کرده بودند مشکلی درون کار است، راحت کنم کـه هیچ مشکلی درون کار نیست؛ جز گردش تند دوران و کاهلی من. بهرحال دوستانم، طیف گستردهای از عکسالعملها را نشان دادند: بعضیـها فحش دادند کـه بروز کن؛ یکی خوابم را دیده بود و بعضیـها بـه سؤال اکتفا د و بعضی خواهش د و ... خلاصه، باین ترتیب. بگذاریم و بگذریم.
داشتم صفحة نخست سایت سینا را مـیخواندم دربارة «چرا ادبیـات؟» یوسا کـه عنوانش هست «تاریخ کشور من گم شده؛ شما ندیدینش؟!» انتهای متنش آورده کـه دوست دارد نوشته را بمن تقدیم کند. وقتی خواندم، خیلی خوشحال شدم. اصولاً تقدیمـهای کلامـی را بسیـار دوست دارم. برایم خوشایند استی چیزی بنویسد؛ کاری د و آنرا تقدیم بدوستی کند. حتا راستش را بخواهید، از شما چه پنـهان، سالها قبل بیکی از دوستانم گفتم تو دستِ آخر چیزهایی خواهی نوشت، قول بده اوّلین کتابت را بمن تقدیم کنی!! نمـیدانم خاطرش هست یـا نـه؟ ولی آنوقت قول داد.
مـهران مـهاجر و محمّد نبوی مترجمان و ویراستاران خوب کشورمان – کـه کارهاشان را بیشتر با هم انجام دادهاند و شـهرتی درون خور دارند – درون دورة ارشد، همکلاسیـهایم هستند. دو هفتة پیش، کلاس مبانی مطالعات فرهنگیمان – کـه قرار هست در مکانـهای مرتبط فرهنگی برگزار شود – درون گالری راه ابریشم، محل نمایش عکسهای مـهران مـهاجر – کـه گمانم عنوانش بود «بستههای نامنتشر» – برگزار شد. بعد از دیدن عکسها، همانجا دور هم نشستیم و دربارة خود عکسها و در مورد «باایی» و «معنا» و «جامعهشناسی دریـافت» و از ایندست صحبت کردیم و دیدگاههای متفاوت طرح شد. به منظور من جالبتر از عکسهای مـهران مـهاجر و بحثهای کلاس، نوشتهای بود کـه در سرآغاز نمایشگاه نصب شده بود: مـهران، این مجموعة عکسش را «به گواهی دل»، تقدیم کرده بود بـه یـار دیرینـهاش «محمد نبوی».
راستی، بارت هم درون «سخن عاشق»ش نوشتهای خواندنی دربارة «پیشکشنامـه» دارد. البتّه مستحضرید کـه ربطی بـه من و سینا ندارد؛ خصوصاً اینکه جملهای را از رسالة مـهمانی افلاطون نقل کرده... مـیدانید دیگر، «خوبیت» ندارد؛ آدم یـاد سقراط و آگاثون و آلکیبیـادس مـیفتد!! ;) حالا اینرا هم بگویم کـه یکبار سایت سینا را کـه باز کردید، تصویر پسزمـینـهاش را ذخیره و بعداً نگاه کنید. سمت راست تصویر، نوشتهای مـیبینید کـه احتمالاً همـینطوری دیده نمـیشود. گرچه، به منظور من نوشته شده؛ چون مانیتور کامپیوتری کـه ازش استفاده مـیکنم، عریض هست و آن بخش را مـیبینم. اینـهم تقدیمنامة دیگری کـه هر بار چشمم بهش مـیفتد، خوشحال مـیشوم.
دوشنبه 11 مـهر 1384
۱-
احسان این یکی رو – البتّه مثل خیلی چیزای دیگه – خیلی بموقع و قشنگ صورتبندی کرد و گفت: بعضیـها با همة پیچیدگیهاشون – کـه حتّی اونـها رو درون نظر بقیـه عجیب و غریب جلوه مـیده – به منظور بعضیهای دیگه مثل کف دست، رو هستن.
دستِ کم یکی از این آدمـهای پیچیده رو مـیشناسم کـه حرفاش رو نزدیک بـه اون چیزی کـه منظورشـه، مـیفهمم؛ ذائقه و سلیقهاش رو مـیدونم؛ مـیدونم چی ناراحت یـا خوشحالش مـیکنـه و حتّی مـیتونم رفتارش رو پیشبینی کنم. طوریکه گاهی درک بیش از اندازه یـا پیشبینی دقیق کارهاش، اذیتم مـیکنـه. با اینـهمـه، احساس کشفِ رفتار یـه آدمِ پیچیده، خیلی خوشاینده.
۲-
دوست عزیزی از تجربهای مـیگفت کـه یک طرف قضیـه بـه طرفِ دیگه – بذارین اینطوری بگم – ظلم کرده بود. نظرم رو کـه پرسید، گفتم «خیلی خوبه کـه اینـها رو مـیشنوم؛ اینطوری آدم مواظب خودش هست.» تأیید کرد و گفت «البتّه! ولی تو موقعیّتت فرق مـیکند و به این راحتی جای طرف مظلوم قضیـه قرار نمـیگیری.» تازه متوجّه شدم کـه منظورم رو درست نگفتهام. تصحیح کردم کـه «نـه! منظورم این بود کـه مواظب باشم ظلم نکنم!»
تردید نکنین کـه قصد این یـادداشت، بقول دکتر باستانی پاریزی، «خود مشت و مالی»ه! یـه آن از نگاهم بـه کل قضیـه و تجربهای کـه شنیده بودم، خوشحال شدم!
۳-
این یکی هم خیلی بامزّهست و نمـیشـه نگفتش! صحبت بر سر این بود کـه یـه «کرم کامپیوتری» اومده کـه وقتیی مـیره سراغ سایتهای وگرافی، بجای سایت، یـه آیة قرآن مـیاره و به دو زبان ترجمـهاش مـیکنـه. یـه دوستِ خوبِ حاضر درون بحث خیلی جدّی گفت «خب! من کـه این کرم یـا ویروس رو نگرفتم.» بله دیگه... از کجا فهمـیده، معلوم نیست البتّه!
۴-
و دستِ آخر اینکه جالب مـیشد آدم خویشاوندان نَسَبیش رو هم انتخاب کنـه ها!
دوشنبه 28 شـهریور 1384
مـیبینین تو رو خدا!؟ وقتی بهم گفتن تو یکی از شبکههای ای ایرانی خارج از کشور، طرح شده کـه «جوانان چون از انقلاب بدشون مـیاد، اسم کافهای رو کهجمع مـیشن، گذاشتن هفتاد و هشت؛ یعنی، سال پیش از هزار و نـهصد و هفتاد و نـه کـه سال انقلاب باشـه!» خندهام گرفت از یـه طرف و از طرف دیگه گفتم چقدر ابلهن اینـها. کاری مـیکنن کـه همـین کافهها رو کـه از معدود فضاهای عمومـیه و باعث رشد حوزة همگانی مـیشـه، بـه بهانـههای شبیـه این تعطیل کنن. بهانـه کمـه؛ شما هم با این حرفای توهّمـی، بهانـه تولید کنین... بعد از کافة نشر چشمـه، کافه ۷۸ سوژة خوبیـه!
برادرِ من! خیلی سادهتر از ایناییـه کـه فکر مـیکنی... وجه تسمـیة کافة دوستداشتنی خیـابان آبان، شمارة پلاکشـه: ۷۸! همـین!
دوشنبه 21 شـهریور 1384
درست یـادم بیـاد، تو آمفیتئاتر دبیرستان – بـه چه مناسبتی، نمـیدونم – بیتِ حافظ رو نوشتهبودن که: از جان طمع ب آسان بوَد ولیکن/از دوستان جانی مشکل توان ب. از همون روزهای دبیرستان باین فکر مـیکردم کـه یـه وقتی – دیر یـا زود – دوستانِ جانی، دور مـیشن. دبیرستان بودیم، کیوان – کـه خیلی رفیق بودیم با هم – رفت انگلستان و جای خالیش رو حس کردم. گذشت و قبولی دانشگاه مزید علَت شد که تا بعضی کمتر و بیشتر از هم دور بیفتیم؛ یکی هم امـیرمسعود.
داستانِ آشناییم با امـیرمسعود، بـه روزگاری برمـیگرده کـه خبری از اینترنت نبود و ما تکنولوژیزدههای هیجانزده با مودمـهای کمسرعت، بـه بیبیاسی وصل مـیشدیم باسم ماورا. گرچه با امـیرمسعود هممدرسهای بودم، نمـیشناختمش که تا اینکه از طریق همـین بیبیاس، آشنا شدیم... با امـیرمسعود و بعضی دیگه کـه حالا دستِ کم درون عالم مجازی، مشـهورن؛ یکی هم حسین درخشان. خلاصه اینکه ماورا، نقش بزرگی داشت درون بزرگشدنم... بحثهایی کـه بیدرنظرگرفتن سن و سال مـیتونستیم تو انجمنـها یم (انجمن ادبیـات رو خوب بیـاد دارم؛ حتّا بعضی بحثها رو.) و فرصت و مجالی کـه برای حرف زدن و حتّا اداره پیدا کردیم و بعد، دوستای خوبی کـه همـینطوری مجازی پیداشون کردیم که تا قرارهای ملاقات حضوری و ... (جالب اینجاست کـه «مجازاً» دوستای بسیـار بسیـار خوبی از گذشته که تا حالا پیدا کردهام... گاهی اوقات بهترین دوستیـهام مجازی شروع شده و «واقعاً» ادامـه پیدا کرده. اسم و آیدی «پویـان» هم یـادگار همون روزهاست و اصلاً واسه همـین مثلاً امـیرمسعود، صدام مـیکنـه «پویـان» و نـه «امـیر».) خلاصه کنم، بعضی علاقمندیـهای مشترکم با امـیرمسعود، باعث شد بیشتر و بیشتر بهم نزدیک بشیم. نزدیکی مسیر خونـههامون هم باعث پیـادهرویـهای بعد از تعطیلی مدرسه شد. امـیرمسعود فداکارانـه کلّی از راهش رو پیـاده با من مـیومد و گپ مـیزدیم.
دانشگاه کـه شروع شد، دورتر شدیم و حرف زدنـهامون شد تلفنی یکی چند ساعته و کمتر حضوری. اوّلین چیزی هم کـه امـیرمسعود مـیپرسید بعد از سلام و احوالپرسی اینکه کتاب تازه چی خوندی؟ گذشت و دورتر شدیم و رکوردها ثبت کردیم درون ندیدن هم! عید گذشته بود کـه امـیرمسعود یکساعتی قبل از تحویل زنگ زد کـه «اینور سال تلفن کردم کـه اقلاً تو سالی کـه داره تموم مـیشـه، یـه بار حرف زده باشیم!» این اواخر امّا، بیشتر – نسبت بـه سابق – مـیدیدمش و این حرف کـه «چه فرق مـیکنـه ایران باشم یـا نـه؟ ما کـه سالی یـه بار هم رو مـیبینیم و بعد از این هم سالی یـه بار سرِ جاشـه» رفت زیر سؤال! بگذریم... الان خلاصه چند روزیـه کـه امـیرمسعود عزیز ترک وطن کرده به منظور ادامة تحصیل کـه بیشک موفقتر از قبل خواهد بود.
غرض از نوشتن این چند جملة پراکنده اینکه، یـه دستخط و نامـه از امـیرمسعود پیش من هست کـه همان سالهای دبیرستان با خط – شرمنده – خرچنگ قورباغهاش برام نوشته. (نامـههایی کـه من به منظور تو نوشتم، بیشتر از یکیـه؟ نـه؟) چند روز پیش داشتم دوباره نامـه رو مـیخوندم کـه موضوعش «کمـی عجیب»ه و کم و بیش یـه جهانبینی کلّیداره که تا اینکه مـیرسه بـه یـه مورد خاص و تعریف یـه خواب و رؤیـا!
البتّه کـه نمـیشـه کلّ نامـه رو اینجا تعریف کرد ;) ولی، توی این نامـه، امـیرمسعود نوشته کـه «فکر کنم تاکنون فهمـیده باشی کـه اصلاً نمـیتوانم خوبیی را جلوی خودش بگویم!» من هم کم و بیش همـین مشکل رو دارم؛ ولی با اینـهمـه – بدون اینکه مستقیم ذکری از خوبیـهای امـیرمسعود م! – حتما بگم کـه افتخار بزرگیـه دوستی با او و تو این مدّت، چیزای زیـادی – خیلی زیـاد – یـاد گرفتم، هم از حرفاش و هم از اون مـهمتر از طرز فکر ش... شرطبندی روی موفقیّت امـیرمسعود، کار آسونیـه. مـیدونم کـه آدم موفّقی هست، موفّقتر هم مـیشـه. پس، با خیـال راحت، آرزو مـیکنم کـه در دورانِ جدید، «موفّق باشی!»
جمعه 18 شـهریور 1384
بچّگی دورانیست کـه تونلها هنوز برایت هیجانانگیزند و تریلیـهای هجده چرخِ کمرشکن، غریبترین خودروهای عبوری جادّه.
سه شنبه 1 شـهریور 1384
بزرگ – آخرین بازماندة نسل مادربزرگ/پدربزرگهایم – امروز صبح، یکهفته بعد از اینکه آخرین بار دیدمش، فوت شد. همـین امروز صبح، شوهرعمّهام زنگ زد و گفت حتما برین گرگان... دوستش داشتم. پارسال آخر شـهریور، تنـهایی رفتم گرگان پیشش، امسال هم مـیخواستم همـینکار رو م. دیگه امّا نمـیشـه انگار. تازه، بزرگ با دوستای من هم خیلی رفیق بود. دیروز بـه احسان مـیگفتم باز با بچّهها مـیریم گرگان پیشش... امّا باز هم نمـیشـه انگار...و بابام گرگان هستن. امشب داییم مـیاد و فردا صبح ما هم مـیریم گرگان.ایی کـه این چند روزه قرار داشتم ببینمشون و حالا نمـیتونم، من رو خواهند بخشید. تو تسلیت گفتن و شنیدن، خیلی راحت نیستم. شاید مجالس ختمـی کـه تا حالا رفتم، کمتر از انگشتای یـه دست باشـه... راستش رو بخواین، ترجیح مـیدم حتّا اگه قرار بـه تسلیت گفتن هم هست، واسم بنویسین که تا اینکه تلفن بزنین. بهرحال، هرجور راحتین.
خیله خب... وقتی زنگ مـیزدم بهش، ذوقزده مـیگفتم «سلام بزرگ!» امّا ظاهراًی، دیگه با تقلید و همون وزن و آهنگ جواب نمـیده «سلام آقابزرگ» و از سر بـه سر گذاشتنـهای من و «پدرسوخته»گفتنـهای بزرگ هم خبری نیست... دیگه بزرگی نیست کـه سرزده برم گرگان پیشش یـا با دوستام و یـه جعبه شیرینی – کـه خودمون مـیخوردیمش – زنگ خونـهش رو ب. از مـیوهچیدنـهای تو حیـاط و نشستن و نارنگی خوردن تو آلاچیق هم خبری نیست دیگه... باشـه... از این بـه بعد وقتی مـیرم گرگان، جز سر خاکِ بابابزرگ، سرِ خاکِ بزرگ هم مـیرم.
پنجشنبه 27 مرداد 1384
۱- وقتیی درون مـیگذرد، داستانی کـه سالها پیش برایش اتّفاق افتاده، دوباره سر زبانـها مـیفتد. فکر مـیکردم، درون روزهای بعد از درگذشتی، چند نفر، چند بار داستانِ سالهای دور متوفّی را – فرض کنید خیـانت همسرش – به منظور هم تعریف مـیکنند؟ با مرگ افراد، پروندههای بسته دوباره باز مـیشود! بیجا نیست کـه داستانِ بسیـاری کتابها از «گفتگوهای بعد از خاکسپاری» شروع مـیشوند.
۲- گیلانیها آدمهای مـهربان و خندانی هستند. وقتِ پرسیدنِ نشانی، مـیآیند کنار خیـابان و در جهتی کـه باید حرکت کنی، قرار مـیگیرند و مسیری را کـه باید بروی، با حرکات زیـاد دست شبیـهسازی مـیکنند. بعضیـها هم کروکی محلی را کـه مـیخواهی بروی، مـیکشند و حتّی خیـابانـهای زیـادی را خط مـیزنند کـه یعنی «اینجا نباید بروی» و یکدفعه مـیبینی نقشة نصف شـهر درون دستانت هست! ترجیعبند حرفشان هم: «فدای تو بشم» و «ماهی تو» و «قربانت بروم».
۳- درون بندر انزلی از خیـابانِ کنارة ساحل راه مـیرفتیم کـه یکدفعه، «رستوران آتیـه»ی فیلم «ماهیـها عاشق مـیشوند» را جستم. رنگ موقّتی کـه بر بنا زده بودند، پوسته شده و از بین رفته بود. بهرحال، بعد از پرس و جو معلوم شد کـه لوکیشن رستورانِ فیلم – همانجا کـه زنـهای فیلم، غذاهای خوشرنگ و خوشمزه مـیپختند و بیننده را گرسنـه از سینما روانـه مـید – ساختمانیست کـه در عمـیبینید. گویـا، حالا شده کانون هنرمندان انزلی.
لوکیشن رستوارن آتیـه، فیلم ماهیها عاشق مـیشوند، بندر انزلی
۴- فروشندة ماسولهای – کـه بافتنی مـیفروخت – تمام راههای اقناع مشتری را بلد بود. از اینکه شوخی کند، تخفیف بدهد، قول بگیرد، توجیـه کند، ترحم برانگیزد و … گرچه انگیزة ما بیشتر این بود کـه با او حرف بزنیم که تا او بیشتر حرف بزند!
خندانِ فروشندة ماسولهای و «هندوانـه»ی بافتنیای کـه مـیفروشد
۵- جز جادّة مشـهور اسالم – خلخال، جادة رشت – فومن هم دیدن دارد. مسیر اسالم – خلخال، دستِ کم درون نیمة اوّل، مثل جادّههای کوهستانی دیگر درون شمال کشور است؛ فرض بگیرید جادّههای دوهزار و سههزار نمکآبرود یـا نـهارخوران بـه زیـارت خودمان. (گیرم من گرگانی متعصّب، باور ندارید دربارة زیبایی دوّمـی از سینا بپرسید!) بهرحال بنظرم ویژگی منحصر بفرد چنین جادّههایی اینست کـه جز آسفالت راه، همـه جا سبز است. بگذریم، داشتم مـیگفتم کـه جز جادّة کوهستانی اسالم – خلخال درون گیلان، جادّة کفی رشت – فومن و همـینطور سیـاهکل – سنگر دیدنیاند. دوّمـی خصوصاً بخاطر کانالهای عریضی کـه آب را از سد سنگر بـه مزارع شالی مـیرسانند و موازی با جادّه پیش مـیروند.
۶- و امّا دستِ آخر مسیر حرکتمان این بود: از گرگان از طریق جادّة ساحلی و بابلسر و نور و نوشـهر و چالوس و تنکابن و رامسر که تا رشت. توقّف درون رشت. بعد فومن و ماسوله و اسالم و خلخال و بعد بندر انزلی و در برگشت، لاهیجان و سیـاهکل و از طریق سنگر جادّة رشت بـه قزوین، از رودبار و منجیل که تا تهران.
جمعه 21 مرداد 1384
خواستم این نوشتة محمّد مروّتی رو بذارم توی «لینکدونی»، حیفم اومد! محمّد مروّتی – کـه دورادور مـیشناسمش و مـیدونم از دبیرستانی کـه درس خوندهام، فارغالتحصیل شده و حالا مـهندسی برق شریف رو تموم مـیکنـه – تو یـادداشتش نوشته کـه چرا مـیخواد مـهندسی رو ترک کنـه و به اقتصاد بپردازه. بسیـاری، مثل او همـین دغدغه رو درون دورهای از تحصیلشون داشتهان: بعضی درون دبیرستان بـه فکر تغییر رشته افتادهان؛ برخی درون دانشگاه و دیگرانی هم بعد از دورة کارشناسی و بعضی هم هیچوقت دنبال علاقهشون نرفتن.
همـیشـه وقتی بحث انتخاب رشته با دانشآموزانم درون مدرسه پیش مـیاد (و قبلتر همـین موضوع درون مورد خودم پیش اومد)، یـه راه حل پیشنـهاد مـیکنم کـه گمونم سه مرحله داره. مرحلة اوّل و بگمونم مـهمترین مرحلهاش پاسخ باین سؤاله کـه به چی علاقه داری؟ بعد حتما چند لحظه – و فقط چند لحظه – از این سطح فردی جدا شد و پرسید مملکتم چقدر بـه رشتهای کـه من علاقه دارم، نیـاز داره؟ (همـینجا اضافه کنم کـه خیلی از رشتههای علوم انسانی از اونجایی کـه به تقویت مدرنیسم مـینجامن، درون تعادل با مدرنیزاسیون، که تا حد خوبی درمانی به منظور بیماری مدرنیته درون ایران بشمار مـیرن.) و بعد دوباره بـه سطح فردی برگشت کـه چرا بین اینـهمـه آدم من حتما این رشته رو بخونم؟ و در اینجا بـه خیلی سؤالها از جمله درآمد، پایگاه، شـهرت و از ایندست پاسخ داد. و بالاخره تصمـیم گرفت.* درون مورد همة اینـها، قبلاً چیزایی نوشته بودم.
خلاصه اینکه نوشتة محمّد مروّتی رو بخونین. درون مورد دغدغة خیلی از ماها یـه چیزایی نوشته. بسیـاری از دوستانم رو مـیتونم تکتک نام ببرم کـه انتخاب رشته واسهشون «مسأله» بوده. بعضیـها، بموقع تصمـیم گرفتن و شرایط این مسأله رو بنفع خودشون برگردوندن و بعضی هنوز درون تقلّا هستن؛ بعضی حسرت مـیخورن و بعضی هم شاید باشن کـه خوشحالن! نوشته رو بخونین؛ گرچه – برخلاف مـیل من – کمتر از علاقه بعنوان رکن اوّل صحبت کرده. شاید از پیش، فرضش گرفته.
* صرفاً درون حد شوخی، روش تصمـیمگیری کـه بالا عرضه شد، شباهتهایی بـه متاتئوری کلمن داره تو «بنیـادهای نظریة اجتماعی»: حرکتی بین سطوح خرد و کلان و نقدی کـه به روش شناسی وبر درون روح سرمایـهداری وارد مـیکنـه. جدّی نگیرین، این قسمت رو به منظور احسان اضافه کردم کـه خودش مـیدونـه چرا! :)
شنبه 15 مرداد 1384
بنظرم جادّة آستارا – اردبیل بسیـار دیدنیست. دقیقتر، درون حد فاصل پاسگاه قلعة آستارا درون استان گیلان که تا نمـین درون استان اردبیل؛ بعبارت دیگر از مناظر مجاور نوار مرزی ایران و آذربایجان (از پاسگاه قلعه که تا گیلاده) و بعد، گردنة حیران صحبت مـیکنم. بخش اوّل کـه همـیشـه قشنگ هست و قسمت دوّم خصوصاً اگر هوا مِهآلود و خنک باشد، دیدنیست. جز جنگلهای زیبا و جادّههای پیچدرپیچ، قهوهخانـههایی مـیبینید کـه اسمشان کلبه هست (کلبة عمو مـیکائیل، کلبة رضا تنـها و ...) و بعد بچّههایی کـه در طول مسیر تمشک و گردو مـیفروشند و همـینطور، عسلفروشهای حیران و سبلان.
از نکات خندهدار جادّه هم، یکی اینکه نرسیده بـه نمـین پلیسِ راه بساطش را درست روبروی پمپ بنزین عَلَم کرده: یعنی هرکه دوست ندارد با پلیس مواجه شود، مـیتواند به منظور بنزین زدن یـا بـه بهانة آن، وارد پمپ بنزین شود و بعد، از خروجیِ پمپِ بنزین و بدون ملاقات پلیسهای محترمِ راه، خارج گردد!
بهرحال پیشنـهاد مـیکنم – و خودم هم بدم نمـیآید – اگر ماشین – یـا بقول سینا، خودرو – درون اختیـار دارید مسیری شبیـه بـه این را بروید: رشت – (احتمالاً از طریق صومعهسرا و رضوانشـهر:) اسالم – خلخال – اردبیل – آستارا – (و حالا برعاز طریق جادّة ساحلی و بندر انزلی:) رشت. اگر هم واردید و مـیدانید، راهنمایی کنید کـه بنظر شما حرکت درون این مسیر، چقدر دیدنی دارد؟ مسیر جایگزین بهتری سراغ دارید؟
چهارشنبه 5 مرداد 1384
چهار ماه، کم وبیش از حضور دکتر احمد صدری استفاده کردم. چهاردهم نوروز بود و مراسم شیرینیخوران و عیددیدنی مؤسّسه، کـه دیدمشان و خیلی زود و گرم تحویلم گرفتند و بعد، همـین دو سه روز پیش فرصت سفرشان – کـه یکبار تمدید شده بود – تمام شد و برگشتند آمریکا. درون این مدّت خیلی چیزها یـاد گرفتم ازشان و مـهمتر، دوستان خوبی شدیم به منظور هم. چیزی از خاطرات این مدّت نمـیتوانم بنویسم؛ چراکه هرچه بنویسم به منظور دیگران – کـه با «خردهفرهنگ»ی کـه این مدّت بینمان بوجود آمد، ناآشنا هستند – جالب نیست. این اواخر، بجرأت چیزهایی مـیگفتیم کـه برای شنوندة ناآگاه، درکناشدنی بود و هرکدام بسیـار موجز – بقول دکتر صدری – کپسول زمان و خاطره هستند. خلاصه کنم کـه ساعتهای بسیـاری از ایشان آموختم (گمانم آرمانشان درون مورد تدریس و تأثیر بر دانشجوها، درون این روابط غیررسمـی تحقّقپذیرتر بوده باشد؛ اگر ما دانشجوهای خوبی بودهباشیم البتّه.)؛ غذاهای خوشمزهای با هم خوردیم؛ کوههای زیـادی با هم رفتیم؛ شعرهای زیـادی به منظور هم خواندیم و طنزها و شوخیهایی به منظور هم نوشتیم؛ شرطبندی کردیم؛ مسابقه دادیم و ... بگذریم؛ تجربة بینظیری بود مصاحبت با ایشان کـه باز ممنون خانم دکتر احمدنیـا هستم به منظور ایجاد فرصتش.
آقای دکتر! منتظریم؛ با همسفرهای یونانتان باشید – خاصّه آنـها کـه بافتنی بِلَد نیستند – خوشحالتر مـیشویم! ;)
--> روزنامة ایران - غوص درون جامعهشناسی
--> راز: گزارش یک دیدار - ۱۵ فروردین ۸۴
--> راز: قلیدن و رهایی از بردگی - ۲۵ اردیبهشت ۸۴
--> راز: اسلام و آیندة ایران مردمسالار - سخنرانی دکتر احمد صدری - ۳۱ اردیبهشت ۸۴
--> کایروس: دکتر احمد صدری
جمعه 6 خرداد 1384
داشتم باین موضوع بامزه فکر مـیکردم کـه انکار فردی کـه برچسب «بیمار روانی» یـا «دیوانـه» خورده و در واقع بزبان خود مـیگوید کـه روانی و دیوانـه نیست، معمولاً نشانة تشدید بیماری روانی تلقّی مـیشود؛ چنین فردی، آنگاه کـه برچسب را بپذیرد و اقرار کند کـه بیمار است، بهبودیـافته بحساب مـیآید!
تو هر آنچه را من مـیگویم، بزبان اقرار مـیکنی و چون اوّل اقرار کردهای، بعداً پذیرش انکارت برایم دشوار مـیشود چرا «که قاضی از بعد اقرار، نشنود انکار». حالا خودت بگو: چطور مـیتوانم باور کنم؛ هم اقرار و هم انکارت را؟ آیـا مقصّر من نیستم کـه از آغاز، برچسب زدم؟ آیـا گناه از من نبوده کـه از آغاز از جنس دیگر و تافتهای جدابافته، مـیپنداشتمت؟
هیچ روانپزشکی بهی کـه پیشتر، برچسب بیمار روانی خورده و اینک بهبودیـافته تلقّی مـیشود، شغلی خطیر نمـیدهد و او را مثلاً بـه پرستاری بچّههایش نمـیگذارد. روانپزشک، اعتمادش را از دست مـیدهد و روانی، زندگیش را. هیچکدام، بـه موضع اوّلشان بر نمـیگردند.
لطفاً با احتیـاط برچسب بزنید؛ خوب و بد هم ندارد: دیوانـه یـا عاقل؛ منفور یـا محبوب!
پنجشنبه 29 اردیبهشت 1384
محمّد دوست و دانشآموز – -ِ سابق – منـه کـه الان سال دوّم دبیرستانـه. دبیر درس آمار و مدلسازیشون بعنوان تکلیف ازشون خواسته کـه نظر مردم رو درون مورد کاندیدای مورد علاقهشون درون انتخابات ریـاستجمـهوری بپرسن. (ظاهراً نظرسنجی درون مورداییـه کـه قصد دارن رأی بدن.) محمّد هم اینکار رو از طریق وبلاگش انجام داده و از من خواسته کـه لینک مطلبش رو بذارم که تا اگه دوست داشتین، کمکش کنین... اگه نمرهش خوب بشـه، همکاریتون یـادش مـیمونـه :)
یکشنبه 25 اردیبهشت 1384
از این تلقّی دکتر صدری خیلی خوشم اومد. دیروز، با هم رفتیم قهوهخونـه و داشتیم حرف مـیزدیم کـه یـه جایی اون وسطا بـه یـه مناسبتی گفتن: اونی بمعنای یونانی کلمـه، آزاده کـه توی فضای عمومـی باشـه؛ وگرنـهست.ها بودن کـه حق زندگی عمومـی و حضور درون عرصة عمومـی رو نداشتن.
گرچه کلّی نتیجة اخلاقی تو ذهنم دارم؛ امّا، نتیجهگیری نمـیکنم. بگذریم؛ این هم از مواهب «قلیدن» با اساتید... :)
پ.ن. راستی، دکتر صدری روز چهارشنبة این هفته ساعت یک بعد از ظهر درون دانشکدة علوم اجتماعی دانشگاه تهران (پل گیشا) درون پانلی کـه دکتر شجاعیزند (استاد جامعهشناسی انقلابم بودن) هم حضور دارن، سخنرانی مـیکنن.
پنجشنبه 22 اردیبهشت 1384
---
غایت اصلی این پست، تموم بحثهای کامنت پست قبلیـه. با اجازهتون، کامنت این پست رو هم مـیبندم... بیـاین چند وقت پرهیز کامنت داشته باشیم! ;)
---
نیما از قول دکتر باستانی نوشته: «بهترین جاهای دنیـا جاهایی هست که کودکیمان را آنجا سر کردهایم؛ بـه شرطی کـه دوباره بـه آنجا برنگردیم.» امّا گرگان به منظور من، دوستداشتنیترین شـهر ایرانـه و هر بار کـه مـیرم اونجا، نوستالژی عجیبی همراهیم مـیکنـه. انگار، موهبتی از دسترفته و بقول قائد دریغی به منظور گذشتهای دوستداشتنی و سپریشده.
با مـهرتاش و فرهاد و سینا درون محلة قدیمـی سرچشمة گرگان
غرض اینکه با دوستام – با احسان و مـهرتاش و سینا و فرهاد – چند روزی رفتهبودم گرگان. جای همگی خالی. سهشنبه غروب، با قطار از تهران بسمت گرگان راه افتادیم. اوّلین شگفتی سفر، قیـافة جدید سینا بود درون ایستگاه راهآهن – کـه موهاش رو از ته زده بود و مثل همـیشـه باعث ادخال سرور درون قلوب دوستان شد! :) تولّد فرهاد درون کوپه – کـه پیشنـهادش از احسان بود – دوّمـین شگفتی سفر بود. تولّد، کم و بیش بینقص برگزار شد: کیک و شمع و بادکنک و هدیـه داشت، خلاصه. (اضافه کنم کـه برگزاری جشنـها و مـیهمانیـهای شما رو هم مـیپذیریم!) اونقدر سر و صدا کردیم کـه افسر قطار – و نـه حتّی رئیس قطار – اومد داخل کوپه و همـینطور کـه حواس مختلفش همزمان کار مـیکرد که تا چیزی دستگیرش بشـه، پرسید: اینجا برنامـهایـه؟ جواب ما هم کم و بیش این بود کـه نـه، برنامة خاصّی نیست... ولی سیدیاش فردا مـیاد!! ;)
چهارشنبه، شش صبح تو ایستگاه راهآهن گرگان، کارمند پدرم منتظرمون بود و مقصدمون خونة مزرعة پدری. پدر عزیز بامرام هم لطف کردهبود و با هواپیما برگشته بود تهران که تا بقول سینا «خودرو»ش پیش ما بمونـه. همگی ممنونیم! دردسرتون ندم. روز اوّل بجز صبحونة مفصّل – کـه هر روز تکرار مـیشد – رفتیم محلّة سرچشمة گرگان و امامزاده نور و خونة تقوی رو دیدیم.
ناهار دیروقت رو، مـهمون دستپخت مـهرتاش بودیم و شام درون فضای آزاد محوّطه صرف شد. این وسطها هم هرجا کـه ممکن مـیشد، برنامة جمعخونی سخن عاشق بارت برپا بود و مایـاکوفسکی. باین دو که تا آماتور و اشتیـاق ماندگار هال هارتلی رو هم اضافه کنین کـه انفرادی خونده مـیشدن! سینا هم – کـه اصلاً چپ نیست! – کتابی از پل سوئیزی مـیخوند... باین یکی هم مـیتونین مجادلات طنزآمـیز چپ و راست سفر و احتجاجاتشون دربارة کمونیسم و سرمایـهداری رو هم اضافه کنین.
مسیر سبز روستای زیـارت که تا گرگان درون باران تند بهاری
روز پنجشنبه از مسیر آققلا و جادة آلمانی رفتیم که تا بندرترکمن. جلوی ترمـینال مـینیبوسها چند لحظه توقّف کردم که تا مـهرتاش خاطرات مـهین رو دوره کنـه!! :) از اونجا هم رفتیم آشوراده و پیـادهروی ساحلی و بعد هم رستوران شیلات. برگشتن هم بطرف بندرگز و از اونجا از طریق جادّة تهران-گرگان بسمت شـهر. دستِ آخر هم جنگل النگدرّه (سروش) و یکساعتی دراز کشیدن و آموزش چگونگی فرار از دست خرس (مدرّس: مـهرتاش)!! ;) بگذریم از مرغ خ مـهرتاش و قیرشویی و شب و جوجه درست مـهرتاش و ... کـه گفتن نداره!
روز آخر هم برنامـه، سفر بـه روستای زیـارته و دیدن جنگل فوقالعادة ناهارخوران. باز هم بساط نون محلّی و پنیر زیـارت بپاست البته...
ببخشید! شرمندهام! امّا، حوصلة خودم از نوشتن متن سر رفت. راستش رو بخواین وسط نوشته بودم کـه خاطرة سینا رو خوندم. واسه همـین یـه توصیـه و پیشنـهاد عالی واسهتون دارم... برین و نوشتة سینا رو بخونین! هم واسة من نویسنده بهتره و هم واسه توی خواننده...
پ.ن. ممنون بابت تبریکهای کامنت مطلب قبل. چیزی به منظور گفتن ندارم، جز تشکّر.
سه شنبه 13 اردیبهشت 1384
خب... دارم مـیرم مسافرت که تا اوّل هفتة بعد. تو این مدّت کـه نیستم مواظب «راز» باشین... نبینم رفتم و برگشتم یـه دفعه اینجا یـه جور دیگه شده ها! :)
یکشنبه 30 اسفند 1383
عیدتون مبارک! :)
چند بار نشستم و دربارهی سالی کـه گذشت فکر کردم و نوشتم. دیدم آخر سر تنـها چیز بدرد بخوری کـه مـیشـه گفت اینـه کـه جنبة خوشایندِ سال هشتاد و سه به منظور من تجدید دوستیـهای قدیمـی، محکمتر شدن دوستیـهای گذشته و پیدا دوستان جدید بوده... البتّه دوستای زیـادی هم هستن کـه سال گذشته، کمتر شد ببینمشون یـا حتی حالشون رو بپرسم. هیچ بهانـهای هم نمـیارم... حق درون بست با اونـهاست. امـیدوارم کـه منو ببخشن و سال جدید، جبران کنن! ;) آرزوم هم واسه تکتک دوستام، رسیدن بـه آرزوهاشونـه تو سال جدید و دست یـافتن بـه بهترینـهایی کـه مـیخوان! :) سال هشتاد و چهار سال خروسه و مـیگن کـه سال خوبیـه... بعد قدرش رو بدونین. ;)چهارشنبه 26 اسفند 1383
باور کنین اصلاً قصد نوشتن این یـادداشت رو نداشتم. امّا دوستان اینقدر تیکّه انداختن کـه از قبل، یـادداشت رو آماده کردی و تا مـیرسی خونـه – با یـه ذرّه تغییر – مـیذاریش توی راز و ...؛ گفتم دستِ کم گرگ دهنآلودة یوسفندریده نباشم و حالا کـه در مظان اتّهامم، مرتکب عمل مجرمانـه هم بشم. :)
خلاصه اینکه امروز، دوّمـین ملاقات حضوری با دوستانِ – اغلب – مجازی، صورت گرفت. جز من، مجتبا و رضا و بهار و مانا و مـهدیـه و فاطمـه و ابوالفضل بودن و دو مـهمان ویژه – کـه از این ببعد قراره دیگه علیرغم ویژهبودنشون لطف کنن و تبدیل بـه اعضای عادّی بشن – خانم دکتر احمدنیـا و وحید شمسی.
بمن یکی کـه خیلی خوش گذشت؛ گمونم اندازة یک هفته خندیدم! ضمن اینکه، جز نتایج مفصّل روانشناختی، بـه نتایج جامعهشناختی هم رسیدیم. یکیش، اثرات اندازه بود. این دفعه چون از دفعة قبل تعدادمون بیشتر بود، چند که تا گروه تشکیل شد. تو متون جامعهشناسی معمولاً مـیگن کـه تا حدود هفت نفر همـه مـیتونن درون مکالمة یکسانی شرکت کنن، امّا همـین کـه تعداد بیشتر مـیشـه، ماهیّت کنشـهای متقابل عوض مـیشـه که تا جاییکه بـه حدود ده دوازده نفر مـیرسه و عملاً شرکتِ همة اعضا درون کنشِ مشترکِ متقابل، منتفی مـیشـه. یـه نتیجة دیگه هم – کـه همون موقع ابراز نکردم – درون مورد تصمـیمگیری گروهیـه؛ طولش نمـیدم و همـین یـه نکته رو مـیگم کـه عملاً دیدم بعد از تصمـیمگیری و زمان اجرا، همـیشـه یـه جور سعی عمومـی اتّفاق مـیفته که تا همنوایی حفظ بشـه. این تلاش، شامل واکنشای مثبت و مقداری بذلهگویی و شوخیـه. تصمـیم گروهی ما هم این بود کـه بدلایل مختلف بعد از بیرون اومدن از محل قرار، هری بره دنبال کاری کـه داره! :)) باین ترتیب، بعضیـا رفتن موزه، بعضیـا رفتن دنبال کارایی کـه داشتن – و علیرغم اونا لطف کردهبودن و اومده بودن – و بعضیـا هم رفتن دنبال بستنی مـیوهای (!) – کـه البتّه تلاششون ناکامـیاب بود! (نکات آموزشی رو از اینجهت گفتم تاایی کـه خوندن مطالب واسهشون جذّابیت نداره، احساس بطالت نکن!)
راستی، این رو هم اضافه کنم کـه از یـه هفته قبل از عید، من دارم همـینطور، عیدی مـیگیرم؛ اوّلیش رو یکشنبه گرفتم کـه خیلی خیلی خیلی زیـاد دوست داشتم. دو تای بعد رو دوشنبه – کـه باز دوباره، ممنونم – و دو تای دیگه هم امروز – کـه خوشحالم و البتّه شرمنده.
فقط یـه نکته رو بگم کـه تو ملاقاتهامون از یـه چیزی بیشتر از بقیـه راضیم؛ اون هم اینکه تنـها رابطة متصوّر – بقول بزرگواری – رابطة افقیـه. اینرو مفصّلتر بـه بعضیـا گفتم، ولی خلاصه کنم کـه با اینکه استاد و دانشجو و معلّم و دانشآموزیم؛ امّا درون وهلة اوّل دوستیم و این نـه تنـها خوشحالکننده کـه خیلی غنیمته. اینطور نیست؟
یکشنبه 9 اسفند 1383
... و امّا درون مورد امتحان فوق لیسانسم. :) همـیشـه بعد از اینجور امتحانـها مـیگم نمـیدونم چهجوری امتحان دادم. راستش رو بخواین هر چی رو بلد بودم – یـا درون واقع گمون مـیکردم، بلدم! – جواب دادم. روز قبل از امتحان دوست بزرگواری فرمودن کـه «ایشالا حتماً قبول مـیشی. امّا اگه خدای نکرده قبول نشدی، مـیفهمـیم کـه ارزیـابی سازمان سنجش غلط بوده!!!»
فکر مـیکنین، با اینجور دلگرمـی دادنـها و دعاهای خوب و آرزوهای موفقیّت شما، دیگه نگرانی هم واسه آدم مـیمونـه؟! ;)
چهارشنبه 5 اسفند 1383
همـین الان، نامة امـیرمسعود عزیز را خواندم کـه برای امتحان فردایم آرزوی موفقیت کرده بود. درون جوابش گفتم کـه حس نوستالژیکی دربارة آرزوی موفقیت دارم و با اینکارش کلّی خوشحالم کرده است. (عادت دارد بـه اینجور خوشحالها!)
قبل از این هم گمانم گفته بودم... بهرحال سالهای دبیرستان پیش از امتحانـها «موفق باشی»ها خیلی بمن یکی مـیچسبید. خصوصاً «موفق باشی»های سام کـه هربار درست قبل از اینکه کیف و کتابهایمان را بگذاریم و سر جلسة امتحان برویم، تکرار مـیشد. نمـیدانم چقدر مؤثر بود؛ امّا قوّت قلب عجیبی مـیداد.
راستی، اگر شما هم این چند روزه کنکور ارشد دارید، «موفق باشید!»
جمعه 23 بهمن 1383
۱-
حالا کـه هوا سرد هست و برف همـهجا را پوشانده و گاز هم درون منطقة ما فشارش بسیـار کم، بـه یـاد شومـینـهی خانـه افتادهایم و روشنش کردهایم و دور و اطرافش مستقر شدهایم. اینطور، گرمتر است... کنار شومـینـه، مصاحبة فوکو را با پل رابینو خواندم کـه شـهریـار وقفیپور ترجمـه کرده و چند روز پیش بمناسبتی دوباره بـه یـادش افتاده و بدوست عزیزی، معرّفیش کرده بودم.
مصاحبهگر تلاش مـیکند طوری از زیر زبان فوکو بکشد کـه فضا با قدرت مربوط هست و معماری با رهایی یـا مقاومت ارتباط دارد. فوکو البتّه راحت زیر بار نمـیرود و اصولاً نیّت معمار را درون اینمورد بنیـادی نمـیداند و سعی مـیکند خودش و مصاحبهگر را از تحلیلهای سادة بقول خودش متافیزیکی برهاند و به سطح پیچیدهتری نزدیک کند کـه روابط چندجانبه درون آن اهمـیّت مـیابند که تا تحلیلها بـه ایدئالیسم صرف یـا تاریخیگری مطلق تقلیل پیدا نکند. درون پایـان مصاحبه – کـه بقول مصاحبهگر دربارة معماری انضباطی و اعترافی بحث مـیشود – فوکو بـه مطالعاتی درمورد معماری قرون وسطا اشاره مـیکند و از مورّخی مثال مـیآورد کـه روابط آدمـها را بر اساس آمدن شومـینـه از بیرون خانـه بـه داخل، شرح مـیدهد کـه پس از آن «روابط مـیان افراد، دور شومـینـه ممکن شد.»
شومـینـه، بر روابط افراد و افکارشان تأثیر بسیـار داشته و این نکته به منظور فوکو، جذّاب است. آنچه برایش چندان پذیرفتنی نیست، تبیینِ صرفاً مبتنی بر تغییرات تکنیکیست.
۲-
شومـینـه، همواره برایم جذّاب بوده؛ امّا، شادترین خاطرهام، مربوط بـه گرگان دو سال پیش هست که با سام و مـهرتاش رفته بودم. هوا، سرد شده بود و حتّی برف هم مـیبارید. شومـینـه را با کندههایی کـه کند مـیسوختند روشن کرده بودیم. مـهرتاش – کـه تقریباً بـه شومـینـه چسبیده بود – از من پرسید اشکالی ندارد اگر از جعبههایی کـه بیرون درون محوطه هست و چوپ سبک دارند، استفاده کنم که تا شومـینـه گرمتر شود و جواب دادم مسلّما نـه.
اتّفاقاً، من و سام مشغول جواب بـه تلفنـهایمان شدیم. من همـینکه صحبت مـیکردم سری هم بـه اتاقی مـیزدم کـه مـهرتاش را آنجا با شومـینـه و چوبها، تنـها گذاشته بودیم و مـیدیدم مـهرتاش جعبههایی را کـه از بیرون آورده، داخل شومـینـه مـیگذارد و با پا خردشان مـیکند و باز اضافه مـیکند؛ طوریکه شومـینـه که تا خرخره پر از چوب شد... دفعة بعد کـه با سام بـه مـهرتاش سر زدیم، دیدیم پنجره را باز کرده – و باور نمـیکنید – شعله داشت از پنجره بیرون مـیرفت!! اتاق انصافاً خوب گرم شده بود؛ طوریکه مجبور شدیم درون را هم باز کنیم. اگر گمان مـیکنید درون آن لحظه بـه چیزی جز این فکر مـیکردم کـه شماره تلفن آتشنشانی گرگان نباید تفاوتی با تهران داشته باشد، اشتباه مـیکنید!! مـهرتاش امّا بیخیـال، فقط صندلیش را دورتر از قبل گذاشته بود و به شومـینة بزرگی کـه ساخته بود، نگاه مـیکرد؛ شومـینـهای کـه در ِ خانـه هواکش و پنجره، دودکشش بود!
پ.ن.
مـیدانم؛ این دو بخش هیچ ارتباطی با هم نداشتند؛ امّا، بنظر مـیآید سرما مغرم را نیز منجمد کرده. همـین هم بیش از حد توقّع خودم بود؛ بعد بهترین راه به منظور کنار آمدن با این نوشته، کم توقّعتان است! درون ضمن، وقتم را هم بیـهوده تلف نکردهام. مصاحبة فوکو – کـه در کتاب مطالعات فرهنگی دورینگ آمده – جزو منابع کنکور کارشناسی ارشد مطالعات فرهنگیست. مـیبینید؛ همزمان درس هم مـیخوانم!
چهارشنبه 21 بهمن 1383
این چند روزه، خوش گذشت... خانواده و دوستان خوبم، چهار روز و شب برایم تولّد گرفتند!! (و نمـیگویم کدام روز از همـه بیشتر خوش گذشت!) دوستانم، تبریک گفتند و خوشحالم د و همـینطور، دانشآموزانم هم شرمنده د و حضوری یـا الکترونیکی آرزوهای خوب طرح د و بعضیها زنگ زدند و خلاصه همـه و همـه خیلی خیلی زیـاد خوشحالم د. خوشحالی چند روز گذشته را نمـیتوانم وصف کنم و پس، مـیگذرم. (انگار خوشحالی، تمامـی هم ندارد؛ همـین الان کارت تبریک «Happy belated birthday» دریـافت کردم!)
جز این، چند فیلم بخش مسابقة سینمای ایران جشنواره را هم دیدم. «ما همـه خوبیم» بیژن مـیرباقری و «بید مجنون» مجید مجیدی – هر دو – ایدههای خوبی داشتند کـه با پرداختِ بد، از بین رفته بودند. «کافه ترانزیت» کامبوزیـا پرتوی، جالب بود و «سالاد فصل» جیرانی، چندان موفّق نبود. فرصت دیدن بقیّة فیلمـها پیش نیـامد و تا آنجا کـه مـیدانم چیز زیـادی هم از دست نرفته...
الان هم درون خدمت شما دارم از سرما مـیلرزم و همـین!
دوشنبه 12 بهمن 1383
دوستی بشوخی مـیگفت، کافیـه صبح برات اتّفاقی بیفته که تا غروب خبرش رو تو وبلاگت بخونیم. خب، حالا بخونین! امروز دو ساعت با دوستای خوبم، ابوالفضل، فاطمـه، بهار، مجتبی، شقایق و فرهاد بودم... صبحش حالم خیلی گرفته بود. از مدرسه کـه بمحل قرارمون مـیرفتم، همـهش فکر مـیکردم چطور با حالِ گرفتهم، ادای آدمـهای شاد رو درون بیـارم؟ نیـازی بـه ادا درآوردن نبود، دیدنِ دوستانی – کـه بعضی رو که تا حالا ندیدهبودم – مسرّتبخش بود. مجتبی و شقایق زودتر از همـه اومده بودن؛ درست، سرِ وقت. من با چند دقیقه تأخیر، وارد شدم و بعد ابوالفضل و فاطمـه اومدن و بهار بعد از اونـها ملحق شد و فرهاد هم – کـه نمـیدونستم مـیاد یـا نـه – دیرتر از بقیـه...
به مجتبی مـیگفتم کـه وقت ورود اگه اشاره نمـیکردین – با اینکه قیـافهات شبیـه عکسته – بهیچ وجه نمـیشناختم؛ تقصیر منـه کـه چهرة آدمـها رو هیچوقت نمـیتونم بذهن بسپرم؛ خدا نکنـه حادثهای پیش بیـاد و احتیـاج بـه چهرهنگاری پلیس باشـه!
در مورد خیلی چیزا صحبت کردیم و کلّی هم غیبت... بقول توکا نیستانی نمـیشـه تو کافه غیبت نکرد :) ضمن اینکه با مجتبی هم قرار گذاشتم کـه با هم بریم جایی کـه تا حالا نرفتم و خیلی دوست دارم برم... با وجودی کـه فرهنگم کتبیـه و بقول مکلوهان بعضی از حواسم – مثل حرف زدن – خوب امتداد پیدا نکرده (!) و هنوز درون مرحلة نوشتاری و بصری موندم، از حرف زدن با دوستان لذّت بردم. دو سه چند روز گذشته، دورههای شادی و غصّهام تند تند جا عوض ... عصر امروز امّا، خوش گذشت و خوشحال شدم از دیدن تکتکِ دوستای خوبم. که تا حالا کـه بعضی از بهترین دوستام رو از همـین فضاهای مجازی پیدا کردهام، بعد امـیدوارم ادامـه پیدا کنـه.
یکشنبه 4 بهمن 1383
۱-
آغاز هفتة پیش را مشغول امتحانـهای باقیمانده بودم و نیمة دوّمش را با دوستان، درون سازمان، مشغولِ داوریـهایی کـه سینا امر کرده بود. انصافاً گرچه کار خستهکنندهای بود؛ امّا حضور دوستان خوبم باعث شد خیلی خوش بگذرد. روز اوّل، یکساعتی دکتر احمدنیـای بزرگوار تشریف داشتند – کـه گمانم درون مواجهة با تفکّر قالبی پیشداورانـه و یستی یکی از حضّار کلاً ناامـید شدند! از آن گذشته، وجودِ خودِ سینا به منظور شادی چند مجلس کافیست؛ امّا، اضافه کنید دلارآم را و امـیرعماد را کـه پنجشنبه با لیلا آمد. محمّد و علی و بهروز هم گهگاهی بودند و حضورشان، باعث خوشوقتی. حضور سام و احمد هم درون روز آخر، شادیمان را مضاعف کرد. مزدک را هم نیمساعتی دیدم و گپ کوتاهی زدیم. محسن را نیز – کـه سال اوّل دبیرستان همکلاس بودیم و سالها ندیدهبودمش – آنجا دیدم. وقت ناهار یـا شام هم رضا، با همراهی دیگر دوستان جوک «جورج» (!) را بـه اشکال مختلف و در ترکیب با سایر لطیفههای مشابه تعریف مـیکرد... خلاصه، داوریـهای امسال خاطره شد.
۲-
فرهاد، آواز بندهخدایی را بمن داده – کـه نمـیشناسمش – که تا بقول خودش شاهدی باشد به منظور «به جهنّم»ی کـه نوشته بودم. البتّه وقتی ترانـه را بشنوید، اعتراف مـیکنید کـه بسیـار متفاوت از آنچیزیست کـه پبشتر گفته بودم. بعبارت دیگر، باب جدیدی درون شعر عاشقانـه برویتان باز مـیشود! بهرحال، بخشی از متن ترانـه چنین چیزیست:
قَسَم مـیخوردی با منی، قسم مـیخوردی بخدا
خدا الهی بزنـه تو کمرت!
من اهل نفرین نبودم چه برسه کـه تو باشی
بیـاد الهی خبرت!
عمرت الهی کم نشـه، امّا پر از غصّه باشـه
رنجایی کـه بمن دادی بکشی که تا آخرش
الهی کـه یـه روز خوش از تو گلوت پایین نره
رسوای عالمت کنن اون چشای درون به درت
اینرا کـه شنیدم، یـادِ بازسازی خودمان افتادم، از تصنیفی قدیمـی با ردیفی – شرمندهام – نامؤدّبانـه:
تو کـه بیوفا نبودی !
پر جور و جفا نبودی !
و همـینطور که تا آخر...
۳-
اینمورد را هم پیشتر مـیخواستم بگویم کـه فراموش کردم. امّا، دیروز کـه دوست دیگری بـه تشدیدِ واژة «دوّم» ایراد گرفت، موضوع خاطرم آمد کـه مـینویسم. غَرَض اینکه بخدا قسم، «دوّم» و «سوّم» تشدید دارند. اوّلبار، دکتر شادروی عزیز، بعد از تصحیح پرسشنامـهای، ایراد گرفتند کـه دوّم فارسیست و تشدید ندارد و گذاشتن تشدید روی واوِ دوّم همانقدر ناپسند هست که فرضاً بگویی دوماً! همانجا گفتم کـه وقتی با تشدید تلفّظش مـیکنیم، چرا تشدید نگذاریم و مگر درّه و برّه و از این قبیل فارسی نیستند کـه تشدید دارند؟ کـه گفتند خیر اصلش دره و بره (!) است. تعجّب کردم و چیزی نگفتم که تا چند روز بعدش مقالة «بررسی تشدید از دید علمـی و حلّ یک مشکل املایی» دکتر وحیدیـان کامـیار زبانشناس را بردم و نشانشان دادم کـه در فارسی پهلوی هم تشدید داشتهایم و امروزه هم صامتهایی مانند «ل» (فرضاً پلّه)، «ر» (مثل ارّه)، «پ» (تپّه)، «م» (مثلاً امّید)، «ک» (لکّه)، «ش» (پشّه)، «ی» (دیّم)، «و» (دوّم مورد بحث)، «ز» (مزّه)، «ت» (مثلاً متّه)، «غ» (فرض بگیرید جغّه) و «چ» (بچّه) مستعد تشدیدند؛ امّا از آنجاییکه قرار یـا نتشدید درون فارسی، تفاوت معنایی ایجاد نمـیکند، چندان توجّهی بـه تشدید نشده. (برعدر عربی، تشدید مـهم هست و مثلاً بنّا را از بنا منفک مـیکند.) خلاصه، دستِ آخر دکتر شادروی گرامـی رضایت دادند کـه «بهتر هست تشدید نگذاریم!»
دکتر شادرو درون روش تحقیق و تکنیکهایش، بسیـار دقیق و دانا هستند و از آن محمتر بسیـار مورد احترام دانشجویـان و از جمله بنده و باز هم مـهمتر، احتمالاً استاد راهنمای آیندة سینا. امّا، دست کم درون این یک مورد محق نبودند.
بگذریم؛ خلاصه کنم کـه همانموقع، یـاد بحثهایمان درون «ماورا»ی حالا خاطرهانگیز افتادم بر سر فارسی یـا عربی نوشتن و بسیـاری موضوعات دیگر؛ با پرهام – کـه حالا درون فرانسه هست – و صبا – کـه نمـیدانم کجاست. (خاطرت هست امـیرمسعود عزیز؟)
سه شنبه 29 دی 1383
هفتة پیش کـه سینا، نامـهاش را برایم فرستاد که تا بخوانم و بخشی از شعر «آخر بازی» شاملو را سرآغازش دیدم، یـاد گفتههای توضیحی شاعر افتادم درون شب شعر معروفش درون آمریکا و پیش از خواندنِ همـین قطعه کـه گفت «البتّه این آخر بازی فقط یک نفر نیست…»
***
حتم دارم سینا هم مانند من مدرسهاش را دوست دارد؛ مدرسهای کـه در آن درس خواندهایم و حالا درس مـیدهیم. منظورم چیزی بیش از ساختمان مدرسهست؛ بچّهها و دوستانمان درون آنجا را دوست داریم… و سینا، بـه دانشآموزان همـین مدرسه، فهم و ادراک اجتماعی مـیآموخت و یـاد مـیداد چطور اطرافشان را نگاه و تفسیر کنند… آنچه سینا و دوستانش بـه بچّهها یـاد مـیدادند، تنـها یک اشکال داشت: قابل اندازهگیری نبود! و این روزها کـه جنون اندازهگیری، همـهگیر شده، سخت هست قدر زحمات سینا را دانستن.
واضح هست که بـه اخراج و کنار گذاشتن دوستانم معترضم و معتقدم اشتباه بوده. امّا، بیش از آن دوست دارم، خودم و تمامانیکه درون مدرسه ساعتهایی را با سینا و دوستانش کلاس داشتهاند، قدر آموختههایشان را و ارزش آنچه را از دست دادهایم، بدانیم. چراکه به منظور مدرسهام نگرانم… بنظرم خطر اندازهگیری زیـاد، مدرسه را تهدید مـیکند و آنچه قابلاندازهگیریست، مدالهای المپیـاد هست و رتبههای کنکور و جامـهای روبوکاپ. و باز بنظرم مـیآید این افراط درون اندازهگیری و سهلانگاری درون بعضی جنبههای دیگر، موجب تحریف هدفها و جابجایی آنـها شده هست و خدا نکند هدف مدرسه جز تربیت بچّهها، چیز دیگری باشد. نگرانم «قانون آهنین الیگارشی» بکار بیفتد... اینطوریست کـه حتّا بـه تالار افتخارات مدرسه – با اینکه دوستش دارم، چون دوستانم و این اواخر دانشآموزانم را لابلای عکسهایش مـیبینم – بدبین مـیشوم. چراکه درون بین افتخارات مدرسه، فقط آنـهایی لحاظ شدهاند کـه قابل شمارش و اندازهگیری بودهاند… یـاد حرف ماردربارة بروکراسی افتادم کـه از تفکّر غلط بروکرات – کـه خودش را قدرتمند مـیپندارد – مـیگوید و دستاویزش مـیشود همـین «خردهریزههای کثیف مادّیگری» و گرایش کودکانـه بـه نمادها؛ همـین مدال و تقدیر و از ایندست چیزها. بگذریم؛ نتیجة کار امثال سینا و دوستانش را نمـیتوان اندازه گرفت؛ امّا، شک ندارم کـه با ارزش بوده (و معمولاً آنچه را نمـیتوان اندازه گرفت، باارزشتر است) و مـیدانم کـه دانشآموزانشان هرگز فراموش نخواهند کرد، آنچه را آموختهاند.
سینا جان، راست مـیگویی؛ نامـه را کـه خواندم گفتم کلیشـهای شده… امّا، الان گمان مـیکنم واقعیّتِ رخداده هم، باندازة کافی کلیشـهای هست. راست گفتهای، این چیزیست کـه بارها و بارها درون مملکت ما تکرار مـیشود. اتّفاقی کـه برای شما افتاد و نامـهای کـه نوشتی، پایـان خوبی به منظور کلاس درستان بود. بچّهها، آنچه را درس مـیدادید با چشمان خودشان دیدند و گمانم اگر همـین را بفهمند، عمری کفایتشان مـیکند. دستِ کم من، وامدار آنچه از تو آموختهام، هستم. تعارف نمـیکنم و مـیدانی کـه چیزهای زیـادی یـادم دادهای. یقین مـیدانم دیگران هم فراموش نخواهند کرد. همگی ممنونیم.
+ متن نامة سینا: سلام بر شوکران، آنگاه کـه نوشداروی عاشقان است...
پنجشنبه 24 دی 1383
کاری کـه من و سینا دیشب که تا دیر وقت داشتیم انجام مـیدادیم، بیشک یـه جور بیناموسی علمـی بود! بـه این ترتیب کـه دو تایی یـه عالمـه پرسشنامـه رو با تکنیک «دروننگری» (Introspection) (!) پر کردیم؛ یعنی خودمون رو مـیذاشتیم جای آدمـها و تیپهای مختلف و به پرسشـها پاسخ مـیدادیم. (سعی کردیم انصاف رو هم رعایت کنیم البتّه؛ واسه همـین چند جا هم دادة مفقوده داریم...) بهمـین راحتی! بعد وقتی تفاوتها و رابطهها رو محاسبه کردیم، بـه روابط دقیق عجیب و غریبی مـیرسیدیم. اسپیاساس، تفاوتهای بشدّت معنیدار و رابطههای خیلی خیلی خوب بهمون مـیداد. (بنظرم تفاوتهای بین دو جنس فقط یـه خرده اغراق شده بود؛ اون هم تقصیر سیناست کـه جهتگیری خاصّی درون مورد نگرانیـهای پیش روی ا داشت!!) تازه این، بغیر از مسایل فلسفی و علمـی و دینی و هنری و ... ست کـه همون دیشب درون موردشون بـه توافق رسیدیم و فهمـیدیم چه مسایلی رو دونسته فرض گرفتهبودیم و ازشون عبور کرده بودیم! از این گذشته، قرار شد نتایج دروننگریمون رو درون یک مقاله، بعنوان نتایج حاصل از نمونـهای معرّف منتشر هم یم!!
سینا جان، خیلی زحمت کشیدی و از اون مـهمتر خیلی خوش گذشت. ممنونم.
یکشنبه 29 آذر 1383
کوزت مـیگوید:
تجربة اخیرم نشان داده اینکه دریـابی لازم نیست و ضرورتی ندارد بالای سر غذا بایستی که تا بپزد، مرحلهای اساسی درب مـهارت آشپزی است... اینرا، دیشب فهمـیدم. دست زیر چانـه و منتظر، بالا سرِ غذایی کـه آماده مـیکردم، ایستاده بودم؛ ناگهان – درون لحظة کشف و جذبه و اشراق – مانندة الهامـی زودگذر دریـافتم کـه چه اینجا باشم و چه نباشم، غذا بخودی خود مـیپزد و آماده مـیشود. پیش از این – شاید مثل دیگر آشپزهای مبتدی، نگران – بالای سر غذا مـیایستادم و در تمام مدّت مـیپاییدمش... خلاصه اینکه بنظرم، قدم بزرگی درون مـهارت آشپزی برداشتهام!
سالک مـینویسد:
«حضور همـیشگی امّا دستپاچه» بکار نمـیآید. «حضورِ منقطع» سالک، «حضور مطمئن» اوست؛ اینکه نباشی ولی بدانی چه رخ مـیدهد؛ اینکه نباشی ولی بدانی چه وقت حتما برگردی: اینکه نباشی و ... باشی. اینچنین، «حضور جسم» جایش را بـه «حضور قلب» مـیدهد. قدرِ سالک جسوری کـه قلبش حاضر است، بیش از زائرِ مجاوری هست که تنـها جسمش – نگرانِ گناهِ نکرده – درون پیشگاه حضور دارد.
مرتبتِ حضور منقطع، درون سلوک بسوی کمال، گام نخست است. ولی اگر راحت مـیطلبی – البتّه – آسودگی درون کنار است!
جمعه 27 آذر 1383
- خوب مـیدانی؛ تضمـینِ غزلت...
قطعه، (همچون هایکو) بـه تورین بودیسم تعلّق دارد؛ متضمّن مسرّتی آنیست: خیـالی درون سخن، معبری درون مـیل. وزنِ قطعه را، درون قالبِ یک اندیشـه-جمله درون همـهجا مـیتوان حس کرد: درون کافه، درون قطار، درون حال حرف زدن با یک دوست (وزنی کـه با گفتههای او یـا گفتههای من همراه مـیشود)؛ آنوقت هست که دفترچه یـادداشتات را درون مـیآوری، که تا نـه یک «فکر» بلکه چیزی چون یک ضربه را آناً ثبت کنی؛ همانچه زمانی آنرا یک «گشت» مـیخواندَند. (رولان بارت نوشتة رولان بارت؛ ترجمة پیـام یزدانجو؛ ص ۱۲۳)
راز، سه سالش تمام شد. بعبارت دیگر، سه سال هست که کم و بیش اینجا مـینویسم؛ یـا نـه، ضربهها را ثبت مـیکنم. و البتّه، بسیـاری را ثبت نمـیکنم و عجیب اینکه همانـها هم، بواسطة غیـابشان – بواسطة جایگزین شدنشان با دیگر ضربهها – برایم قابل تشخیصاند.اینروزها، بایگانی راز را زیـاد نگاه مـیکنم. بعضی یـادداشتها را بارها و بارها خواندهام... هرکدامشان را کـه مـیخوانم، سریع از ذهنم مـیگذرد کـه چه بر من گذشته که تا این یکی را نوشتهام (و فلان یکی را ننوشتهام.) ننوشتهها هم کم نیستند. «ننوشته»هایی کـه غیبتشان را درون حضور «نوشته»ها جستجو مـیکنم. نوشتهها هم حکایتی جدا دارند؛ نوشتههایی کـه هر یک ضربهای مجزّا هستند و شاید، نتیجه – بقول بارت – شبیـه حاصلِ کار مقلّدی باشد کـه از تابلوی نقّاشی کپیـه مـیکند و بیتوجه بـه نسبتها، جزئیـات را مـیکشد و بهم وصل مـیکند. سرهم نگاه کنید، حاصل نوشتههای من هم شبیـه همان نقّاشیست. فکرش را ید؛ دودکش خانـه، وسط حیـاط است!... و چه خوب اگر چنین باشد؛ «رویهمرفته من از راه علاوه مـیروم، نـه از راه ترسیم » (همان، ص ۱۲۲)
در این یـادداشت مـیخواستم نتیجة خودکاویـهای چند وقت اخیر را بنویسم. بنویسم کـه چرا مـینویسم؟ (و خودم را توجیـه کنم.) امّا، امروز صبح ایمـیلی از عزیزی دریـافت کردم کـه تولّد راز را – مـهربانانـه – تبریک گفته بود. پشیمان شدم از توجیـههای صد من یک غاز نوشتن. تبریکِ دوستِ خوبم، فاتحه خواند بـه دلیلتراشیهای من. (...گفتی: اینجا رازی نیست. گفتم: راز؟ گفتی: من رازم. (چند روایتِ معتبر؛ مصطفی مستور؛ ص ۴۱)) نقل گفتههای دوست عزیزم، از همان ننوشتنیهاست... (از کفتان رفته.) امّا حالا مـیدانم؛ مـینویسم که تا ستارهام سوسویی بزند...
و اکنون راحتتر مـینویسم: «حالا کـه دانستهای رازی پنـهان شده درون سایة جملههایی کـه مـیخوانی؛ حالا کـه نقطهنقطه این کلام را آشکار مـیکنی، شـهدِ ِ مـینو بـه کامت باشد؛ چراکه اگر درون دایرة قسمت سهم تو را هم از جهان، درد دادهاند، رندی هم بـه جانِ شیدایت سپردهاند که تا کلمات پیشِ چشمانت خرقه بسوزانند. پس، سبکباری کن و بخوان. درون این کتاب رمزی بخوان بـه غیرِ این کتاب...» (شرق بنفشـه؛ شـهریـار مندنیپور؛ ص ۸)
شنبه 14 آذر 1383
سر که تا قَدَمش چون پری از عیب بری بود... بهیـادِ سینا
جمعه 6 آذر 1383
۱- روزها بسرعت مـیگذرند
هفتة پیش سرم بیش از اندازه شلوغ بود. دوشنبه ساعت ۱۱ و ۱۲ شب بود کـه برگشتم. سهشنبه زودتر از هشت و نـه خانـه نبودم و چهارشنبه صبح شروع کردم بـه نوشتن مقالهای کـه یکی از دوستان خواسته بود و همانروز ظهر تمامش کردم. بعد از کلاس هم درون دانشگاه با دو که تا از استادهایم که تا بعد از غروب صحبت مـیکردم. پنجشنبه صبح که تا بعداز ظهر هم با دوست عزیز دیگری بودم و خلاصه آخر هفته باین نتیجه رسیدم کـه خوب بود اگر مدیر برنامـهای یـا چیزی شبیـه بـه این داشتم... :) این موقع سال همـیشـه زمان عجیب سریع مـیگذرد. فکر کنم بیشتر از اینکه واقعاً کارم زیـاد باشد یـا وقتم کم، از نظر روانی گمان مـیکنم کـه وقت تنگ است. خلاصه هر ترم همـین موقع، چنین احساسی دارم. امّا چیزی کـه دلخوشم مـیکند این کـه کارهایی کـه مشغولشان هستم را دوست دارم. یـا چرا دروغ بگویم... کارهایی را کـه دوست ندارم کلاً حذف کردهام!! (و البته بزودی حتما بروم سراغشان!)
۲- سوئیسی، نـه آلمانی
چند هفتة پیش آقای بهزاد کشمـیریپور مترجم گرانقدر، ایمـیلی نوشتند و گفتند:
دوست عزیز
از طریق دوستی گذارم بـه صفحهای افتاد کـه داستان «مـیز مـیز است» بیکسل را درون آن نقل کردهاید و از آنجا بـه وبلاگ شما.
در سطر اول اشتباهاً بیکسل را نویسندهای آلمانی معرفی کردهاید. درون حالی کـه او سویسی و آلمانیزبان است. البته شاید اینقدرها هم مـهم نباشد اما فکر کردم شاید دانستنش هم ضرری نداشته باشد.
ضمناً از لطف شما متشکرم.
با سلام و محبت
بهزاد کشمـیریپور
هانوفر ۲۹ اکتبر ۲۰۰۴
من هم از توضیح جناب کشمـیریپور ممنونم. اشتباهی را کـه ذکر د، تصحیح کردم. ضمن اینکه بـه همـین بهانـه بد نیست، داستانِ بیکسل را – اگر نخواندهاید – بخوانید. مدّتها پیش دو سه چند خط دربارة «مـیز، مـیز است» نوشته بودم کـه گشتم و در «راز» نبود. بعد دوست داشتید بعد از خواندن داستان، نگاهی هم بـه این چند سطر بیندازید:
چرا نویسنده عنوان داستان را "مـیز مـیز است" انتخاب کرده؟
من پاسخش را درون این جملة داستان مـیبینم: "این داستان [...] با غصّه شروع شد، با غصّه هم بـه پایـان مـیرسد "
چه بخواهیم، چه نخواهیم "مـیز مـیز است" یـا بـه عبارت دیگر "زندگی پیرمرد با غصّه آغاز مـیشود و با غصّه هم پایـان مـیپذیرد." کاری از دست ما به منظور او برنمـیآید: مـیز، مـیز بوده و مـیز هست. یـا زندگی پیرمرد رقّت آور بوده و هست. پیرمرد، هرکاری مـیکند مشکلش مرتفع نمـیشود. پیرمرد، تنـها بوده و هست.
مضمون داستان - اینکه مردم نمـیتوانند با هم رابطه برقرار کنند؛ حرف هم را نمـیفهمند و تنـها خیـال مـیکنند دیگران آنچه را مـیگویند، مـیفهمند – مضمونی قدیمـی و تکراری هست و بسیـاری نویسندگان دیگر هم با چنین درونمایـه ای داستان نوشته اند کـه از مـیان آنـها، داستانـهای "جومپا لاهیری" ( نویسندة هندی الاصل آمریکایی و برندة جایزة ادبی پولیتزر 2000) را بسیـار مـیپسندم.
راستی، اگر حالتان خوب هست و حوصلة غصّه را – آنـهم غصّهای درون پوشش طنز – ندارید، داستان را نخوانید و موکولش کنید بـه وقتی دیگر.
۳- ایدهای ندارید؟
برای تمرینِ تحلیلِ محتوای درس تکنیکهای خاص تحقیق قصد دارم دربارة انیمـیشنهای راهنمایی و رانندگی (داوود خطر!) کار کنم. ایدههایی درون دست هست کـه بعد از صحبت با دکتر شادرو و کمکهای اینهفتة دکتر ذکایی، گستردهتر شدند. اوّلین چیزی کـه بذهن رسید، تحلیل ّتی بود و اینکه زنهای انیمـیشن چقدر فعّالند؟ بعد بنظر آمد کـه شاید خوب باشد دربارة دیـالوگها و زبان مخفی استفاده شده، کار کنیم و به آرایش آدمـها و ماشینـهایشان دقّت کنیم و دنبال این فرضیـه را بگیریم کـه گویـا آدمـهای عادّی و معمولی خلاف نمـیکنند و تنـها خلافکارهایی کـه جدای از جامعه هستند دست تخلّف از قوانین مـیکنند... یـا اینکه روی چه نوعی از تخلّف بیشتر تأکید مـیشود؟ ضمن اینکه گویـا مقصّر فقط و فقط راننده هست و نـه قوانین یـا مـهندسی ترافیک. (دقّت کردهاید کـه خیـابانـهای انیمـیشن خوبِ خوب هستند و با خطکشی و چراغ و تابلو!؟) خواستم موضوع را اینجا طرح کنم و بپرسم شما نظر و ایدهای ندارید؟
۴- نقد عکس
نقد عکسم (دربارة عاستانو) درون شمارة اخیر دوربین عکّاسی چاپ شده. امّا برنده نشدم. از انصاف نباید گذشت کـه نقد برنده بهتر از نقد من بود. (یـا دستِ کم بیشتر معطوف بخودِ عبود.)
سه شنبه 26 آبان 1383
امروز، روز عجیبی برایم بود. تنـها، اینطور مـیتوانم توصیفش کنم: پر از افتخار شدم؛ درون حالیکه اصلاً لیـاقتش را نداشتم. داستانش را تعریف نمـیکنم. مـیترسم تعریف کنم و چیزی از لذّتش کم شود؛ چراکه مطمئناً آنچه حس کردم، بـه قیدِ واژه درون نمـیآید... آدمـهای زیـادی دست بـه دست هم دادند که تا روز ِ خوبِ من پدید بیـاید. امّا بیشک یکی، این مـیان نقش مـهمتری داشت. بقول سینا، به منظور حفظ آبرو اسم نمـیبرم؛ البتّه حفظِ آبرویِ خودم. چونکه اگر بدانید، حتماً با خودتان مـیگویید چقدر پر رو هستم کـه اینـهمـه محبّت را دیدم و هنوز از خجالت آب نشدهام.
بگذریم؛ پیشتر فکر مـیکردم از تشکّر زبانی عاجزم؛ حالا مـیبینم با نوشته و کلمـه هم از بعد ِ سپاسِ اینـهمـه خوبی برنمـیآیم. پس، ممنونم و دیگر هیچ.
چهارشنبه 22 مـهر 1383
هو
۱- جمعه شب رفتم فرهنگسرای نیـاوران بـه دیدن و شنیدن کنسرت پژوهشی آقای عبدلی کـه تار را بـه شیوة آقا حسینقلی مـیزد. خاندان فراهانی، حق بزرگی بر گردن موسیقی ایران و خاصّه نوازندگی تار دارد. آقا علیاکبر و فرزندانش مـیرزا عبدالله و آقا حسینقلی و برادرزادهاش آقا غلامحسین مشاهیر خاندان فراهانی و ادامـهدهندگان راه آقا علیاکبر هستند.
در مورد نوازندگی آقا حسینقلی بسیـار نوشتهاند و از مـیان همة آنـها عارف چقدر زیبا درون دیوانش گفته: «تار هم بعد از مـیرزا حسینقلی چراغش تقریباً خاموش شد و با اینکه حالا معمولترین آلات موسیقی ایرانی است. باز بزرگترین استاد آن کـه قرنـها لازم هست که دست طبیعت پنجهای بدان قدرت بوجود آورد، از مـیدان رفت؛ پنجهای کـه هروقت بحرکت مـیآمد، قرار از کف و آرام از دل شوریدگان مـیربود و مانند صورت بر دیوار بیاختیـار مجذوب سکوت مـیگردید.» از مـیرزا حسینقلی صفحههایی هم درون دست هست که عمدتاً درون پاریس ضبط شده و سید احمد خان، خوانده.
آقای عبدلی را بواسطه مـیشناختم و همـین، باعث شد کـه بروم و کنسرتش را ببینم. بیشتر حضّار، شاگردان خودش بودند. اوّل دربارة تار و انواع مضرابگرفتنهایش و ... صحبت کرد و از شیوة نواختن مـیرزا عبدالله گفت. بعد، درون بخش اوّل برنامـهاش سهگاه و اصفهان زد.
جالب، بخش دوّم برنامـه بود کـه با تار پنج سیم و بیست و دو پرده (مشابه تاری کـه آقا حسینقلی درون نواختنش شـهره بود) شور و ماهور نواخت. درون این بخش، آقای عبدلی تار را بـه شیوة قدما و همانطور کـه در عکسهای بجا مانده، مشـهود هست روی گرفت.
گرچه چیز زیـادی از حرفهایی کـه زد و کاری کـه ارائه کرد، نمـیدانم و نفهمـیدم؛ امّا برایم جالب بود کـه بیشتر آموختههای کلاسیکش درون تارنوازی را – خصوصاً از داریوش طلایی و محمد رضا لطفی – درون بخش دوّم فراموش کرد و با تار پنج سیم و آنـهم با آن وضع دستگرفتن ساز، اجرا کرد.
۲- شنبه عصر هم رفتم دانشگاه تهران که تا در دفاعیة حمـیدرضا شرکت کنم. حمـیدرضا را اوّل، از طریق برادرم و بعد وقتی درون مدرسه معلّم شد، بجهت همکاری، شناختم. حالا دیگر فوق لیسانس باستانشناسی دارد. پایـاننامـهاش هم، مربوط مـیشد بـه کارهایی کـه در مدرسه انجام داده و نوعی از آموزش تاریخ کـه دانشآموزانش لابد مـیدانند چقدر جالب بوده. از همـه بیشتر، خوشحال شدم کـه پایـاننامة حمـیدرضا کـه عنوانش «سهم باستانشناسی درون پرورش فکری نوجوانان ۱۰ که تا ۱۵ ساله» - یـا چیزی شبیـه بـه این – بود، کارهایی را کـه در مدرسه انجام مـیشود بـه محفلی آکادمـیک مثل دانشگاه کشاند. البتّه ناگفته نگذارم کـه چقدر به منظور تصویبش زحمت کشید (چراکه عنوان پایـاننامـهاش مثلاً «بررسی استحکامات دفاعی درون بخش شرقی شـهر باستانی فلان» نبود).
پیش از اینکه دفاع کند، گفتم خیـالت راحت باشد، بیست مـیشوی. گفت نـه، امروز بهی بیست ندادهاند... بهرحال، نـهایتاً بیست شد؛ با درجة عالی! استاد راهنمایش هم – خانم دکتر هایده لاله – آدم فهمـیده و جالبی بود.
۳- حال بزرگم خوب نبود کـه دیروز با آمبولانس آوردندش تهران و الان بیمارستان بستریست. حالا – خدا را شکر – حالش خوب است. بهرحال، به منظور بزرگ خوبم دعا کنید! :)
آخرین باری کـه تابستان رفتم گرگان و دربارهاش نوشتم، خیلی با بزرگ صحبت کردم. یکبار هم نشستم و با هم درخت خانوادگیمان را کشیدم که تا سر درون بیـاورمانی کـه در گرگان مـیبینم و نمـیشناسمشان کی هستند. عصرها هم، با هم مـیآمدیم داخل حیـاط و روی نیمکتِ آلاچیق مـینشستیم و تخته نرد بازی مـیکردیم و بزرگ خاطراتش را – کـه بعضی را چند بار تعریف کرده – مـیگفت و خلاصه همان دو سه روزی کـه دفعة آخر گرگان بودم، کلّی خوش گذشت.
ضمن اینکه این چندباری هم کـه این اواخر رفتم گرگان طوری شد کـه بزرگم، با رفقای من – احسان و فرهاد و مـهرتاش و سام و حتّی حسین – هم کلّی رفیق شد. خلاصه اینکه، بزرگم دوباره خوب بشود، با بچّهها برنامـه مـیگذارم و مـیروم گرگان دیدنش.
جمعه 17 مـهر 1383
هو
پریشب بود کـه داشتم فکر مـیکردم کدام جملة کمارکانِ کوتاه مـیتواند آنچه را مـیخواهم، بگوید و اعتماد ببخشدد. زود، پیدا کردمش؛ کوتاه بود و امّا بگمانم پرمعنی: «هستَمت».
بنظرم خیلی مناسب آمد؛ حتّی درون استفادة هرروزهاش هم جالب است. نیست؟
دوشنبه 6 مـهر 1383
هو
مـیتونید اینـها رو شوخی تلقّی کنین؛ امّا جملهها رو دیشب وقتی که تا ساعت دوازده داشتم ظرف مـیشستم، تولید کردم:
اونقدر کـه به من تو این خونـه ظلم مـیشـه، بـه کوزت تو خونة تناردیـهها ظلم نمـیشد. خدا – کرمش رو شکر – هر کی رو یـه رنگی آفریده؛ ما رو سیـاه. ولی اشکالی نداره، بالاخره کاکاسیـاه هم خدایی داره!
:)) خودتون رو ناراحت نکنین؛ شرایط اونقدرها هم بد نبود. صرفاً بیکاری فعّال وقت ظرف شستن، ذهن آدم رو بـه چرتگویی مـیندازه... راستی، اگه مـیتونم وادارمتون بـه دلسوزی و ترحّم، بگم کـه ادامة گفتار بالا یـه همچین چیزی بود: آدم سگ بشـه، بچّه کوچیکِ خونـه نشـه!
پنجشنبه 2 مـهر 1383
هو
یکشنبه رفتم گرگان و چهارشنبه برگشتم؛ اینبار صرفاً جهت دیدن بزرگ و استراحت مطلق. خواب بمقدار کافی و همـینطور پیـادهروی بـه مقصدهای مختلف برنامة ثابت هرروز بود و البتّه تختهنرد کـه کلّی پبشرفت کردم و بدون باخت (در مجموع) – سرافرازانـه – برگشتم، کـه البتّه اینرا مـیگذارم بحساب مـهماننوازی بزرگ؛ وگرنـه بازی من کجا و بازی چشمبستة بزرگ کجا؟
شب قبل از حرکت نخوابیده بودم و پس همـینکه صبح ساعت هشت رسیدم، خوابیدم که تا ظهر و ناهار خوردم و باز خوابیدم که تا عصر. بعد، پیـاده رفتم که تا چهارراه عباسعلی و سپس نعلبندان. نبش چهارراه عباسعلی، ساختمان و سقّاخانـهایست بزرگ متعلّق بـه حضرت ابوالفضل کـه پنجشنبهها دیدن دارد... مردمـی کـه نذر کردهاند، سطلی ماست و چندتایی نان – معمولاً نان «قلاچ» گرگانی – مـیآورند و محض تبرّک نان و ماست بـه دیگران مـیدهند. خلاصه اینکه رفتم و ازبة بازارچة پشت چهارراه عباسعلی چندتایی عگرفتم. هرمـیپرسید، مـیگفتم از ارزانفروشـها عمـیگیرم...
از چهارراه عباسعلی رفتم نعلبندان. نعلبندان بازار سنّتی گرگان است. آنجا هم دوری زدم و رفتم داخل مسجد جامع گرگان کـه مثل بسیـاری از مساجد اصلی شـهرهای دیگر، درش بـه بازار باز مـیشود. مسجد جامع گرگان، بخاطر منبر قدیمـیش مشـهور هست و البتّه بنظر من منارة زیبایی هم دارد. خود ساختمان را بازسازی کردهاند کـه خیلی بگمانم آلامد و رنگارنگ شده.
شنبه 14 شـهریور 1383
هو
۱- اردوی مشـهد امسال را هم شرکت کردم. معنی اردوی مشـهد به منظور من چنین چیزی است: یک عدّة دیگر از دانشآموزان مدرسة راهنمایی فارغالتحصیل شدند. من و چند نفر دیگر از دوستان زودتر برگشتیم. بچّهها دوشنبه برمـیگردند. دوستیـها، درون اردوها محکمتر مـیشود.انی را کـه نمـیشناختم، مـیشناسم. (یکی، مثلاً بهزاد مـهرداد کـه چند سال پیش درون اردوی مشـهد شناختمش و حالا به منظور خودش کلّی مدالآور المپیـاد شده.) آنچه، از اردوی مشـهد بجا مانده را اگر با پیش از اردو هم جمع بزنیم، فعلاً کمخوابی هست و خستگی و شبی دو ساعت خوابیدن، کـه مـیگذرد و خاطرات خوب بجا مـیماند؛ مـیدانم.
تا آنجا هم کـه تجربه نشان داده، به منظور بچّهها – خصوصاً سوّمـیها – خداحافظی آخر اردو درون ایستگاه راهآهن تهران سخت هست که امسال از آن معافم.
۲- عموی عزیزم نوشتة قبلیام را تصحیح کردهاند و گفتهاند کـه آصف بیـات دیگر درون دانشگاه آمریکایی قاهره درس نمـیدهد؛ بلکه درون لیدن هلند مشغول تدریس است. متنـهای جذّابی هم دربارة مولنروژ فرستادهاند کـه هنوز فرصت نکردهام بخوانم. ممنونم! :)
۳- که تا مشغولیّاتم کم بشود، فعلاً متنی را کـه محمّد عزیز لطف کرده و بعد از مدّتها دوباره به منظور راز نوشته، بخوانید. دربارة دن آرام شاملو است.
سه شنبه 3 شـهریور 1383
هو
نوشتن ِ راهنماهای شخصی و غیررسمـی، کاریست کـه برای ما ایرانیـها چندان جا افتاده نیست. حال آنکه بنظرم بسیـار مفید است. درون اینترنت امّا اگر بگردید، کلّی راهنمایی از ایندست – حتّی درون مورد خرید یک جنس خاص – پیدا مـیکنید. اوّلین بار درون سایتهای ایرانی، راهنماییـهای سایت امـیرعماد را دیدم. بهرحال، این هم ادامة راهنماییـهای طرز رفتار درون ادارات و سازمانـها. یـادتان باشد کـه تجربة شخصی من الزاماً درست نیست. بخشـهای پیشین را اینجا و اینجا بخوانید.
۱۲- اگر زیـاد بای درون ادارهای کار مـیکنید، کمکم تمام ویژگیـهای طرف مقابلتان را بشناسید. مثلاً شخصاً مـیدانم آقای حسینی کـه در بانک بـه سراغش مـیروم، چپدست هست و چندان برایش راحت نیست کـه با دستِ راست از روی کانتر کاربن بردارد. بنابراین، وقتی فرم را تحویل مـیدهم، کاربن ِ بین دو برگه را خارج نمـیکنم.
۱۳- وقتی دارید کارتان را پیگیری مـیکنید، حواستان را خوب جمع کنید. یـادم نمـیرود؛ وقتی درون کلانتری یوسفآباد، افسر نگهبان داشت گزارش مـینوشت، افسر دایرة مواد مخدّر هم – کـه از بدشانسی یکی از دوستان، مسؤول کار ما بود – ایستاده، روی مـیز افسر نگهبان خم شده بود و فرمـهایی را تکمـیل مـیکرد. هیچ صندلی خالی وجود نداشت. پا شدم، صندلی را برایش بردم و با کلّی تعارف نشست.
۱۴- هول نشوید. خصوصاً وقتی درگیر جایی مثل کلانتری هستید. خونسردیتان را حفظ کنید. داد و فریـاد نکشید. (البته تجربة من درون کلانتری مربوط بـه موردی هست که جبهة ما هیچ تقصیری نداشت و فقط بدشانسی آورده بود.) دنبال نقاط مشترک با افسر مربوطه بگردید. درون مورد تجربة من، محل خدمت قبلی افسر دایرة مواد مخدّر، محلة ما بود و همـین شد کـه سر شوخی را باز کردم! بعدها، حتی وقتی فهمـید دانشجوی جامعهشناسی هستم، شماره تلفنش را داد و گفت اگر خواستی بمن سر بزنی، اوّل زنگ بزن ببین دادگاه یـا گشت نباشم، بیـا.
۱۵- بعضی وقتها، داد زدن جواب مـیدهد. البتّه سعی کنید عصبانی نشوید و داد بزنید! درون مورد من وقت مراجعه بـه یکی از شرکتهای خودروسازی، این موضوع کاملاً جواب داد. حتّی مـیتوانید طعنـه بزنید و مسأله را بزرگ کنید. مثلاً وقتی خواستند فرمـی را امضا کنم کـه نسبت بـه شرکت هیچ اعتراضی ندارم و همة حقوق خودم را نسبت بـه شرکت از خودم سلب مـیکنم، گفتم: یکهو بیـایید و بگویید وکالت بدهم، حق طلاق از همسر آیندهام را هم بـه شما واگذار کنم؟ طرف شوکه شد! هیچوقت آن برگه را – کـه همـه امضاء مـید – امضاء نکردم؛ هنوز هم مـیتوانم شکایت کنم.
۱۶- هیچ چیز را نخوانده و بیجهت امضا نکنید؛ حتّی اگر دیگران اینکار را مـیکنند. همـیشـه حق اعتراض را به منظور خودتان محفوظ بدارید. اگر کارتان که تا جایی پیش رفت و شما مدرکی دادید و در عوض – مثلاً بخاطر حاضر نبودن مدیر عامل یـا ... – چیزی دریـافت نکردید، زیر بار این نروید کـه مدارک امضاء شدة شما را نگه دارند، که تا دفعة بعد کارتان زودتر انجام شود. یـا بخواهید هرچه را امضاء کردهاید با خودتان ببرید؛ یـا اگر امکانش نیست، بخواهید کـه جلوی چشم خودتان همـه را نابود کنند. دولتی و خصوصی هم ندارد. (اگر هم کار مـهمّی انجام مـیدهید، حتماً با یک وکیل م کنید. بین دوست و آشناهایتان لابد یک وکیل هست کـه بدون طلب هیچ وجهی، درون موارد آغازین و ساده راهنماییتان د.)
۱۷- اگر زیـاد بـه بانک مراجعه مـیکنید، حتماً این سؤال را از شما مـیپرسند کـه کاسبی چطوره؟! یـادتان باشد کـه هیچ کاسبی نمـیگوید وضع خوبه! معمولاً جوابهای کلیشـهای چیزی شبیـه بـه اینست: شکر! بد نیست. هیچوقت لازم نیست اطّلاعات زیـادی بهی بدهید؛ امّا از تمام اطّلاعات هم محرومش نکنید. اطّلاعاتتان را طبقهبندی کنید و کمارزشترها را درون اختیـار طرف بگذارید. یـادتان باشد کـه اعتماد حاصل ارتباط زیـاد و اطّلاع داشتن است.
جمعه 23 مرداد 1383
ه
۱- ماجرای دزدی مطلب و عو نقل بدون مرجع نوشته، گویـا درون دنیـای وبلاگها رایج است. مثلاً این یکی ،عکسهای نمایشگاه ماشین را از وبلاگ من برداشته، بیهیچ مرجع و هیچ نقلی. این یکی باز همـین بلا را سر عکسی آورده کـه فرهاد گرفته بود. این یکی کـه دیگر روی همـه را سفید کرده: یـادداشتی را کـه احسان زحمت کشیده بود و دربارة گوگن به منظور راز نوشته بود، برداشته و در سه بخش (قسمتهای اوّل که تا سوّم) بیهیچ نام و نشانی از احسان و راز، درون وبلاگ خودش و لابد بـه اسم خودش کپی کرده! وبلاگهای دیگری هم هستند کـه چون تنـها یک عیـا یک مطلب را برداشته بودند از خیرشان مـیگذرم. امّا نکتة جالب اینجاست کـه در پایـان صفحة یکی از همـین وبلاگها اینطور نوشته: «تمامي حقوق اين وبلاگ متعلق بـه نويسنده است. هرگونـه اقتباس يا برداشتي بدونب اجازه ممنوع است.»
۲- از این بامزهتر، مطلبی هست که دیروز فرهاد نشانم داد. روزنامة همشـهری، کار غریبی کرده. سفرنامة گرگانم را برداشته، بعضی جاهایش را حذف کرده و تنـها با ذکر اسم "پویـان" چاپ کرده. (اینجا) سلیقة رونامـهچی همشـهری درون حذف مطالب هم جالب بوده. گاهی خصوصیترین چیزهایی را کـه نوشتهام، باقی گذاشته و گاهی بعضی را حذف کرده. آغاز مطلب بهکلّی کم شده و تختهنرد بازی هایمان وجود ندارد و ...
همشـهری، اصولاً دست بازی درون دزدی مطلب و عدارد. ماجرای دزدی عافشین شاهرودی بهرحال اینطور تداعی مـیکند. جالب اینجاست کـه حتّی بعد از اعتراض شاهرودی، همشـهری باز عدیگری از او دزدید (یعنی بدون اجازه و نام چاپ کرد) که تا ثابت کند کـه مـیتواند. خلاصه اینکه، روزنامـهنگاری - کـه همـیشـه سختترین شغلها بوده - اینطور بـه حرفة کمدردسر آسانی تبدیل مـیشود و قیچی جای قلم را مـیگیرد. کاش دستکم مـیتوانستند کار ظریف و دقیقی با قیچی انجام دهند؛ نـه اینطور زمخت و ابلهانـه.
شنبه 10 مرداد 1383
هو
۱- پنجشنبه، با همان دوستی – کـه پیشتر شرح نرفتنش رو گفتهبودم – رفتم بیرون. نشستهبودیم و از همـه چیز حرف مـیزدیم. بین حرفها خواست داستان کفش خش و اتفاقات بعد از اون رو تعریف کنـه. شروع کـه کرد، گفتم: مـیخوای بقیـهش رو من تعریف کنم؟ تعجّب کرد؛ خودم هم. و در کمال تعجّب داستان خ و پس و صحبتهاش با کفشفروش رو گفتم!
همونموقع، یـاد نقلی از باتای افتادم. جایی مـیگه: ‘آنچیزی کـه منم، شوق و عطشـه و نـه تحصیل دانش. فیلسوف کـه نیستم؛ شاید قدّیس باشم و شاید هم تنـها، دیوانـهای.’ من هم – اونطور کـه از قراین و شواهد پیداست – فیلسوف نیستم؛ فیلسوفبودن قابل سنجشـه و من مـیدونم کـه نیستم. بین دو گزینة بعد هم انتخاب رو واگذار مـیکنم بـه خودتون. فقط بترسید از عذاب خداوند! کم نبودن قومـهایی کـه پیـامبرشون رو دیوانـه مـیپنداشتن. لابد سرنوشتشون رو تو کتابای دینیتون خوندین دیگه؛ نـه؟ ;)
۲- ‘برای تبرّک’ این روزها را بـه نقلی از آندره ژید درون مائدههای زمـینی اختصاص دادم. بنظرم، نقل بینظیریـه. کتاب رو مدّتها پیش – درون سالهای دبیرستان – خونده بودم. این یکی دو روزه، دوباره مرورش کردم. شاید عجیب باشـه، امّا کتابی کـه من از ژید دوست دارم، کتاب – کمتر شناخته شدهی – آهنگ روستائیـه. نمـیدونم چرا؛ ولی آهنگ روستایی رو – کـه اتّفاقاً همون سالهای دبیرستان خوندم – از بقیّة کتابای ژید بیشتر دوست دارم.
چهارشنبه 7 مرداد 1383
هو
۱-
دیروز، روز خوبی بود. اوّل از همـه با سینا رفتیم سر کلاس شـهر و چهارمـین جلسه هم بـه خیر و خوشی تمام شد. بعد با بچّهها رفتیم گیمنت و برای اوّلین بار کانتر بازی کردم. جالب بود و خوش گذشت. آخرهای کار، نشستم و بازی کامـیار را تماشا کردم و به نتیجههای جالبی رسیدم. اوّل از همـه اینکه ما – تازهکارها – حتما جداگانـه با هم بازی کنیم. بچّهها حرفهای بازی مـید. مثلاً مفیدترین کار این بود کـه وقتی یکی از همگروهیها کشته مـیشد، بـه بقیّه مـیگفت کـه دشمن کجاست. ضمن اینکه بچّهها نقشة بازی را از بَر بودند و برای جاهای مختلف نقشة بازی حتّی اسم هم داشتند. مثلاً وقتی مـهران مـیگفت «پل»، کامـیار مـیدانست سینا کجاست و خب، طبیعی هست که مـیرفت سراغش. دوّمـین چیزی کـه فهمـیدم این بود کـه کلّاً استعداد بازی ندارم. چون مـیثاق هم اوّلین بار بود کـه کانتر بازی مـیکرد؛ ولی خیلی بهتر از من و سینا. من، اصولاً حتّی درون کار با ماوس هم مشکل داشتم. گاهی بجای اینکه دور ب، آسمان را نگاه مـیکردم! گاهی که تا من و سینا مـیامدیم اسلحهمان را انتخاب کنیم، مـیمردیم.
ساعت پنج، بعد از گیمنت، من و سینا با هم رفتیم پیش دکتر ایمانی عزیز درون سازمان شـهرداریـها. قصدمان این نبود کـه اینـهمـه وقت ایشان را بگیریم؛ ولی بهرحال دو ساعتی پیششان بودیم. دربارة کلاس شـهر گفتیم و قرار هفتة بعد را گذاشتیم کـه بچّهها را ببریم سازمان شـهرداریـها که تا دکتر ایمانی برایشان دربارة مدیریّت شـهری و شـهروندی صحبت کنند. گمانم، به منظور بچّهها و برای خود ما خیلی مفید باشد. با دکتر ایمانی – مثل همـیشـه – دربارة همـهچیز صحبت شد و طبق معمول استفاده کردم. دکتر ایمانی، از آنجا کـه از آغاز مشغول کار درون ادارات شـهری – از مرکز تحقیقات که تا شوراها و شـهرداری – بودهاند، خیلی از واقعیّات را درست مـیشناسند و خاطرات شیرینی هم دارند و بقول خودشان، واقعیّات موجود متفاوت با آنچیزی هست که درون دانشگاه مـیگویند. خوبی کلاس جامعهشناسی شـهری دکتر ایمانی این بود کـه این واقعیّات را سر کلاس درس دانشگاه مـیآوردند.
۲-
فکر کنم با زحمتهای محمدحسین، دیگر ارزشش را داشته باشد حتّیـانی کـه از آپدیت شدن راز با ایمـیل باخبر مـیشوند و تنـها با یک کلیلک سراغ مطلب موردنظرشان مـیروند، گاهی بـه صفحة اوّل راز سر بزنند. ستونِ «برای تبرّک» را – کـه در واقع وبلاگ مجزّایی هست – هفتهای یکبار تازه مـیکنم. پس، اگر دوست دارید دست کم هفتهای یکی دو بار بـه صفحة اوّل راز سر بزنید که تا هم آخرین عفتوبلاگ را ببینید و هم به منظور تبرّک را بخوانید.
یکشنبه 4 مرداد 1383
ه
۱-
محمدحسین عزیز، فتوبلاگم را هم راه انداخت. اسمش را فعلاً مـیگذارم ‘کایروس’. کایروس، زمان درست وقوع هرچیزی است. همان لحظة معیّن و صحیح؛ نـه یک دم قبل و نـه یک آن بعد. کایروس، همان واژهایست کـه پولس قدّیس درون اعمال رسولان دربارة مسیح مـیگوید. آمدن مسیح، درون لحظة درستی اتّفاق افتاد، کـه خداوند فرموده بود. کایروس، زمان منحصر بفردی است. لحظهای کـه باید ماشة دوربین را کشید و شلّیک کرد. اینطور، نمود لحظه – مرگ موضوع – ثبت مـیشود.
۲-
فتوبلاگ را فعلاً هفتهای یکی دو بار آپدیت مـیکنم. برایش سیستم اطّلاعرسانی و یـادآوری هم نمـیگذارم. خودتان هفتهای یکی دو بار سر بزنید؛ لطفاً!
۳-
متأسّفانـه، سیستم ثبت نام درون اعلام بروزرسانی راز، برگشت ندارد. یعنی اگری دلش نخواهد نامـههای آپدیت اتوماتیک وبلاگم را دریـافت نماید، نمـیتواند مستقیماً ایمـیلش را حذف کند. پس، بدون کوچکترین تعارف برایم بنویسید کـه دیگر تمایل ندارید نامـهای دریـافت کنید که تا دستی، نشانی ایمـیلتان را بردارم. خودم، خوب مـیدانم کـه روزی یـا حتّی چند روزی یک نامـه دریـافت گاهی چقدر زجرآور مـیشود.
۴-
خانم پیرمرادیـان – کـه نوشتههایم را دربارة فرانچسکوی قدّیس درون راز خواندهاند – برایم نوشتهاند کـه پنجشنبة همـین هفته فیلم ‘برادر خورشید، ماه’ ساعت سة بعد از ظهر از سینما چهار پخش مـیشود. فیلم داستان زندگی فرانچسکو است. پیشنـهاد مـیکنم ببینید.
جمعه 2 مرداد 1383
هو
چند روزی از هفتة پیش را کـه ننوشتم، دلیلش مسافرت بود. چند ساعت پیش از سفر را هم – با عجله – با دوست عزیزی وعده کردم که تا ببینمش؛ چون قرار بود پیش از بازگشت من برگردد ارمنستان و دوباره که تا زمستان نبینمش. این شد کـه در کافة ۷۸ قرار گذاشتیم و یکی دوساعتی با هم بودیم کـه خیلی خوش گذشت. همانموقع و بین بقیة حرفها گفتم کـه چهارشنبه – کـه قرار هست بروی – نمـیروی؛ باور نکرد. حتّی وقتی درست قبل از پرواز زنگ زد که تا ببیند بموقع بـه فرودگاه رسیدهام یـا نـه و باز خداحافظی کنیم، گفتم اگر برگشتم و نرفته بودی، باز هم ببینمت؛ خندید. بر کـه گشتم، گمانم این بود رفته. که تا اینکه پی.ام. گذاشت و گفت وقتی مـیخواسته از مرز زمـینی وارد ارمنستان شود، چون اعتبار گذرنامـهاش – گذرنامة موقّت ارمنیش – تمام شده بوده، برش گرداندهاند. کلّی خندیدیم... مـیگفت: وقتی برش گرداندهاند فقط بـه حرف من فکر مـیکرده. خب، به منظور من کـه بد نشد؛ بیشتر مـیبینمش. به منظور او هم گمانم همـینطور؛ مـیتواند بـه کلّی کار کـه باید اینجا انجام مـیداده و انجام نداده، برسد.
نمـیدانم این دوستان من کی ایمان مـیآورند؟ :) هیچ قومـی، اینقدر درون حقانیّت پیـامبرش شک نکرد. پسفردا روزی، اگر از خدا خواستم بلایی، چیزی نازل کند، چون و چرا نیـاورید؛ از من گفتن بود، کـه گفتم! :)
یکشنبه 28 تیر 1383
هو
یکبار کـه یـادداشت دیروزم را خواندم، از آنچه نوشتهبودم، خوشم آمد و با اینکه قصد نداشتم که تا چند روز آینده نوشته را ادامـه بدهم؛ خواندن همان یـادداشت قبل محرّکی شد به منظور ادامـه.
۷- شاید از همـین چند بند قبلی کـه نوشتم معلوم شده باشد کـه خوب هست آدم خودش را اندکی هم خنگ نشان بدهد. البتّه مواظب باشید مثل شخصیّتهای داستان خنگآبادیـهایتنر این تظاهر بـه خنگی منجر بـه خنگی واقعی نشود. بقولتنر، آدم هرقدر تظاهر بـه تیزهوشی کند، تیزهوش نمـیشود؛ امّا کافیست چند بار تظاهر بـه خنگی کند، که تا خنگ شود.
بهرحال، خوب هست تظاهر کنید کـه چندان چیز زیـادی از روند کار نمـیدانید و ممنون مـیشوید اگری کـه مسؤول کار شماست، شما را بیشتر آشنا کند و حتّی بخشـهایی را – کـه قانوناً وظیفة خودش است، امّا از زور تنبلی، مراجعهکننده حتما دنبالش باشد – خودش پیگیری نماید. درون عین حال، شش دنگ حواستان باشد؛ نـهایت هوش و حواستان را بکار بگیرید کـه طرف چه مـیکند و آیـا کاری کـه مـیکند بـه پیشبرد هدف شما کمک مـیکند یـا نـه؟ لطفاً فقط درون ظاهر امر، تظاهر بـه خنگی و نادانی کنید!
۸- حتما خیلی زود اخلاق طرف مقابلتان را دریـابید و عکسالعمل مناسب را ابراز کنید. مـیدانم کـه این توصیـه بیش از حد زبونانـه است؛ امّا، بد نیست یکبار بخوانیدش. شاید درون شرایطی بـه شدّت اضطراری مجبور شدید، اینچنین کنید. کمـی کـه در ادارات بروید و بیـایید، حَسَبِ تجربه، اخلاق کارمندها دستتان مـیآید. با بعضیـها مـیشود شوخی کرد و با دیگران نـه. حتّی به منظور یکی مـیشود فراخور شرایط جک هم تعریف کرد؛ امّا، درون مقابل دیگری، احتمالاً حتما دست بـه بایستید. آدمـها را بشناسید؛ بعضی، خیلی بـه طرز رفتارتان توجّه مـیکنند و اصولاً اینطور مراجعانشان را درون ذهن تقسیمبندی مـیکنند.
یـادتان باشد بعضی کارمندها، خیلی راحت کار را تعطیل مـیکنند. بعد دست کم سر بـه سرشان نگذارید. یـادم نمـیرود درون آگاهی شاپور – کـه آدمـها به منظور کارهای عجیب و غریبی مثل قتل و سرقتها و سوءاستفادههای بزرگ مراجعه مـیکنند – گروهبانی کـه وظیفهای دفتری داشت، نیم ساعت – بعد از جر و بحث با یکی از مراجعین – کار را تعطیل کرد و بعد از کلّی التماس حاضر شد دوباره بـه کار موظفش بپردازد. یـادتان باشد کـه گاهی حتّی رانندة اتوبوسهایمان هم قهر مـیکنند؛ ترمزدستی را بالا مـیکشند و ادامـه نمـیدهند... مـیدانم کـه راه آمدن با آن گروهبان و این راننده، خواری هست و اصولاً با هزار و یک اصل اخلاقی کـه در ذهن داریم، نمـیخواند؛ امّا، فراموش نمـیکنم کـه افسر بالادست و رئیس گروهبان آگاهی شاپور، درون جواب اعتراض مردم، بشدّت از زیردستش دفاع کرد؛ یـادم نمـیرود کـه در ادارة نظاموظیفه پاسخ اعتراضم این بود: خیلی حرف بزنی، مـیدم دستبند بزنن بهت. (!!) بـه کی مـیخواهید شکایت کنید؟
۹- قبل از ورود بـه اتاق – خصوصاً اتاقانی کـه ردههای بالاتری دارند – حتماً درون بزنید؛ حتّی اگر درون اتاق باز باشد و دیگران بدون رعایت اینمورد، رفت و آمد کنند. درون بزنید و حتّی اگر حواس طرف هست منتظر اجازه بمانید. مـیتوانید بعد از درون زدن و جلب توجّه فرد مستقر درون اتاق، بپرسید: اجازه هست؟
نمـیخواهم طول و تفسیرش بدهم، خاطرجمع باشید کـه فایده دارد.
۱۰- احمقانـه است؛ امّا واقعیّت دارد. از بعضی فرمـهایی کـه برای کار شما نیـاز است، تنـها یک نسخه وجود دارد. حتما بروید و از آن نسخه کپی تهیّه کنید. خندهدار است؛ امّا واقعیّت دارد. حتما با پول خودتان و هدروقت خودتان از فرم کپی تهیّه کنید که تا کارتان راه بیفتد. اگر مـیخواهید کارتان زودتر راه بیفتد، خودشیرینی کنید و چند برگ بیشتر کپی بگیرید. (فحش ندهید؛ دلتان خواست اینکار را نکنید.)
۱۱- آشنایی بدهید؛ حتّی شده دروغی. امّا طوری دروغ نگویید کـه گند کار بالا بیـاید. مـیتوانید حتّی از کارمندهایی کـه پیشتر با آنـها سر و کار داشتید، مایـه بگذارید: آقای طاهری خواهش اگه ممکنـه کار بنده رو زودتر راه بندازین.
اگر آشنای واقعی دارید، نگران چیزی نباشید. کار قانونی شما بیهیچ دردسری درست خواهد شد. کار خلاف قانون که تا حالا ازی نخواستهام؛ امّا مـیگویند کـه با آشنا و پارتی آن هم انجامشدنی است
شنبه 27 تیر 1383
هو
این چند سال اخیر، کارم درون کلّی اداره و مرکز و مؤسسة دولتی گیر کرده هست و هر بار، چیزی یـاد گرفتهام. از ادارة مالیـات و ثبت و شمارهگذاری و آگاهی (آنـهم آگاهی وحشتناک شاپور) بگیرید؛ که تا آموزش عالی و سازمان سنجش و گذرنامـه و نظاموظیفه و شـهرداری و کلانتری (آنـهم دایرة مبارزه با مواد مخدّر کلانتری عجیب و غریب یوسفآباد) و انواع و اقسام بانکها و بعضی دیگر.
فکر کردم شاید بد نباشد برخی چیزهای سادهای را کـه مـیتوان رعایت کرد و از آن طریق زودتر بـه نتیجه رسید، اینجا بنویسم. بعضی از این کارها، شاید واقعاً اخلاقی نباشد؛ یـا دستکم تزویرآمـیز بنظر بیـاید. ولی بهرحال تجربة من بوده. شاید دوست داشته باشید، تجربیـاتم را بدانید. بهرحال، انتخاب با شماست!
۱- تابلوهایی کـه در ادارات دولتی ما نصب شدهاند، چندان کارا نیستند. نام دوایر و سالنـها، نامـهایی تخصّصی هست که چندان بدرد شما نمـیخورد. بعد در اوّلین قدم بعد از ورود بـه اداره، سراغ بخش اطّلاعات – کـه در نزدیکی درون ورودی هست – بروید و خیلی واضح و شفّاف بیـان کنید کـه مشکلتان چیست. خوشبختانـه یـا متأسّفانـه، راهنمایی آدمـها، خیلی مفیدتر از راهنمایی تابلوهاست. حتّی، راهنمایی نگهبان آن اداره، مغتنم است.
مثلاً فرض کنید مـیخواهید عوارض خودرو را پرداخت کنید. بـه شـهرداری منطقهتان کـه بروید، درون حالتی خوشبینانـه تابلویی نصب هست که مـیگوید هر دفتر یـا دایره درون کدام طبقه مستقر مـیباشد؛ همـین. شما، شاید ندانید کـه دریـافت عوارض وظیفة ادارة درآمدهاست. بنابراین، اطّلاع از اینکه ادارة درآمدها درون طبقة دوّم مستقر است، کمکی بـه حالتان نمـیکند. پس، بپرسید.
۲- حتی وقتی بـه اتاق یـا سالن مورد نظرتان رسیدید، باز هم بپرسید. بیخود وقتتان را ته صف تلف نکنید. جلو بروید، «خستهنباشید» بگویید و بپرسید کـه آیـا کار شما را همـین باجه یـا همـین آدم انجام مـیدهد؟ خجالت نکشید و در ضمن بـه عقلتان هم اطمـینان نکنید؛ درون ادارات ما همـه چیز عقلانی نیست. مثلاً ممکن هست همانی کـه عوارض نوسازی محلّات ۲ و ۳ و ۴ منطقة شما را دریـافت مـیکند، عوارض خودرو را هم بگیرد! بنابراین، بیهیچ واهمـهای، بپرسید. چراکه درون غیراینصورت ممکن است، بیجهت وقتتان را درون صفهای طویل تلف کنید.
۳- مؤدّب باشید. لفظ «خسته نباشید» کلّی کارتان را پیش مـیبرد. از آنجاییکه بیشتر مراجعین، چندان بـه این مورد توجّه نمـیکنند و تنـها شاید بـه سلامـی خشک و خالی قناعت کنند، ادب شما مـیتواند بسیـار مؤثر باشد. درست هست که راه انداختن کار شما و همکاری درون رفع مشکلتان وظیفة کارمندی هست که پشت مـیز نشسته؛ امّا، از نظر اخلاقی و انسانی هم، ادب شما، پسندیده است. ضمن اینکه کارتان را هم پیش مـیبرد!
۴- بدانید با چهی صحبت مـیکنید. سمت کارمندی را کـه با او حرف مـیزنید، پیدا کنید. این موضوع وقتی کـه به ادارات نظامـی – مثلاً راهنمایی و رانندگی یـا نظاموظیفه – مـیروید، اهمـیّت بیشتری دارد. بهتر است، پیش از رفتن بـه چنین جاهایی، ابتدا ازی کـه مـیداند، درجات نظامـی و طرز خواندن ستارههای سردوشی را بپرسید. خیلی جالب نیست کـه جناب سرهنگ را گروهبان صدا کنید! درون عوض، کاملاً مناسب هست که وقتی طرف را خطاب مـیکنید – مثلاً – بگویید : خسته نباشید، جناب سروان! یـا فرضاً درون بانک: آقای رئیس! ممکنـه این فرم رو امضاء کنین؟
۵- هر طور هست، اسم کارمندی را کـه مخاطب شماست، پیدا کنید. درون مورد افراد نظامـی، این اسم بر روی پلاک شان نوشته شده است. (البتّه گاهی – مثلاً درون ادارة گذرنامـه – اسم را با یک کد جایگزین کردهاند) درون بسیـاری دیگر از ادارات، نام فرد و سمت او را درون تابلویی – روی مـیزی کـه کار مـیکند – نصب کردهاند. درون غیر اینصورت، ببینید دیگران – کـه احتمالاً بیشتر از شما با کارمند مورد نظرتان سر و کلّه زدهاند – او را چه صدا مـیکنند. نیز، وقتی بـه مرحلة بعدی پاس داده مـیشوید، نام آدم بعدی را از نفر قبلی سؤال کنید. مثلاً وقتی مـیگویند: ببر این ورقه رو آقای رئیس امضاء کنـه. بپرسید: یعنی حتما پیش کی برم؟
وقتی کـه به کارمندی مراجعه مـیکنید و او را با اسم صدا مـیکنید (مثلاً: سلام خانم نجمآبادی) کارتان سریعتر راه مـیفتد.
۶- روشن و واضح بیـان موضوع کمک بسیـار مؤثّری هست برای رفع مشکلتان. سعی کنید پیش از حرف زدن موضوع را به منظور خودتان تعریف و منسجم کنید. روش مناسب این هست که “داستان”تان را به منظور کارمند پشت مـیز تعریف کنید و چندان انتزاعی حرف نزنید. (گرچه گاهی استفاده از بعضی اصطلاحات ساده مفید است؛ مثلاً: چک را پریروز کلر کرده بودم.) سابقة مراجعاتتان را هم مـیتوانید – هرجا کـه لازم بود – یـادآوری کنید.
گمانم که تا اینجا، همـینقدر کافی است. نکتههای بسیـاری را بـه تجربه مـیدانم. کـه بعداً خواهم گفت. اینـها فرمول ثابت نیستند و پس، دوست دارم تجربیـات شما را هم بدانم.
جمعه 19 تیر 1383
ه
(۱)
شـهر کتاب نیـاوران رو خیلی دوست دارم؛ درون واقع، شـهر کتاب کارنامـه. کتابها – عموماً – خوب چیده شدن. عنوانـهای جدید – معمولاً – درون دسترس هستن. فروشندهها، بینـهایت مؤدبن و وارد بـه کار. البتّه اگه غیر از این بود، عجیب بنظر مـیاومد. از آقای زهرایی – مدیر انتشاراتی کارنامـه – جز این انتظار نمـیره. شـهر کتاب نیـاوران رو پسر بزرگ آقای زهرایی – ماکان – اداره مـیکنـه. روزهای پیش از عید، شلوغترین روزهای کتابفروشیـه. دم صندوق شـهرکتاب، مردم صف مـیکشن؛ خاطرم هست پارسال – پیش از عید – ماکان وارد شـهر کتاب شد؛ رفت پشت صندوق و فوری همة مشکلات حل شد؛ انگار صف صندوق آب شد و رفت توی زمـین. زهراییها درون کار نشر و کتاب تو ایران کمنظیرن. وسواس زهرایی بزرگ مثالزدنیـه. اولّین بار وقتی حافظ بـه سعی سایـه رو چاپ کرد، متوجّه این وسواس شدم و بعدتر، وقتی کتاب مستطاب آشپزی نجف دریـابندری چاپ شد، ایمانم بـه کار انتشاراتی زهرایی کامل شد.
سپهر زهرایی پسر کوچیک خانوادهست کـه ناتوانی ذهنی داره. خیلی وقتها هم توی کتابفروشی هست. تابلوی بزرگی هم روی دیوار کتابفروشی – بالای مبل نیمطبقه – نصبه کـه طرحی از سپهر، کار کامبیز درمبخش توشـه. درمبخش – کاریکاتوریست بینظیر ایرانی کـه با اصرار مرحوم گلآقا بـه ایران برگشت – با چند خط ساده، سپهر رو بـه بهترین شکل کشیده و زیرش چنین چیزی نوشته (نقل بـه مضمون): به منظور سپهر زهرایی کـه شـهر کتاب بی او لطفی ندارد. – واقعاً هم شـهر کتاب بدون سپهر نمـیشـه اصلاً!
خلاصه کنم؛ نقّاشیـهای آقا سپهر از یکشنبة هفتة دیگه توی گالری کارنامـه بـه نمایش درون مـیاد. گالری کارنامـه بخشی از شـهر کتاب نیـاورانـه. مـیتونید هم یـه سری بزنید بـه شـهر کتاب، کتابهای جدید رو دید بزنید و بخرید و هم نقّاشیـهای سپهر زهرایی رو نگاه کنین.
(۲)
حرف کتاب کـه شد، حتما بگویم رولان بارت بـه قلم رولان بارت هم چاپ شد. همـین دیروز از شـهر کتاب نیـاوران گرفتمش. اگر مثل من رولان بارت را دوست دارید، این اثر بینظیر رو از دست ندین. ترجمة کتاب، کار پیـام یزدانجوی پرکاره.
(۳)
دیروز رو هم مشغول دوباره نگاه بـه آخرین سلام بابک داد بودم. بابک داد – روزنامـه نگار – بعد از تعطیلی سلام با خوئینیها مدیر مسؤول سلام مصاحبه مـیکنـه. کتاب رو بهمن ۷۸ موقع تولّدم هدیـه گرفتم. خیلی سلام رو دوست داشتم؛ درون واقع سلامخون حرفهای بودم. هر روز سلام رو مـیخ و سر کلاسهای دانشگاه شریف – کـه توی تالار برگزار مـیشد – مـیرفتم ردیف آخر، روزنامـه رو باز مـیکردم و مـیخوندم و وقتی روزنامـه تموم مـیشد از درون حیـاط تالارها مـیرفتم بیرون. حتی جدولهای روزنامـه رو هم حل مـیکردم. خلاصه، بمناسبت، کتاب رو تقریباً دوباره خوندم. اگه شما هم دوست دارید جریـان چاپ روزنامـه و تعطیلیش و اونچه زمـینـهساز پیدایی حوادث بعدی شد رو بدونید، بد نیست کـه کتاب رو بخونید. شخصیّت خوئینیها خیلی خوب از خلال مصاحبه معلوم مـیشـه. توی جلسة دادگاه، خوئینیها چیزی مـیگه کـه از تلهویزیون هم پخش مـیشـه. این بخش صحبتهای مدیرمسؤول سلام به منظور من جالب بود و یـاد تراژدی مکالمـه و هرمنوتیک انطباق و مسألة پیلاطوس افتادم:
من مـیدانم کـه شما هیچکدام با من خصومت شخصی ندارید و بین بنده و شما هرگز مسألة خصوصی و کینـه و عداوت وجود ندارد. هرآنچه شما دربارة دفاعیـات من و محتویـات این پرونده نظر بدهید و قضاوت کنید، ناشی از فهم شماست. ناشی از برداشت و فهمـی کـه از مسائل دارید. و در هر صورت فهم شما از مسائل هست که درون این پرونده نظر نـهایی را خواهد داد.
شنبه 13 تیر 1383
ه
چند روز پیش بود کـه در یکی از همان دستکاریـهای فراوانم، نصف قالب وبلاگ از بین رفت و همانطور، اشتباهی ذخیرهاش کردم و برای همـین امکان پابلیش پست جدید مـیسّر نبود. چند وقتی بود کـه محمدحسین تصمـیم داشت قالب وبلاگم را تغییر دهد. (تا آنجایی کـه خاطرم هست اواخر سالتحصیلی، بعد از یکی از کلاسها پیشنـهاد کردم بعد از پایـان امتحانات این زحمت را بکشد) دستِ آخر – چون مسافرتی پیش رو داشت – قرارمان ماند به منظور روزهای بعد از سفر. امّا این وضع را کـه دید زود دست بکار شد و قالب را بقول خودش ‘سه سوته استاد کرد’ و بعضی تغییرهای لازم را اعمال.
نقشـههای دیگری هم به منظور راز داریم کـه مـیماند به منظور فرصت بعدی کـه محمدحسین کمکارتر شود. غرض از این نوشته عرض تشکّر بود درون حضور جمع از محمدحسین و اینکه حالا کـه شکل و شمایل راز عوض شده، اگر نظر اصلاحی دارید درون کامنت همـین نوشته بگذارید که تا محمدحسین بخواند.
جمعه 12 تیر 1383
ه
غروبی، رفته بودم نزدیک خانـهمان خرید کنم. دو که تا پسر بچّة ۹ و ۱۰ ساله با لباسهای تابستانی کـه نشان مـیداد وضعشان اتّفاقاً خیلی هم خوب است، نشسته بودند؛ کارتنی را دمر خوابانده بودند و ‘بامشاد’ مـیفروختند و یک درون مـیان، با صدایی نـه بلند مـیگفتند: بامشاد... دونـهای ۵۰ تومن... زیر ِ قیمت....
خوشحال شدم. سلام کردم و دو که تا بامشاد خ.
قبلتر، تابستان کـه مـیشد، بچّهها فرفره درست مـید و مـیفروختند؛ حالا بامشاد کپی مـیکنند و مـیفروشند. چه فرقی مـیکند؟ شادی مـیفروشند.
نگاه کنید؛ بامزه نیست؟
چهارشنبه 10 تیر 1383
ه
اين دو - سه روزه يه عالمـه کامنت مزخرف تبليغی سايتهای و برای مطالب قديمـیتر راز ثبت شده بود. دفعهی اوّل ۴۵۰ که تا و دفعهی بعد ۶۰۰ تا. کلّی اعصابم داغون شد. که تا اينکه بالاخره با يه پلاگين محشر از بين بردمشون و بعد هم با همين سواد کم و با کمک راهنماييهايی کـه خوشبختانـه به منظور امتی فراوونـه، کامنت مطالبی کـه بيشتر از ۲۱ روز قدمت دارن رو بستم.
نشونی پلاگين فهرست سياه امتی رو توی لينکدونی - کـه مجتبا رو ياد سگدونی ميندازه - ميزارم. اين لينکدونی رو هم با همون سواد کمم درستش کردم و اميدوارم کـه در آينده بيشتر بروزش کنم.
شنبه 6 تیر 1383
هو
اینـهمـه بدبین نیستم؛ ولی چرا از این قسمت ‘هفت پرده’ی سعید عقیقی/فرزاد مؤتمن خوشم مـیاد؟
.
.
.
جوان چهار [ادامـه مـیدهد] ببین؛ فلسفة زندگی همـینـه. تو بیخود پیچیدهش مـیکنی و خودت رو عذاب مـیدی. دنیـا پر از یـه مشت آدمـه کـه کنار هم وایسادن کـه به نوبت نفری یـه چَک بزنن بیخ ِ گوش ِ همدیگه. تو فقط حتما حواست باشـه کـه یواشتر بخوری و محکمتر بزنی... جر زدن و ادا درآوردن هم نداره. بهمـین راحتی.
جوان دو [که حالا دوباره چهرهاش را مـیبینیم] یعنی سالم موندن توی فلسفة تو جایی نداره؟
جوان چهار چرا، یـه زرنگیـهایی هم هس. مثلاً اگه تو خیلی زرنگ باشی موقعی کـه نوبت تو شد، جوری جاخالی مـیدی کـه چَکِ اینوری بخوره توی گوش اونوری. اونوقت ممکنـه سالم هم بتونی بمونی. البتّه کار سختی هم هست امّا...
.
.
.
پ.ن.۱. مـیشـه لطفاً وقتی قبل از من وایسادی، جاخالی ندی؟ ظاهر قضیـه اینـه کـه من بالاخره چک رو حتما بخورم، چه از تو چه ازی کـه قبل از تو وایساده؛ بعد ظاهراً درون حق من کار ناجوری نکردی. ولی همون خودت بزنی، بهتره. مـیشـه؟ فقط خواهش کردم.
پ.ن.۲. راستی چرا هفت پرده اکران نشده؟
پنجشنبه 4 تیر 1383
هو
پریروز، امتحان جامعهشناسی انقلابات دادم. خیلی هم خوب امتحان دادم؛ به منظور همـین اگر قصد انقلاب داشتید، حاضرم مشاوره بدهم. ;) من پیشنـهاد مـیکنم و شما، انتخاب. مثلاً مـیپرسم دوست دارید با مدل تد رابرت گر انقلاب کنید یـا هانا آرنت؟ نـه، اصلاً فکرش را هم نکنید، مدل سوروکین جواب نمـیدهد؛ تازه این مدل، شکست خودتان را هم پیشبینی کرده. خیلی صلاح نیست درون موردش فکر کنید... مـیخواهید چند روز دیگر صبر کنید مـیتوانیم با مدل پارتو هم اقدام کنیم... صحبت هانتیگتون را نکنید؛ همـه را سر ِ کار گذاشته. نـه، نـه، ماراز مد افتاده. لااقل بـه مارکسیستهای جدید فکر کنید. اینطوری کلاس انقلابتان هم حفظ مـیشود...
اگر هم پولم را بموقع پرداخت نکنید، کاری مـیکنم دورة ترمـیدوری ناجوری درون انتظارتان باشد؛ طوریکه از هرچه انقلاب هست پشیمان شوید.
فقط لطفاً بعد از انقلاب و در دولت جدید، پست مـهمـی بمن بدهید (یـادتان نرود کـه من حتما آدم مـهمّی بشوم). آنوقت حاضرم درون مورد جلوگیری از پیدایی انقلاب جدید مشاوره بدهم؛ بـه این مـیگویند، خدمات بعد از فروش.
پ.ن. راستی، تئوری واقعیّت را تبیین مـیکرد؟ نمـیساخت؟
سه شنبه 2 تیر 1383
هو
اینـهمـه گفتم ملاصدرا، اندیشـههای پستمدرن داشتهی باور نکرد. حالا کـه دکتر حسن شـهپری استاد ویلانووای آمریکا درون دوّمـین همایش بینالمللی حکمت متعالیـه و ملاصدرا این حرف را زده و رسماً اعلام کرده ملاصدرا، 'حکیم سنّتی پستمدرن' است، برایش سر و دست مـیشکنند.
شانس ندارم که! ایـهاالناس! باور کنید من هم همـین حرف را زدهام؛ من ِ بیست و چندسالهای کـه مانند دکتر شـهپری بـه دکتر سیّد حسین نصر دسترسی ندارم و حتّا چیز چندانی هم از ملاصدرا نخواندهام.
متن صحبتهای دکتر شـهپری را کـه نگاه مـیکردم هوس کردم یکجورهایی ایمـیل ب و بگویم مردانـه بیـا و حق فکر مرا پرداخت کن و اعتراف کن درون یکی از جستجوهای اینترنتی بـه راز برخوردهای و این ایده. حیف! حیف کـه واقعیّت ندارد! اشکالی هم ندارد، ولی مـیدانم کـه در آینده آدم مـهمّی مـیشوم. مـیگویید نـه؟ صبر کنید و نگاه کنید... ;)
دوشنبه 1 تیر 1383
هو
پریروزها با تاکسی جایی مـیرفتم و پخش صوت تاکسی هم مـیخوند. داشتم تیترهای روزنامـه رو نگاه مـیکردم و خیلی متوجّه نوار نبودم. یکدفعه احساس کردم یـه چیز خیلی عجیب و غریب شنیدم. اونچه من شنیدم چنین چیزی بود – شرمنده ام! – : نازگل ِ من هرجایی بود (؟) و چند لحظه بعد: دوست داشتناش مجبوری بود (؟)
واسه خودم داستان ساختم و یـاد این فیلمفارسیـها افتادم کـه طرف ‘فردینبازی’ درون مـیآورد و بعد از اینکه مـیفهمـید محبوبش ‘هرجایی’ه، باز بدوستیش ادامـه مـیداد و رو بزنی مـیگرفت.
دارم امتحانـهای پایـان ترمم رو مـیدم. امتحانـها آخر هفتة آینده تموم مـیشـه. این ترم عجیب زود گذشت و خیلی نفهمـیدم چطور؟ راستی، فردا امتحان جامعه شناسی انقلاب دارم. درس جالبیـه.
روزهای امتحان فرصتِ کتاب خوندنـهای مفصّل و بهم پیوسته نیست. به منظور همـین این موقعها معمولاً یـا شعر مـیخوندم؛ یـا داستان کوتاه و ... امّا اینروزها دارم یـه بار دیگه – از هرجای کتاب کـه شد – خیـابانـهای یکطرفة والتر بنیـامـین رو مـیخونم. بینظیره! فکر کنم اینجوری اصلاً تو وقت صرفهجویی نمـیشـه؛ چون بعدش کلّی مـیشینم و دربارة بندهای مختلف فکر مـیکنم.
شنبه، صرفاً به منظور شنیدن نظر استاد دربارة سکوت رفتم دیدنش. از حرفاش خیلی لذّت بردم؛ خیلی...
سه شنبه 26 خرداد 1383
ه
۱-
آقای کاظم رهبر – گردآورندة کتابهای نوشتن ِ ۱ و ۲ و نیز چگونـه مـینویسم، کـه هر سه از کتابهای خوب و دوستداشتنی دربارة نوشتن هست – لطف کردهاند و راز را خواندهاند و برایم نوشتهاند کـه ‘وبلاگنویسی امکان خیلی خوبی به منظور پرورشِ عادتِ نوشتن است.’ و ادامـه دادهاند کـه بیشتر نویسندهها بر زیـاد نوشتن بـه مثابة گونـهای تمرین متفقالقولند. رازِ این روزها حکم چنین چیزی را برایم دارد. تمرین مستمری به منظور نوشتن؛ گیرم نـه خوب.
۲-
در مقابل این نظر، یکی از دوستان مـیگفت اینطور پرنویسی و هر روزه نوشتن مضر است. اگر نویسندهها بر تمرین نوشتن تأکید مـیکنند، منظورشان تمرینی هست که برایش وقت صرف مـیشود؛ نـه اینطور پرنویسی. نمـیدانم. شاید اینکه چند وقتی هست به گمان خودم و معیـارهایم خوب ننوشتهام دلیلش چنین چیزی باشد.
۳-
بهرحال، آنچه واقعیّت هست اینکه کم و بیش هر روز مـینویسم و خوانده مـیشوم. بجز از این، وبلاگنویسی فواید دیگری هم داشته برایم. اینرا پیش از این هم گفتهام کـه راز توانسته دوستان خوبی برایم دست و پا کند. نمونة اخیرش علیرضا ست کـه آن سرِ دیگرِ دنیـاست و ندیدهامش امّا دوستیمان به منظور من یکی کـه مفید بوده. (هفتة پیش کـه پدر علیرضا را دیدم مـیگفتند: جالب اینجاست کـه من و پدرت سی سال پیش درون یک دانشگاه با هم درس مـیخواندیم؛ حالا تو و علیرضا بیآنکه هم را دیده باشید، با هم ارتباط دارید... و باز نکتة جالبتر بـه نظر خودم اینکه علیرضا و عموی عزیز من هم – بخاطر علاقهای مشترک – از طریق راز آشنا شدهاند. بعد راز، نـه باعث آشنایی من کـه دیگران هم شده است.)
۴-
خواستم آمارهای مربوط بـه راز را – کـه فضای زیـادی اشغال کرده – پاک کنم. بد ندیدم بعضیـهایش را پیش از حذف اینجا بگذارم:
اوّل – خلاصة آمار ماه جون ۲۰۰۴ (در واقع از اوّل که تا چهاردهم ماه): کل هیتها – کـه فکر نکنم آمارة مناسبی باشد – درون این پانزده روز ۲۶۳۹۰ تاست. اینجا کلیک کنید
دوّم – چیز دیگری کـه برایم جالب بود، مدّت زمان صرف شده درون هر ویزیت است. متوسّط زمان ۲۴۷ ثانیـه هست و جالب اینکه ۲ درصد افراد بیش از یکساعت را صرف راز کرده بودند.
سوّم – با مزهترین آماری کـه دیدم، عباراتی بود کـه افراد جستجو کرده بودند و به راز رسیده بودند. تکواژة ‘ابوغریب’، با ۲۳۱ بار جستجو رتبة اوّل را داشت. از اینکه بگذریم، برایم جالب بود کـه ‘بانک کشاورزی’ بین ۱۰ مورد اوّل قرار داشت و جای خوشحالی بود کـه در ۱۵ مورد اوّل، افراد با جستجوی ‘جامعهشناسی’ ، ‘نیچه’، ‘هایدگر’، ‘فمنیسم’، ‘رولان بارت’ و ‘فروید’ بـه راز رسیده بودند. از کلمات خلاف عفّت عمومـی (!) کـه بگذریم (مثلاً بعضیها عکسهای نامربوط خواسته بودند و اضافه کرده بودند کـه عقشنگ و بزرگ باشد)، بعضی جستجوها جالب بودند مثل این یکی : انواع حرکت از دیدگاه فیزیک بـه طور عملی. یـا بعضی کـه سؤال مطرح کرده بودند: معنی اسحاق چیست؟ بعضی هم اینطور جستجو کرده بودند: نوشتهای درون باب مرثیـه سرایی درون ادبیـات ایران بـه صورت مقاله تایپ شده.
۵-
راستی، عنوان این پست برگرفته از یکی از فیلمنامـههای بیضایی است: حقایقی دربارة لیلا ادریس. این فیلمنامة بیضایی را خیلی دوست دارم. همـین!
جمعه 8 خرداد 1383
هو
خوب، الان کـه چند ساعتی از زلزله گذشته، خواستم یـه چیزی بنویسم. بعداً کاملش مـیکنم... کمکم :)
خوبه کـه همـه خوبن... بـه هر کی تونستم زنگ زدم یـا با SMS احوالپرسی کردم... الان هم با ام اینـها خونة بزرگم هستیم کـه خوشبختانـه خالی بود... اینجوری پیش هم یـه حس خوبی داره... خیلی خوب... :)
آهان، اینرو بگم کـه از همـه بامزهتر این بود کـه رادیو پیـام آواز ایرج بسطامـی پخش مـیکرد... !
برمـیگردم...
جمعه 25 اردیبهشت 1383
هو
سهشنبة همـین هفتهای کـه گذشت، بعد از اینکه دو که تا کلاس دبیرستان من هم بلافاصله بعد از کلاسهای راهنمایی تموم شدن، یـادداشت مفصلی نوشتم و خیلی سریع خاطرههای سالتحصیلی جاری رو مرور کردم. یـادداشت رو بنا بـه دلایلی توی راز نذاشتم. (راستش، قبلاً کـه بچهها راز رو کشف نکرده بودن، خیلی راحتتر مـیشد درون موردشون صحبت کرد. الان مـیشـه بدشون رو گفت ؛) اما تو گفتن خوبیـهاشون خیلی حتما احتیـاط کرد!) الان هم قصد ندارم اینکار رو م و اون نوشته رو بذارم اینجا. امّا وقتی یـادداشت محمدحسین [اینجا] رو خوندم، بنظرم اومد کـه باید یـه چیزایی رو بگم: قبل از شروع امسالِ تحصیلی، چندان حال و حوصلة کلاس گرفتن اون هم با سومـیهای راهنمایی نداشتم. نمـیدونم؛ یـه حسی بهم مـیگفت کـه نـه بمن و نـه بـه بچهها خوش نخواهد گذشت و بهمـین خاطر زیر بار کلاسها نمـیرفتم. امّا چهار ساله کـه طبق یـه سنت عجیب من انشای سومـها رو درس مـیدم. سال اول وقتی این اتفاق افتاد کـه حس شد بچههای اوندوره چیز جالبی از انشای دو سال اول ندیدن و بهمـین خاطر من حتما مـیرفتم و یـه جوری علاقمندشون مـیکردم. (اصولاً سنت زیـاد داستان و متن خوندن از اونموقع بجا مونده. مـیخواستم با اینکارها بچهها رو بـه متن علاقمند کنم.) خلاصه، قبول کردم کـه انشای سومـها رو درس بدم. بیشتر باین خاطر کـه دوست داشتم روش تی.اف.یو. رو درون مورد نوشتن امتحان کنم و از طرف دیگه دوست داشتم اینکار رو با بچههایی تمرین کنم کـه یـه خورده توی نوشتن مـهارتب و سومـها بهترین گزینـه بودن.
انصافاً حتما بگم امسال خیلی از اونچیزی کـه فکر مـیکردم بهتر شد. یعنی از بچهها اینقدر توقع نداشتم. دست کم درون زمـینة نوشتن. جالب هم اینجاست کـه بعضیـها کـه اصلاً درون تصور من نمـیگنجیدن، ثابت کـه اشتباه مـیکنم! و عجیبتر این بود کـه طیفایی کـه خوب مـینوشتن، خیلی متنوع بود. (این رو برگههایی نشون مـیده کـه بهترین انشاها روبرای اطلاع بقیـه مـیآوردم.) ضمناً این استعداد بچهها فقط منحصر بـه نوشتن نبود. یکی از مزیتهای کلاس امسال (که البته خیلی بـه من مربوط نمـیشـه و بیشتر بـه بچهها و روش تی.اف.یو. ارتباط پیدا مـیکنـه) این بود کـه در زمـینـههای مختلف بچهها خودشون رو نشون دادن. بعضیـا بهم فهموندن چقدر خوب و دقیق مـیبینن؛ (این رو اسلایدهای پاورپوینتی نشون مـیدن کـه از عکسهای بچهها ساختم) بعضیـا بهم فهموندن کـه چقدر خوب مـیفهمن و نقد مـیکنن (کتابخونـها وایی کـه تشنة کتاب بودن و هر کتابی رو کـه سر کلاس مـیآوردم و نمـیآوردم مـیگرفتن، کم نبودن. عجیب نیست کـه یـه خوانندة ۱۵ ساله دربارة کتابهاش نظر دقیق داشته باشـه؟ عجیب نیست دربارة روی ماه خداوند را ببوس ِ مصطفی مستور نظر بده و از اون مـهمتر نظری بده کـه به عقل منِ معلمش هم خطور نکرده بود؟ عجیب نیست بارون درخت نشینِ کالوینو رو با یـه جور زندگی سورنتینو مقایسه کنـه؟!)؛ حتی بعضیـا نشون کـه چقدر خوب صفحهبندی مـیکنن؛ بعضیـها بودن کـه خوب حرف مـیزدن و ارتباط منطقی بین جملههاشون بود و بعضیـها وسواس خوبی حتی توی سجاوندی و علامت گذاشتن پیدا . خیلیـها هم هستن کـه تو انتخاب کلمـههاشون وسواس پیدا (کم نیستنایی کـه گوششون حساس شده و مـیفهمن کـه فلان عبارت قشنگ نیست؛ اگر اینطوری بود بهتر بود).
اولین نشونـههای خوشایند رو وقتی دیدم کـه یکی دو ماهی از سال گذشته بود و اولیـا به منظور دیدار با معلمـها اومده بودن مدرسه. خیلی تعجب کردم وقتی مادری خواست نظر پسرش رو عوض کنم و بخوام کـه نویسنده نشـه! خیلی واسم عجیب بود وقتی مادر دیگهای خواست کـه بچّهاش کمتر کتاب بخونـه... همونموقع فهمـیدم کـه چقدر اشتباه مـیکردم. بچّههای سوم راهنمایی سالتحصیلی ۸۳-۸۲ خیلی خوب بودن؛ حتی علیرغم همة شلوغ بازیـهاشون! هیچوقت تو این شیش سال از کلاسهام ناراضی نبودم (احتمالاً برعکسش درست نیست و سالها و کلاسهایی بوده کـه بچهها چندان راضی نبودن)؛ باین خاطر کـه بالاخره یـه چیزهایی یـاد مـیگرفتم. امّا تجربة خوشایند این جوری رو فقط یـه بار دیگه تجربه کرده بودم. ۳/۲ سالتحصیلی ۸۱-۸۰. یـه جور تعامل خوب دو طرفه پیش اومده بود. (و عجیب اینکه بیشترینایی کـه بالاخره یـه جورایی نسبت بـه علوم انسانی احساس علاقه مـیکنن، مال ۳/۲ اون سال هستن.) نمـیگم بچهها بی عیب و ایراد بودن؛ همونطوری کـه این ادعا رو درون مورد خودم هم ندارم. امّا احساس مـیکنم هر دو طرف قضیـه بـه اندازة کافی روی هم اثر مطلوب گذاشتن.
آخرین جلسة کلاس، بـه شوخی بـه بچّهها گفتم کـه “یـه چیزی رو درون مورد کلاسای من خاطرتون باشـه. اگه کلاس خوب بوده، بخاطر من و تواناییـهام بوده و اگه بد، تقصیر شما و استعداد کمتون! “ اینرو – البته – بشوخی گفتم، وگرنـه معتقدم درون تموم این شیش سال، دانشآموزام بهترین دانشآموزای دنیـا بودن و بهتره بگم کـه بیشتر دوستام بودن و بهمـین خاطره کـه بعد از تموم شدن کلاسها، احساس ناراحتی نمـیکنم. چون مـیدونم گرچه شاید رابطة معلم – دانشآموزیمون تموم شده باشـه (البته اگه تو دبیرستان دوباره تکرار نشـه!) اما رابطة دوستیمون پابرجاست... (عجیب اینـه کـه پدر و مادرها هم بشدت اینرو قبول مـیکنن و همونطور کـه تماس من و بچهها قطع نمـیشـه، تماس اولیـاء (!) هم قطع نمـیشـه کـه حتی بیشتر مـیشـه...)
بگذریم؛ فکر کنم بهتر بود همون یـادداشت سهشنبه رو مـیذاشتم اینجا! چونکه، تقریباً هرچیزی رو کـه نمـیخواستم بگم، گفتم! :) البته غیر از بعضی خاطرهها و ویژگیـهای تقریباً تک تک بچهها کـه اونجا هست و اینجا نیست... غیر از این، اون یـادداشت دربارة کلاس دوم انسانی دبیرستان هم بیشتر مطلب داشت. یـه موقعی حتما مفصل درون مورد اون کلاس هم صحبت کنم. کلاسی با سه دانشآموز خوب کـه تو مدرسهای کـه همـه یـا حتما مـهندس بشن یـا دکتر، از روی علاقه علوم انسانی رو انتخاب . اینرو مـیخوام خیلی کاملتر بگم، امّا فعلاً بهمـین قدر کفایت مـیکنم کـه بنظر من – همونطوری کـه در جواب یکی از دوستان کـه معتقد بود تجربة انسانی موفق نبوده، گفتم – بیانصافیـه تواناییـهای بچهها رو الان با اول سال مقایسه کنیم، امکانات رو بسنجیم و بگیم علوم انسانی موفق نبوده. فکر کنم خود بچهها هم اگه فکر کنن بـه این نتیجه مـیرسن. درون هر دو مورد (سوم راهنماییـها و دوم دبیرستانیـها)، قضاوت من بعنوان ناظر بیرونی این بوده و هست. نمـیگم نمـیتونستن از این بهتر بشن؛ اما یـه مقایسة ساده نشون مـیده چقدر تواناییـهای ذهنی و از اون مـهمتر دیدشون عوض شده. این، خوب نیست؟
شنبه 5 اردیبهشت 1383
هو
تعطیلات اخیر را با دانشآموزان سوّم راهنماییم درون اردوی گرگان بودم. کم و بیش همزمان با آنـها رسیدم و با آنـها برگشتم. بـه من – و امـیدوارم – بـه بچّهها خیلی خوش گذشت. روز اوّل جنگل النگدرّه را دیدیم و حسابی آببازی کردیم و خیس شدیم. روز دوّم یکی از مزرعههای پدرم را دیدیم کـه برداشت کاهوی آیس برگ داشتند و همانجا کاهو خوردیم و چیدیم و بردیم. همانروز هم بـه تماشای مـیل گنبد کابوس رفتیم و برگشتنی بـه ارتفاعات رامـیان سر زدیم و برفبازی کردیم.
برداشت کاهو
ارتفاعات رامـیان هنوز برف دارد.
روز بعدش صبحانـه را درون سبزی خیرهکنندة ناهارخوران خوردیم و روستای زیـارت را بالا رفتیم که تا به آبشارهای واقعاً زیبایش رسیدیم و همانشب هم درون مدرسة استعدادهای درخشان گرگان – محل اقامتمان – بچّهها مسابقة کشتی دادند...
کوه و جنگل و مِه - ارتفاعات روستای زیـارت
یکی از دو آبشار ارتفاعات زیبای زیـارت
روز آخر هم بـه بندرترکمن رفتیم و قایق سواری کردیم و بچّهها سوغاتی خد. درون این مـیان هم هر زمان، فرصتی پیش مـیآمد با همراهانم بـه بزرگ سر مـیزدیم و تخته نرد بازی مـیکردیم!
دریـای خزر – خلیج گرگان – اسکلة قدیمـی بندر ترکمن
پنجشنبه غروب هم از گرگان با قطار برگشتیم. همـیشـه یکی از بهترین زمانـهای اردوها، هنگام برگشت است؛ خصوصاً با قطار. بچّهها و معلمها دربارة همـه چیز صحبت مـیکنند؛ خاطرههاشان را تعریف مـیکنند و ... اینبار هم غیر از صحبتهایی کـه باعث شد همدیگر را بهتر بشناسیم، برنامة ویژه، کنسرت «جاز مجاز ِ مَجازی» (!) بود کـه سامان و آرمان و مـهران اجرا د (وان نـه؛ تو نـه؛ تری نـه؛ فور/ استقلال لاییخور!)... صبح جمعه چیزی بـه هفت مانده، تهران بودیم. بچّههای دبیرستان هم از اهواز برگشته بودند و در راهآهن دیدیمشان.
خلاصه اینکه با یکی دو درجهای تب و احساس سرماخوردگی – کـه حتّی رانندة تاکسی هم متوجهش شد – بـه خانـه برگشتم و به لحظههای خوب اردو فکر کردم: بـه شبکة اجتماعی عجیبی کـه در شـهرِ مادریم با من بود. (نرسیده، رمضان جعفری – کارمند پدرم – زنگ زد کـه دنبالم بیـاید و اینکه شوفاژهای خانة مزرعة سلطانآباد را روشن کرده و خانـه گرم است؛ چند ساعت بعد، قاسم دنکوب زنگ زد کـه ماشینش را اگر لازم دارم، درون اختیـارم بگذارد؛ و در گنبد، جلیل بیباک – ترکمن دوست داشتنی – زنگ زد بـه موبایلم کـه هر کاری لازم است، بگویم انجام دهد.) بـه همة اینـها فکر کردم و به همراهان عزیزم احسان و محمدجواد و آقای محمودی و احمدی و کاظمپور و علیپور و دیگران. بـه نگهبان عصبی مدرسة گرگان – کـه بچّهها و البته بزرگترها طاقتش را طاق د. بـه خیس شدن وسط رودخانة النگ درّه. بـه شعری کـه بچّهها – خصوصاً شاهین و سامان – درون مـینیبوس با لهجة جنوبی مـیخواندند و دست مـیزدند. (آقا شیوا/ خوب و تازه/ساحل/ تن ماهی/جادّه/ کاهو تاره/ ...!). بـه آقای درجزی ِ راننده، داخل مـیل گنبد و شاباش دادن! بـه توله گرازهایی کـه در رامـیان گرفتند. بـه سقوط من و خشایـار داخل گِل همانجا. بـه پیرمرد زیـارتی و اسب و الاغش. بـه امـیرپویـا (و البتّه غرغرهایش با این ترجیع بند همـیشگی: آقا، این شـهره کـه شما دارین؟!) و سامان کـه یکی بیشتر و دیگری کمتر زیر آبشار زیـارت ایستادند. بـه سوپ ِ لیسکِ دلبهمزنِ مصطفی درون قوطی کنسرو. بـه مـیثاق کـه چقدر شعر بلد بود و از آن مـهمتر چقدر خوب بلد بود؛ انگار کـه آنـها را از دل و جان خوانده و لذّت. بـه کشتی بچّهها؛ اداهای حامد و فنآموزی آقای کاظمپور. بـه قایقسواری بندرترکمن. بـه محمدحسین – کـه فکر را دوست دارد و اینرا مـیتوان از صحبتهایش فهمـید – و وحید – و البته خلبازیهایش – و به اشکان – کـه هیجانش را قایقرانِ بندرترکمن تکمـیل کرد. بـه صحبتهای داخل قطار. بـه سعید – و قدمزدنهای شبانـهاش درون حیـاط مدرسه – وری – و علاقهاش بـه شعر کهن و منوچهری خواندنش – و امـیرحسین – کـه جملههای پرسشی را بیشتر از انواع دیگر جمله، اصفهانی ادا مـیکند! – بـه فرداد – کـه مثل بقیـه، بزرگ مـیشود و یـاد مـیگیرد – و به محمدرضا و به نوید – کـه بالقوه موجود بامزهای هست – بـه محمدمـهدی دبیرستانی – کـه اتّفاقی، هم رفتنی درون هواپیما با من بود و هم برگشتنی درون قطار با هم – و به زادة ششماهة دوستداشتنیاش، آرین – کـه قرار بود گریـه نکند! – بـه کامـیار – کـه گرچه درون اردو نبود، امّا دوبار تماس گرفت و مـهمان تلفنی اردو بود! – بـه محمد – و نون بیـار کباب ببر و شطرنجی کـه با هم بازی کردیم – و کیـا و آیدین و حسینها و علیرضا و محمد دیگر و سالار و مـهیـار و علیها و آریوبرزن و مرتضی و امـیرحسین و هادی و احسان و حسام و رشید و خلاصه، بـه همة شاگردهای خوبی کـه نمـیگویم بیهمتا هستند؛ امّا کم مثل آنـها پیدا مـیشود... و البته بـه خاطرههای نگفتنی دیگر کـه یک شب مرا درون خانة بزرگ بـه مرورشان بیدار نگه داشتند.
جمعه 28 فروردین 1383
هو
اصل درون آمدِ کار است؛ نـه دانستن کار
تاس اگر نیک نشیند همـه نرّاد است
چیزی کـه از بچّگی خوب خاطرم هست اینکه درون اطراف ما همـه نرّاد بودند. تخته نردی کـه اکنون درون خانـه داریم، یـادگار ی است. از تخته نرد بازی بابابزرگ، خاطرات محدودی دارم؛ امّا تعریفش را زیـاد شنیده ام. بابابزرگ همـیشـه مـهمان داشت. بعد از ناهار بساط تخته بـه راه بود؛ معمولاً هم با جنجال زیـاد. آنطور کـه تعریف مـیکنند، بابابزرگ رقیب نداشت! بازار کُری خواندن هم درون تمام طول بازی گرم بود. بابابزرگ خیلی وقتها، همان عددی را کـه مـیخواست تاس مـینداخت و اصطلاحاً تاس مـیگرفت. به منظور همـین برایش لیوان مـیاوردند که تا تقلّب نکند و جالب اینجاست کـه لیوان هم مانعی سدّ راه خواستش نبود! گاهی هم گویـا، وقتی حریف درون جایی از بازی عدد خاصّی مـیخواست، پیشنـهاد مـیکرد: "تاس نریز! هر چی دوست داری، بازی کن!" هم حرص حریف درمـیآمد و هم نمـیتوانست این پیشنـهاد نجاتبخش را رد کند؛ گرچه نتیجه باز، باخت حریف بود! تخته نرد همـیشـه درون خانوادة ما بازی دوست داشتنی هیجان انگیزِ البته پرمدعی و پرتماشاگر و کنار دست نشینی بود. از همان بچّگی تخته نرد را یـاد گرفتم و کم و بیش بازی مـیکردم... قبل از اینکه شطرنج را یـاد بگیرم و "کیش" و "گارد" و "قلعه" و "مات" را بدانم، تخته نرد بازی را یـاد گرفتم و "قات " و "ششدر" و "بستنِ درِ خانـه" و "گشادبازی" و "گرفتن افشار" را. از همان بچّگی تاسها را مثل حرفه ایـها مـیخواندم: "کورمکوری" و "شیش و بش" و "چُرس" و "سه بدو".
یکی از تفریحات عمده ام وقتی نُه ده سالم بود و به ترکیـه رفته بودم همـین بود کـه در قهوه خانـه ها و پارکها نرد بازی ترکها را ببینم و قواعدشان را کـه اندکی با ما متفاوت بود کشف کنم؛ مثلاً که تا آنجا کـه خاطرم هست، "جفت" را دو بار بازی مـید و نـه چهار بار. ترکها هم متعجب بودند کـه چقدر دقیق بازیشان را نگاه مـیکنم و حتّی پیشنـهاد بازی مـیدهم! شنیده ام، درون ایتالیـا هم – خیلی جدّی – نرد بازی مـیکنند؛ همـین هست که از "فرهنگ مدیترانـه ای" خوشم مـیآید!
بزرگ کـه مـیآید تهران، یـا من کـه مـیروم گرگان تخته نرد بازی مـیکنیم و – شرمنده – اغلب مـیبازم. (گرچه نباید از حق گذشت کـه بزرگ گاهی هم تقلّب مـیکند؛ خصوصاً وقت برداشتن مـهره ها کـه بازی پرهیجان مـیشود و هر دو طرف تند تند تاس مـیریزند و بازی مـیکنند!) دو سال پیش کـه با سام و مـهرتاش رفتم گرگان، دسته جمعی با بزرگ تخته بازی کردیم و نـهایتاً هم – شاید احترام مـهمانـهایش را نگاه داشت! – از تیم سه نفرة ما باخت. دستی کـه نوبت سام بود، بزرگ از شگردِ محبوبِ خودش استفاده کرد؛ شیوة رایج پُر ریسکی کـه "گشاد بازی" مـیخوانند. یعنی مـهره هایشان را درون معرض مـهره های حریف قرار مـیدهند که تا آنـها را بزنند. اینطور، خانة حریف را تسخیر مـیکنند و منتظر مـیمانند حریف – ناخواسته و با تاس بد – گشاد بدهد... آنوقت هست که ورق برمـیگردد و بازی باخته را بـه بُرده تبدیل مـیکنند. بزرگ، سام را اینطور برد و خاطرة باختش مدّتها درون ذهن سام مانده بود!
این اواخر اغلب – همان دفعات محدود کـه بازی مـیکنم – مـیبازم؛ یـا اگر مـیبرم، بردم چندان دلچسب نیست. آخرین برد دلچسبم، بُردِ 5-1 بود: بازی بای کـه رقابتمان تند و شدید است؛ امّا چون با کامپیوتر بازی مـیکردیم، چندان مزه نداد! البته پیشنـهاد بازی با کامپیوتر هم از من بود... شانس تاس ریختنم چند وقتی هست خشکیده؛ بـه همـین خاطر وظیفة تاس ریختن را بـه کامپیوتر واگذاشتیم! دفعة بعدش – یکی دو هفتة پیش – با لیوان تاس ریختیم و در کمال ناباوری 5-4 باختم و هنوز منتظر فرصتم که تا باختم را جبران کنم...
***
همة اینـها را نوشتم که تا بگویم کتاب جالبی چاپ شده... امروز ظهر کـه سراغ کتابفروشی محلمان رفتم، کتاب "تخته نرد؛ تقدیر یـا تدبیر؟" را دیدم و تنـها نسخه اش را برداشتم. نویسندة کتاب دکتر ابوالقاسم تفضّلی است؛ برادر مرحوم محمود تفضّلی؛ همانکه آثار جواهر لعل نـهرو را بـه فارسی برگردانده. (جالب اینکه پسرِ محمود تفضّلی – دکتر شیوا تفضّلی – نفر دوّم مسابقات جهانی تخته نرد هست و ریـاست عالیة مسابقات تخته نرد اروپای غربی!) خلاصه، وقتی کتاب را – کـه انتشارات عطائی درون شکل و ظاهری بازاری و نـه چندان مطلوب منتشر کرده – برداشتم، کتابفروش گفت: "فکر نمـیکردمـی این رو بخره؟" جواب دادم: "اتّفاقاً! ایرانیـها همـه نرّادن! این کتاب خوب فروش مـیکنـه!"
کتاب مجموعه ایست از خاطرات و تاریخچة تخته نرد از عهد باستان که تا امروز و شکلهای مختلفش درون کشورهای گوناگون و نیز داستان نرد درون شاهنامـه و همـینطور قواعد بازی و پیشنـهادها و داستانـها و حکایتها و شعرها و حتّی مفاهیم عرفانی تخته نرد. خلاصه هرچه دربارة تخته نرد بخواهید بدانید، اینجا هست! یکی از جالبترین بخشـهای کتاب، آنجاهایی هست که قسمتهایی از رسالة "قمارخانـه"ی محمد امـین مـیرزای قاجار (چهل و چهارمـین فرزند ذکور فتحعلیشاه) را ذکر مـیکند...
خلاصه اگر مثل من نرد را دوست دارید، "تخته نرد؛ تقدیر یـا تدبیر؟" – بـه گمانم – تنـها کتاب مفصّل فارسی درون اینباره است. فقط نمـیدانم چطور کتاب را بـه حریفانم نشان بدهم. مـیترسم فکر کنند کتاب را به منظور بهبود بازیم خریده و خوانده ام؛ نمـیدانند کـه خودم ختم تخته نردبازها هستم! امّا چه کنم که:
احوال جهان چو کعبتین هست و چو نرد
نامرد ز مرد مـیبَرَد؛ چه توان کرد؟!
:)
چهارشنبه 26 فروردین 1383
هو
طلسمـی هست بـه نام "شمعلونی". حتما این واژه را بر برگه ای بنویسی و در قدم اوّل، خواسته ات را نیّت کنی و سپس برگة طلسم را با مـیخ درون "مـیم" بکوبی بـه دیوار و اگر خواسته ات ادا نشد، اینبار مـیخی دیگر درون "عین" بکوبی. مـیگویند، اگر درون "واو" بکوبی، مشکلت قطعاً و حتماً مرتفع مـیشود.
خواستم بگویم بـه نقطة دوّم "شین" رسیده ام، ادامـه بدهم؟!
یکشنبه 16 فروردین 1383
هو
دیشب موقع شام نمـیدونم چی شد کـه حرف بابابزرگ (پدربزرگ مادریم) پیش اومد. و بابام از بابابزرگ مـیگفتن و من و برادرم هم بعضی خاطره های محدود و مبهمـی رو کـه داشتیم، تعریف مـیکردیم. چیزی حدود هشت سالم بود کـه بابابزرگ فوت شد؛ بنابراین خیلی ازش خاطره ندارم. یـه چیزی کـه یـادم مونده اینـه کـه همـیشـه بهمون پول مـیداد و مـیگفت "مرد تو جیبش حتما پول باشـه!" ما هم کلّی ذوق مـیکردیم. :) بعضی ظهرها هم یـادمـه کـه سر زده مـیومد خونـه مون و ناهار رو با هم مـیخوردیم؛ هنوز یـادمـه چقدر خوشحال مـیشدم، وقتی بابابزرگ اینجوری سرزده مـیومد. گاهی هم یـادمـه کـه وقتی بی بی (مادربزرگ پدرم) خونـه مون بود و یـه جور خاصّی کشک (که اسمش کله جوش بود گمونم) درست مـیکرد، سر و کلة بابابزرگ هم پیدا مـیشد! دندون مصنوعیش رو هم یـادمـه؛ یـه جور نصفه کاره ای از دهنش درون مـیآورد کـه مثلاً بترسیم. :) خیلی بابابزرگ خوبی بود، خلاصه! چیزهایی کـه و بابام تعریف مـیکنن؛ یـا یـه عالمـه خاطره ای کـه داییم پارسال زمستون تو پیـاده رویـهای شبانـه تعریف مـیکرد، گواه حرفامـه...
بگذریم. دیشب یـاد ی (مادربزرگ پدریم) هم افتادم. ی رو خیلی دوست داشتیم؛ همـه مون!ی نبود کـه ی رو دوست نداشته باشـه بـه نظرم! خیلی عجیب بود... هوای همـه رو یـه تنـه داشت. فداکاریـهایی رو کـه مـیکرد، وقتی الان یـادم مـیاد صرفاً تعجب مـیکنم! سال اوّل دبیرستان بودم کـه ی فوت شد. یـادمـه خیلی وقتها از مدرسه کـه برمـیگشتم، مـیرفتم خونة ی... روزهای اوّلی کـه ی فوت شد، گاهی همـینجوری مـیرفتم طرف خونة ی و بعد یـه دفعه یـادم مـیومد کـه ... . یـه دفعه یـه جور احساس خلاء مـیکردم! فکر مـیکردم یکی کـه قبلاً مـیشد گاهی بهش سر زد، حالا نیست.
دیشب یـاد همچین چیزایی افتادم. داشتم فکر مـیکردم چقدر کیف داشت وقتی بابابزرگ صبحهای زود واسمون نون تازه مـیاورد؛ ظهرها سرزده مـیومد خونـه مون. چقدر لذّت بخش بود موقع برگشتن از مدرسه، مـیتونستم برم خونة ی. یـا ی شبها بیـاد پهلومون و التماس کنیم کـه نره و شب رو بمونـه... چیزای لذّت بخش، چقدر ساده ان... نمـیدونم چی شد کـه یـه دفعه دیشب بـه این چیزها فکر کردم. فکر کردم کاش بودن :) بـه همـین سادگی! :)
چهارشنبه 5 فروردین 1383
هو
توی روزهای خلوت تعطیلات عید، گاهی بدجوری با دلقکِ هاینریش بُل احساس همذات پنداری مـیکنی؛ اونجا کـه مـیگه: ... مثل یک آدم تارک دنیـا زندگی مـیکنم؛ فقط با این تفاوت کـه من تارک دنیـا نیستم. (عقایده یک دلقک؛ هاینریش بُل؛ ترجمة محمّد اسماعیل زاده؛ ص 19)
دوشنبه 3 فروردین 1383
ه
عموماً فیلم خیلی نمـیبینم. امّا امروز "دزدان دریـایی کارائیبی: نفرین مروارید سیـاه" رو – کـه "طلسم دریـایی" ترجمـه کرده بودنش – دیدم. جانی دِپ (چی شد؟!)بازی مـیکرد.
اصولاً افسانـه های دزدان دریـایی رو دوست دارم. یکی از محبوبترین کتابهام "جزیرة گنج" رابرت لوئیس استیونسن فقیده. بـه نظرم این داستان بینظیره؛ بـه معنی واقعی کلمـه، شاهکاره. همـیشـه سر کلاسهای انشاء بـه بچّه ها توصیـه مـیکنم کتاب رو – خصوصاً با ترجمة احمدایی پور (تنـها ترجمة متن کامل درون فارسی) – بخونن. گمان مـیکنم "جزیرة گنج" – بیشتر بخاطر توصیفها و شخصیت پردازیـهاش – بهترین اثر استیونسن باشـه؛ حتّی بهتر از "دکتر جکیل و مستر هاید". دنیـای کودکانة جزیرة گنج و خصوصاً شخصیّت لانگ جان سیلور رو خیلی زیـاد دوست دارم. هرچند کـه کتاب ظاهراً به منظور بچّه ها نوشته شده؛ امّا نمـیدونم چرا اینقدر ازش لذّت مـیبرم. (راستی، بورخس هم خیلی زیـاد نثر استیونسن رو دوست داشته.) شاید یـه دلیلش زندگی خود استیونسن باشـه. خصوصاً درون آخر عمرش وقتیکه درون جزیرة ساموآ و در بین قبیلة ماتافا زندگی مـیکرد؛ قبیله ای کـه دوستیش رو با احداث "گذرگاه دلهای مـهربان" ثابت کرد... این رو هم که تا یـادم نرفته بگم کهایی پور شعر اوّل کتاب (به خریداران مردّد) رو خیلی خوب ترجمـه کرده. اگه – علیرغم این همـه تعریف من – هنوز جزو خریدران مردّد کتاب هستین، شعر رو بخونین؛ بعد کتاب رو بخرین و تا تموم نشده، زمـین نذارینش!
کاشکی، ای کاشکی کاین حکایتهای دریـاها و آواهای دریـایی،
و طوفانـها و غوغاها و گرماها و سرماها،
کاشکی، ای کاشکی، کاین جزیره ها و کشتیـها و آن گمگشتگانِ یکّه و تنـهای دریـاها،
و آن گنجینة پنـهان و این دزدان دریـایی،
و سر که تا پای آن افسانة دیرین، کـه بر خواندم درون این دفتر
راست چونان راه و رسمِ عهدِ پارینـه،
یکایک راضی و خشنود گرداند پسربچگان خردمند امروز را
بدان سان، کَش مرا خشنود مـیفرمود حدیثِ نغزِ دیرینـه.
- چنین باد، ورنـه، وای بر من!
که گر نوجوانِ خردپیشـه دیگر نجوید
و آن رغبت دیرپا رفتش از یـاد،
بَلِنتاینِ دریـادل و کینگستن،
و یـا کوپرِ بیشـه و موجِ دریـا:
چنین باد، نیز! باشد ایدون کـه من
و دزدان دریـایی ام سر بـه سر، نگون سر شویم اندر آن گورگاه
که مخلوق ایشان و اینـها، همـه، درون آغوشِ آن خفته اند!
ر.ل.استیونسن
شنبه 1 فروردین 1383
هو
نقّاشی: علی روستائیـان*
>>سال نو مبارک!<< با بهترین آرزوها...
*علی آقای روستائیـان قرار بود اصل کارش را بدهد که تا مجبور نباشم کپی نقّاشیش را اسکن کنم... بهرحال همـین هم خودش غنیمت است!جمعه 29 اسفند 1382
هو
1- چندین بار و در لحظه های مختلف بـه این سؤال فکر کردم کـه امسال به منظور من چه جوری بود و هر بار هم جوابهای مختلف و گاهی متناقض بـه این سؤال دادم. امّا از یـه جواب نمـیشـه صرفنظر کرد و اون، اینکه امسال دوستای خوبی پیدا کردم؛ ضمن اینکه دوستیـهای قبلیم محکمتر شد. درون این مورد یقین دارم...
همـین جا هم مـیخوام بـه شیوة ایـهاب حسن (Ihab Hassan) چند سطر رو خالی بذارم که تا دوستام با اونچه درون مورد من مـیدونن این سطرها رو پیش خودشون پُر کنن. (فقط لطفاً با فحش رکیک پر نکنیدش!) : "ما آنچه را خود انتخاب مـیکنیم، ارج مـینـهیم." پس، دست بکار بشین:
----------------
----------------
----------------
----------------
2- یـه چیزِ دیگه هم هست؛ یـه تدکّر شاید. تذکّر بـه اونایی کـه کتابی، فیلمـی، نواری، چیزی از من دستشونـه... یکی، دو که تا و سه که تا رو مـیشـه بـه روم نیـارم. امّا هفت، هشت که تا و ده که تا کتاب و بیشتر رو نـه! لازم نیست سرتون رو بندازین پایین. صاف بـه مونیتور خیره بشین و با شـهامت این چند خط رو بخونین و بعد با شـهامت نیّت کنین کـه تو سال جدید امانتیـهاتون رو بعد بدین :) اینجوری بهتره، وجدان خودتون هم راحتتر مـیشـه!
3- هر چی با خودم کلنجار رفتم، دیدم از گفتن این یکی هم نمـیتونم صرفنظر کنم: اولین عیدیم رو بیشتر از یـه هفته پیش از یکی از دانش آموزای خوبم گرفتم؛ کتاب بود... این دوست خوبم، درون کتاب خوندن قانونی داره. کتابهایی کـه خیلی دوست داره، براش حکم "کتاب مقدس" رو پیدا مـیکنن و قانون اینـه کـه "... آن کتابها را بـه هیچهدیـه نمـیدهم و حتّی پیشنـهاد نمـیکنم کـه بخوانندشان! حیف اند!" قانونش امّا استثنا هم داره و خوشحالم کـه من یکی از استثناهای قانون او هستم. برام نوشته: "تقدیم بـه آقای شیوای عزیز، بـه رسم یـادگار... سپاس گوشـه ای از خوبیـهایتان..." درک مـیکنین چقدر خوشحال شدم؟ یـا مـیفهمـین چقدر احساس غرور کردم، وقتی خوندم دوست دانش آموز خوب دیگه ای برام نوشته: "دلم مـیخواست یـه جوری ازتون بابتِ تمامـی چیزایی کـه بهم یـاد دادید تشکر کنم..."؟
اینـها رو با هیچ چی نمـیشـه عوض کرد و حتّی نمـیشـه پاسخ داد... بـه صدق اوّلین بندِ این یـادداشت پی بردین؟
4- یـه جورایی حس مـیکنم این یـادداشت نباید کامنت داشته باشـه؛ اجازه مـیدین؟ این دوّمـین یـادداشتیـه کـه کامنت نداره...
چهارشنبه 27 اسفند 1382
هو
"خداحافظ" تو
تلنگر چارپایـه بود
برای منِ اعدامـی
دوشنبه 25 اسفند 1382
هو
داشتم فکر مـیکردم این هوا واسه تابستون خوبه!
پنجشنبه 21 اسفند 1382
هو
امروز ظهر ناهار پیش آقا داوود بودم. قبل از این دربارة آقا داوود نوشته بودم. بهرحال پیتزا داوود، اوّلین پیتزافروشی تهران هست و با این حساب آقا داوود اوّلین پیتزافروش تهران...
***
وقت خوردن غذا، سر صحبت را بازمـیکنم. آقا داوود از 30 سال پیش و بیشتر تعریف مـیکند. مـیگوید: "اینجا پُر از و پسر بود. مثل الان کـه نبود. چهار - پنج که تا پسر بودن؛ پونزده که تا . بـه هر کی پنج – شیش که تا مـیرسید!" با شیطنت مـیخندد. "آرمن رو از بچّه های اون موقع گاهی مـیبینم. اون موقع سر کوچه گیتار مـیزد..." ادامـه مـیدهد: "برادرم اسمش علی بود. بهش مـیگفتم ساعت ده مغازه رو باز کن. ساعت هشت باز مـیکرد. ای دبیرستان شـهناز پهلوی مـیآمدن اینجا. من کـه مـی اومدم کوچه پُر بود از و پسر. من هم زن و مرد حالیم نمـیشد؛ همـه رو مـیریختم بیرون!" مـیپرسم: "اون موقعها هیأت رو کـه نداشتین؟" جواب مـیدهد: "چرا! امّا من کـه مـی اومدم تو کوچه مـیگفتن یزید اومد!" مـیپرسم: "هیکلتون هم لابُد ماشالا همـینطوری بود." مـیگوید: "همـینطوری؛ الان فقط سفید شدم." دستی بـه صورت و محاسنش مـیکشد. ادامـه مـیدهد: "یـه روز بچّه ها گفتن بریم دانسینگ. بعد از چک و چونـه قبول کردم. رفتم دیدم اینجا چرا اینجوریـه؟ دوست این یکی با اون یکی داره مـیه... همـه هم لباس کوتاه داشتن. رفتم مـیز رو بلند کردم و داد کشیدم. بچّه ها گفتن داوود کوتاه بیـا. من گفتم این طوری کـه نمـیشـه... خودم مـیرفتم کافه ضربی. یـه زنـه اون بالا مـیخوند. اینجوری نبود کـه هر کی با هر کی باشـه." مـیخندم. لبخند مـیزند. طوری کـه انگار همـین ها را هم نگفته و تعریف نکرده؛ حرفش را قطع مـیکند. مـیپرسد: "سیر شدی؟"
سه شنبه 19 اسفند 1382
"به من بگو؛ مرا آگاه کن کـه در آن دوردستها چه اتّفاقی مـی اُفتد؟ ... راستی، دور از چه چیزی؟"
اندوهی ژرف – یـاسمـینا رضا – نازنین شـهدی – 20
دوشنبه 18 اسفند 1382
ه
1- گُذشت زمان – برخلاف آنچه گمان مـیرود – هیچ چیز را درست نمـیکند؛ بهبود نمـیبخشد.
2- بُعد مسافت و فاصلة مکانی، همـه چیز را بدتر مـیکند؛ التیـامـی درون کار نیست.
جمعه 15 اسفند 1382
ه
به افسر دایرة مواد مخدّر گفتم: اگر این رفیق ما اعدامـیه، براش ضمانت بذارم؛ وگرنـه حوصله ندارم هفته ای یـه بار با کمپوت برم زندان ملاقاتش...
شنبه 9 اسفند 1382
امروز، گرفته بودم. امّا همـین چند دقیقه قبل خوب شدم، وقتی دو که تا اتّفاق خوشحال کننده با هم افتاد. دوّمـیش (!) این بود کـه وقتی نامـه هام را نگاه مـیکردم، دیدم دکتر جهانبگلو پاسخ یـادداشت چند روز پیشم را داده. کلّی کیف کردم و سر حال آمدم و ذوق زده شدم، وقتی خواندم:
Dear Amir Pouyan Shiva
I read your piece. Thank you very much. I think you understood very well the essence of my thought and I am delighted that finally somebody pointed out the necessity of a new cosmopolitanism at the intellectual level in Iran. Please keep in touch and give me a call at -------. This is my phone number in Tehran
All the Best
Ramin Jahanbegloo
چهارشنبه 6 اسفند 1382
هو
اگر مـیخواهی بدانی چه رنجی مـیبرم، تخیل کن؛ چشمانت را ببند و خودت را جای من بگذار... حالا بـه چشمانت نگاه کن؛ خیره، گستاخ و بی پروا – با چشمان بسته – بـه چشمانت نگاه کن... مـیفهمـی چه رنجی مـیبرم؟
حق هست که مـیگویند "برای زجر کشیدن حتما قوّة تخیّل داشت".
شنبه 2 اسفند 1382
هو
خورشید
از خواب تو
طلوع مـیکند
پنجشنبه 30 بهمن 1382
ه
نزدیک انتخابات کـه مـیشـه، یـاد این داستان مـیفتم کـه کشیشی درون مواجهة با پیروان دیگر آیینـها مـیگفت: بیـایم فارغ از تعصّب، بدور از ارزش-داوری و بدون تنگ نظری بحث کنیم کـه چرا مسیحیّت بهترین دین دنیـاست!؟
سه شنبه 28 بهمن 1382
هو
کودک کم سنِ بامزه ای را مـیشناسم؛ این شعر بچگانـه را که: "آهویی دارم خوشگله | فرار کرده ز دستم | دوریش برایم مشکله | کاشکی اونو مـیبستم" با لحنی کودکانـه – کـه سین ها را شین مـیگوید و راءها را لام و همـینطور – اینطور مـیخواند: "آهویی دارم خوشگله | فرار کرده ز دستم | دوریش برایم مشکله | کاشکی منو مـیبستن"!...
و احتمالاً نمـیداند از وضعیّت اردوگاهی مـیخواند...
مربوط بـه این یـادداشت درون "راز":
تداعی - [وضعیّت اردوگاهی 2] - 10 ژانویة 2004
وضعیّت اردوگاهی - 20 دسامبر 2003
جمعه 24 بهمن 1382
هو
1- سه روز گرگان بودم؛ آنچه مـیخوانید، گزارش سفر است؛ آن هم گزارشی سردسنی و نـه سفرنامـه.
2- این نوشته، حاصلِ یک نشست هست و تهی از بازیـهای زبانی و هرچه مشابه آن.
3- همة عکسهای سفر را من نگرفته ام. بیشترش را احسان و فرهاد برداشته اند؛ امّا از آنجا کـه مطابق سنّت مارکسی درون سراسر تاریخ، مالکیت ابزار حرف نخست را مـیزند و عکسها با دوربین من گرفته شده اند، بـه خودم اجازه دادم، بی نام عکاس منتشرشان کنم؛ دوستانم، البته مـیبخشایند!
سه شنبه 21 بهمن 1382
هو
1- دیروز – چون کلاس داشتم – نشد با دوستان برم و سربازان جمعه رو ببینم. تازه، کلّی خوشحال بودم کـه "آقامون، کیمـیایی" بعد از مدتها فیلم ساختن؛ امّا گویـا – محترمانـه اش این مـیشـه – "توقعات رو براورده ن"!
2- مـیرم مسافرت و معلوم نیست این مدت بنویسم. (گرچه دوست دارم این کار رو م.) بـه همـین خاطر داستان "مـیز، مـیز است" بیکسل رو تو این مدّت بخونین که تا بعدش نظرم رو درون موردش بنویسم. این هم از عادتهای معلمـیه، کـه مشق شب مـیدن و پیک نوروز!
3- دیروز داشتم بـه دوستان مـیگفتم کـه گاهی – خصوصاً سر امتحانـها – شعری، آوازی، چیزی مـیفته تو سرم و مرتب تکرارش مـیکنم؛ مرتّب – مثلاً وقتی دارم امتحان مـیدم – شعر و آواز مـیخونم! این دو روزه، شعر زیبای دکتر شفیعی کدکنی تو ذهنم بود و هر کاری مـیکردم، یـادم نمـیرفت:
به جان جوشم کـه جویـای تو باشم / خسی بر موج دریـای تو باشم / تمام آرزوهای منی، کاش / یکی از آرزوهای تو باشم
4- خداحافظ!
یکشنبه 19 بهمن 1382
هو
دیروز اصولاً قرار نبود سینما بروم؛ امّا وقتی امـیرمسعود زنگ زد، فرصت را از دست ندادم. حتّا برنگشتم خانـه و از سازمان مستقیم رفتم سینما. از "دوئل" درویش چیز زیـادی نمـیگویم؛ جز اینکه پایـانش حالم را گرفت و آغاز بی نظیرش را کم فروغ کرد. بـه نظرم احمدرضا درویش درون ساختن صحنـه های جنگی – خصوصاً وقتی پای مردم عادی بـه جنگ و پای جنگ بـه شـهر باز مـیشود – استاد است.
بعد از سینما، پیـاده یـا امـیرمسعود خیـابان کریمخان را قدم زدیم و دربارة چیزهای لذّتبخش همـیشگی صحبت کردیم. بعد از خداحافظی هم، تنـهایی خیـابان نوفل لوشاتو و لبّافی نژاد را پیـاده آمدم؛ تنـهای تنـها هم نبودم البتّه...
بخشی از مسیر را با رفتگر شـهرداری حرف زدم. قبل از اینکه بـه شـهرداری منطقة 11 برسیم، برایم گفت کـه در گوشـه و کنار خیـابانـها – درون شبگردیـهاش – چه چیزهایی پیدا مـیکند... شبهای تهران گاهی زیباست. سر چهارراهی، گروهی – بزرگ و کوچک – ایستاده اند و با ی منتظر ذبح، حاجیشان را انتظار مـیکشند. چهارراه بعدی ماشین گشت با دیدن تو، سرعتش را کم مـیکند؛ نگاهی مـیندازد؛ با شیطنت سلام مـیکنی و خسته نباشید مـیگویی؛ مـیگذرد. چند قدم دیگر کـه مـیروی، موتورسواری سرعتش را کم مـیکند؛ مـیپرسد "موتور؟"؛ جواب مـیدهی "ممنون!" و با حرکت سر و دست مـیفهمانی "مخلصم!" و نمـیفهمـی الان کـه از نیمة شب گذشته درون خیـابان بـه این خلوتی دنبال کدام مسافر مـیگردد؟
یک ماه و چیزی بیشتر از وقتی شبها پیـاده روی مـیکردم، مـیگذرد. پیـاده روی دیشب، خیلی خوب بود؛ گیرم بـه خیلی چیزها هم فکر کرده باشم!
پ.ن. راستی، حتماً حتما از سینا و امـیر تشکر کنم کـه با ساندویچ آمدند جلسة سازمان؛ چون دقیقاً 24 ساعت بود چیزی نخورده بودم! (از ناهار بی موقع روز قبلش) البتّه، حتما یک بار دیگر هم تشکر کنم؛ چون وقتی دیدند با منِ قحطی زده طرفند، رفتند و پیراشکی هم خد؛ بگذریم کـه بعد، نوبت حلوای مسقطی روی مـیز رضا رسید و بعدتر هم بیسکویتهای اتاق جلسه...
جمعه 17 بهمن 1382
هو
خوب، 24 ساله شدم. ممنون از همـه. از خانوادة بسیـار بسیـار بسیـار خوبم و از دوستان بسیـار بسیـار بسیـار عزیزم کـه تبریک گفتند. از بعضی دانش آموزان خیلی خوبم کـه ایمـیل زدند یـا حضوری – البته با یکی دو روز تعجیل! – تبریک گفتند و از استاد کـه همـین چند دقیقه پیش فرمودند "مگه دنیـا طویله هست که شما 24 سال اینجا بودی!" تبریک گفتنـهای استاد هم اینطور است... :) بـه هر حال از همـه ممنونم... از همـه!
چهارشنبه 15 بهمن 1382
ه
- بعد خارها فایده شان چیست؟
- خارها بدرد هیچ کوفتی نمـیخورند. آنـها نشانة بد گلها هستند...
- حرفت را باور نمـیکنم! گلها بی شیله پیله اند. سعی مـیکنند یک جوری ته دل خودشان را قرص کنند. این هست که خیـال مـیکنند با آن خارها چیزِ ترسناکِ وحشت آوری مـیشوند... اگری گلی را دوست داشته باشد کـه تو کرورها و کرورها ستاره فقط یکدانـه ازش هست واسه احساس خوشبختی همـینقدر بس هست که نگاهی بـه آن همـه ستاره بیندازد و با خودش بگوید: "گل من یک جایی مـیان آن ستاره هاست."
هو
(1)
مطلبی را کـه احسان دربارة نقّاشیـهای گوگن نوشته، دوست دارم. وقتی کـه نوشته را مـیخواندم و به این عبارت رسیدم کـه " گوگن مـیگذارد که تا آنان [مردم برتون] – آن چنان کـه هست – بی واسطه درون اعتقاد خویش حاضر باشند و این گونـه ایمان قلبی آنـها را مـی ستاید." یـاد قطعه ای از "سرگشتة راه حق" نیکازانتزاکیس افتادم.
(2)
عنوان یکی از تابلوهای گوگن – کـه کُشتی یعقوب و فرشته را نشان مـیدهد – vision after sermon – یـا آنطور کـه احسان بسیـار زیبا ترجمـه کرده – "بصیرت بعد از وعظ" است. بـه نظرم، گوگن درون تابلو، مردم برتون را نشان داده کـه مثلاً یکشنبه روزی بعد از شنیدن "وعظ" و گوش سپردن بـه داستان کُشتی یعقوب درون کلیسا توانسته اند ماجرا را با چشمان خود و "بصیرت" حاصل از روشن ضمـیری و ایمانشان، ببینندو بـه نظاره بنشینند.
(3)
برگردم بـه بخش مورد نظرم درون "سرگشتة راه حق" کـه به موضوع تابلوی گوگن مربوط است. درون جایی از کتاب، فرانسوا به منظور آنتوان – یکی از پیروان تازه اش – خاطره ای تعریف مـیکند:
گوش بده فرزندم! هنگامـیکه کودک بودم هرسال عید پاک درون مراسم رستاخیز مسیح شرکت مـیکردم. عیسویـها کنار قبر حضرت عیسا جمع مـیشدند و با نومـیدی بـه خاک مـیکوفتند و در همان حال کـه مشغول زاری بودیم ناگهان سنگ شکافته مـیشد و مسیح از درون قبر بیرون مـیجست و در حالیکه پرچم سفیدش را درون دست داشت بـه ما لبخند مـیزد و بسوی آسمان صعود مـیکرد. یک سال یکی از علمای علوم الهی دانشگاه بولونی بر منبر کلیسا رفت و به تفصیل دربارة رستاخیز بـه تفسیر پرداخت. سخنرانی پایـان ناپذیرش همة ما را دچار سردرد کرده بود و درست همان سال، تنـها سالی بود کـه سنگ قبر شکاف نخورد و ما بـه هیچ وجه شاهد رستاخیز نشدیم.
(4)
خلاصه اینکه، نام تابلوی گوگن و این بخش سرگشتة راه حق را کـه کنار هم مـیگذارم، موضوع تابلو را بهتر مـیفهمم.
(5)
این را هم بگویم کـه شاید خیلی جالب نباشد کـه در "راز" نان قرضِ دوستانم بدهم و برعکس. امّا حتما اعتراف کنم کـه وقتی نوشتة احسان را خواندم، خیلی خوشحال شدم. قضیة "مسیح گوگن" هم بـه سه هفتة پیش برمـیگردد. بعد از اینکه یـادداشت تراژدی مکالمـه را نوشتم، احسان برایم نامـه ای نوشت و نقاشی مسیح زرد را پیوست کرد. بعد، خواستم کـه برایم دربارة "مسیح زرد" بنویسد و بگوید کـه چه چیزی را درون نقّاشی مـیپسندد و اصولاً چه مـیبیند. بـه دید بصری احسان اطمـینان دارم؛ مطلبی را کـه شبی درون ماشین دربارة "نورهای شب" گفت، هنوز بـه خاطر دارم – امّا بازگویش نمـیکنم که تا شاید خودش درباره اش بنویسد. اوّل، احسان موضوع نوشتن مطلب را جدی نگرفت؛ ولی کوتاه نیـامدم، که تا اندک اندک او کوتاه آمد و نوشت. هفتة قبل، احسان اینجا – پیش من – بود و مطلب را با تصاویر فراوانش درون راز گذاشتیم؛ تجربة خوبی بود. دست کم به منظور من.
(6)
نوشتن یـادداشت احسان، تقریباً همزمان شد با دو نوشته ای کـه امـیرمسعود برایم فرستاد که تا نظرم را بگویم. بعد از مدتها توانستم چیزی هم از او – کـه نوشته هایش را جداً دوست دارم – بخوانم. قول امـیرمسعود به منظور نوشتن یـادداشتی درون "راز" هم البته قدیم است...
(7)
خلاصه اینکه خوشحالم دوستانی دارم کـه خوب مـیندیشند و البته – برایم مـهم هست – مـینویسند. نوشته های آنـها را بـه بسیـاری نوشته های نویسندگان نامـی دیگر ترجیح مـیدهم و مـیخوانم و لذّت مـیبرم.
چهارشنبه 8 بهمن 1382
هو
(1)
گرگان، شـهر مادریم است؛ ترکها مـیگویند: آنا یوردوم. کودکیم درون گرگان گذشت؛ روزهای خوب. درون خانة بزرگی درون محلة گرگانپارس، تقاطع "مـهر" و "شـهریور"؛ خانـه ای کـه حالا آپارتمان شده و تعریض خیـابانـهای هر دو سو، کوچکترش کرده. خانـه ای کـه حیـاطی داشت مناسب روزگار کودکیمان. با برادر و پسرعمو و پسر – کـه در روزهای سخت بمباران تهران، مانند بسیـاری دیگر بـه گرگان آمده بود – درون حیـاط بزرگ خانـه دوچرخه سواری مـیکردیم.
روزهای خوب مدرسه؛ دبستان فیضیـه کـه تا خانة مادربزرگ، پیـاده – با گامـهای کوچک کودکانـه ام – پنج دقیقه ای بیشتر راه نبود و من کـه شاگرد درسخوان کلاس بودم و بعد از جلب نظر معلمـها، درون رونویسیـهایم از کتاب فارسی، کم کاری مـیکردم؛ از متن مـیدزدیدم وی نمـیفهمـید و معلّم مشقها را "خط" مـیزد. روزهایی کـه تحویل کارنامـه، منوط بود بـه پس کتابها؛ کتابهایی کـه باید تمـیز نگه مـیداشتیمشان – چه انتظار بیجایی! مدرسه ای کـه فکر مـیکردیم چقدر بزرگ هست و این اواخر، سر که تا تهش را با چند قدم گز کردم. امتحانـهای روزهای آفتابی درون حیـاط!
مـیدانیـهایی کـه "فلکه" بودند؛ فلکة "کاخ" – کـه هنوز هم نام جدیدیش را نمـیدانم – ، فلکة "شـهرداری"، "تابلو"، "شالیکوبی"، "انبار ایزد"، "سینما مولن روژ"،"سینما کاپری"، "تپه تلویزیون" و "سوپر سحر" و … و اوّلین تاکسیـهایی کـه سوار مـیشدم و 1 تومان و 5 زار کرایـه مـیدادم. خیلی وقت نگذشته؛ کمتر از 15 سال…
بارانـهای همـیشگی گرگان و آسمان همـیشـه ابریش. سقفهای شیروانی. زیرزمـین اتاق ته حیـاط کـه پر از هیزم و چوب بود به منظور روزهای بی گازوئیلی. سقفهای شیروانی و ناودانـهایی کـه هر سال آغاز فصل باران حتما از برگ چنارها خالی مـیشد.
درختها… درختهای فراوان نارنج و پرتقال و نارنگی – و من چقدر نارنگی دوست داشتم و دارم؛ تک درخت انجیر وسط حیـاط بالا. درخت شاتوتی کـه هر سال تابستان، رنگ لباسهایمان را لکه لکه، قرمز مـیکرد. روی شاخه هایش مـیرفتیم و روی دیوار بغل دستیش، شاتوت مـیخوردیم. درخت سرو خمره ای کـه مـیوه های ناخوردنیش تیرِ بازیـهای کودکانـه مان بود. چمن باغچه – کـه گمان مـیکردیم حتماً حتما رویش فوتبال بازی کنیم – و بنفشـه ها… دیوارها، کوتاه بودند و همـیشـه بـه خانة همسایـه مان راه داشتیم؛ همسایـه ای کـه بوقلمونـهایش تفریح کودکانـه مان را تکمـیل مـید.
محلّیـها و ترکمنـها کـه قالیچه بـه دوش درون خیـابانـها بـه دنبال مشتری مـیگشتند. بازار "نعلبندان" کـه اولین بار با شگفتی آنجا دیدم کـه چینی بند مـیزنند! روزهای گرمـی کـه از خانـه مان که تا مریم آباد، با دوچرخه مـیرفتیم و در کورة خشک کن ذرّت، سیب زمـینی سیـاه مـیکردیم؛ از کوه ذرتهای خشک، بالا مـیرفتیم و کفشـهایمان درون مـیان ذرتها جا مـیماندند و گم مـیشدند و عین خیـالمان نبود. زیر خروجی ذرتها مـیایستادیم و دوش ذرّت مـیگرفتیم؛ ذرّت داغ! استخر روزهای آفتابی – کـه اوّل، دیوارهای مجاورش، تختة پرشمان بود و بعد ارتفاع منبع آب چاه کنارش.
کارخانة "یک و یک" گرگان؛ جادة کمربندی. چقدر تحویلمان مـیگرفتند و کارخانـه را نشانمان مـیدادند؛ حجم کرکنندة صدا. مادرم رئیس آزمایشگاهش بود و من درون گشتهای گاه بـه گاهم بـه دستان زنان کارگر خیره مـیشدم کـه گوجه فرنگیـها را "سورت" مـید. فرودگاه هواپیمای سمپاش گرگان و موتور سواری روی باند و پرواز بر فراز آسمان مزارع سبز – کـه ترسمان این بود مبادا بخاطر کم بودن ارتفاع، هواپیما بـه درختی برخورد کند. چاپر ذرّت و کمباین و تراکتور؛ مسی فرگوسن، رومانی، جاندیر… همـه هنوز خاطرم هست. ماشینـهای دوست داشتنی دوران کودکی!
دوستانم، عادل و مانی. تولدها و هجوم کودکان همکلاسی بـه خانـه مان. تابی کـه بیست نفره سوارش مـیشدیم و هر آن بیم آن مـیرفت زنجیرهایش گسسته شود – و مادر و پدرم به منظور خوش گذشتن بـه ما چه اضطرابی را صبورانـه تحمل مـید. شبهای یلدا کنار شومـینة خانة عمو سیروس. چهارشنبه سوریـها و بته هایی کـه مـیسوزاندیم و در کوچة خلوتمان مـیپریدیم.
چقدر خوش مـیگذشت… شـهر کودکیم گرگان بود؛ شـهر مادریم. اوّل کـه به تهران آمدیم – با آنکه پیش از آن، سالی یک ماه دست کم درون تهران بودیم – احساس غربت مـیکردم. بعد از مدتی کـه باز – اینبار به منظور سفر – بـه گرگان بازگشتم حس کردم کـه شـهر مادریم غریب است؛ نمـیدانستم کـه "شـهرها را نبودِ ما غریب نمـیکند."
(2)
"… بخواب هلیـا، دیر است. دود، دیدگانت را آزار مـیدهد. دیگر، نگاه هیچبُخار پنجره ات را پاک نخواهد کرد. دیگر، هیچاز خیـابان خالی کنار خانة تو نخواهد گذشت. چشمانِ تو چه دارد کـه به شب بگوید؟ سگها، رؤیـای عابری را کـه از آنسوی باغهای نارنج مـیگذرد، پاره مـیکنند. شب از من خالیست هلیـا. گلهای سرخِ مـیخک، مـهمانِ رومـیزیِ طلایی رنگِ اتاقِ تو هستند؛ امّا گلهای اطلسی، شیپورهای کوچک کودکان…"
اینـها، آغاز "بار دیگر شـهری کـه دوست مـیداشتم" نادر ابراهیمـی است. کتابی کـه سراسر خطاب بـه "هلیـا"ست و از آن مـهمتر دربارة شـهر من: گرگان. دربارة "آلوچه باغ" و اینروزها خیـابان ملل. دربارة قصر و این روزها، پارک شـهر. دربارة ترکمنـها و نگاه موربشان. دربارة عشق است؛ عشق هلیـا: "آلوچه باغ، خیـابان ملل شده است. دوست داشتن درون خیـابانِ ملل چقدر مشکل است… دیگر باران بر سفالها صدا نمـیکند. زنی، بچه اش را ایستاده، کتک مـیزند. خیـابانِ ملل درون تصرّف پنجره های نو، از درختان نارنج جدا مـیشود."
"بار دیگر شـهری کـه دوست مـیداشتم" را دوست مـیدارم. آغازش را و پایـانش را: "سلام آقا! سلام خانم! من یک کودکم. من یک فانوسِ تاشو هستم. درون من شمعی روشن کنید!"
کتاب دربارة شـهر من است؛ شـهری کـه همـیشـه دوستش مـیدارم.
(3)
امـیرحسین، سال دوم دبیرستان است. سه سال راهنمایی معلمش بودم. سال اوّل راهنمایی – یکِ چهار – با نوید و محمد بود و هر سه خوب مـینوشتند. جنسِ نوشته های امـیرحسین امّا با بقیـه فرق داشت: درونی تر بود و بی پرواتر. مـهم نبود کـه خواننده از ذهنیتش آگاه نیست؛ مـینوشت، گویی کـه وظیفة خواننده دریـافتن آنچیزی هست که اوی نویسنده مـیندیشد. خوب مـینوشت و خوبتر مـینویسد. آغاز همـین امسال تحصیلی – مـهر و آبان بود شاید – به منظور اینکه نثرش بهتر شود، "بار دیگر شـهری کـه دوست مـیداشتم" را دادم که تا بخواند. حس کردم نوعی قرابت و گونـه ای همشکلی بین نوشته های او و ابراهیمـی هست. حس کردم کـه از کتاب خوشش مـیآید. اشتباه حدس زده بودم: امـیرحسین از کتاب خوشش نیـامده بود؛ از تک تک جمله ها لذت بود و سرخوش شده بود.
کتاب را – بنا بـه خواست من – با حاشیـه های فراوان و متنـهای برجسته برگرداند. با جمله ها و حتا تأکیدهای کوتاه نشان داده بود کـه از چه چیزی خوشش آمده. درون حاشیة بعضی صفحات نوشته کـه یـاد چه چیزهایی افتاده؛ بعضی جاها، ارجاعات درون متنی را مشخص کرده؛ جای دیگر حسش را از خواندن جملات گفته؛ سطری دیگر را با دو پرانتز جدا کرده و گفته نمـیدانم فعلاً نظرم درون اینباره چیست؛ خط کشیده و نظر داده.
فکر مـیکردم وقتی همسن امـیرحسین بودم، چیزی از این دست مقولات – دست کم آنطور کـه او سر درون مـیآورد – سر درون نمـیآوردم. جایی از کتاب نوشته – و این را چند بار درون جاهای دیگر تکرار کرده – کـه ویژگی متن "شناور بودن" آن است. نمـیدانم؛ چطور مـیشود امـیرحسین از تعلیق و به تعویق انداختن متن آگاه باشد؟ چطور اینرا حس کرده؟ جز اینکه کتاب را خورده! و تک بـه تک جملاتش را خوانده… خوش بحالش و خوش بحالم.
در نخستین صفحه نوشته: "بعضی چیزها را کـه مربوط بـه شـهر بود، دیده ام و بعضی را هم درون ذهنم تصویر کردم. ولی حتماً بـه زیبایی آنچه شما درون شـهرتان دیده اید، نیست." راست گفته.
"بار دیگر…" را دوست مـیداشتم؛ بـه دو دلیل: خود کتاب و موضوعش کـه مربوط بـه شـهر کودکیم بود. از سه شنبة این هفته بـه اینسو "بار دیگر…" را بیشتر دوست مـیدارم؛ بـه دلیلی مضاعف: امـیرحسین، برایم درون حاشیـه اش نوشته. کلّی خاطره یـادم آورده. خوشحالم کرده.
دوشنبه 6 بهمن 1382
هو
نمـیدونی چقدر لذّت بخشـه وقتی یکی از دانش آموزای سابقت و دوستای فعلیت، یکی ازایی کـه در اولین سال معلمـیت شاگردت بوده و از اونموقع شش سال مـیگذره،ی کـه از سال اول راهنمایی دیدیش و الان سال سوم دبیرستانـه، بعد از امتحانت برات اس. ام. اس. بزنـه که:
Mibinam ke faghat ye emtehane dige darin o khoshhalin. Manam khoshhalam. Chon moadelam shod […!] albate sharte sare nomreye fiziko bakhtin!
چند وقت بود یـادداشت این مدلی ننوشته بودم؛ دلم تنگ شده بود! :)
یکشنبه 5 بهمن 1382
فریبا وفی درون آخرین نوولش "پرنده من" – کـه جایزة بنیـاد گلشیری را نیز از آن خود کرده – جمله ای دارد کـه – بـه زعم من – بـه سراسر متن اثر مـیارزد: یـاد گرفتم کـه حرف، مـیتواند حتّی مخفیگاهی بهتر از سکوت باشد. (ص 27)
این حکم، درون مورد من بشدت صدق مـیکند – و گاهی گمان مـیکنم دربارة دیگران هم. با حرف نزدن، با سکوت، نمـیتوان چیزی را مخفی کرد. حرف نزدن، دست آخر بـه کشف راز مـینجامد. با نگفتن، چیزی – هیچ چیز – را نمـیتوان پنـهان کرد. حرف، پناهگاه بهتری به منظور راز است.
قبل از اینکه کتاب وفی را بخوانم بـه همـین فکر مـیکردم کـه نوشتن – چه فرقی مـیکند؛ گفتن – راز را بهتر درون خود نگاه مـیدارد که تا ننوشتن و نگفتن. (عجیب هست که این روزها، بسیـار پیش مـیآید بـه چیزی فکر مـیکنم و بعد جایی مـیخوانمش یـا ازی مـیشنومش.)
در ضمن شاید بخاطر علاقة شدید من بـه جمله ای کـه نقل کردم باشد؛ ولی بهر حال بـه نظرم همـین جمله نقش اساسی درون کل داستان دارد: سکوت راوی داستان درون خانة پدری و حرف زدنش درون خانة همسر، هر دو یک معنای "زن" بودن اوست و "زن" بودن راوی کل داستان. سکوت او جنس رابطه اش را با محبوب نشان مـیدهد و تفاوتش را با شـهلا و مـهین و موضعش را درون برابر پدر و مادر؛ حرف زدنش، هم نشان دهندة رابطة زناشویی اش هست با امـیر (این وسط رابطه اش با شادی و شاهین – بچه هایش – کمـی متمایز است). ولی بـه هر شکل، با فکر راوی هست که مای خواننده مـیتوانیم معنای سکوت و سخنش را بدانیم.
بگذریم. بهر حال – گرچه هدفم نوشتن دربارة خود داستان نبود – امّا بـه نظرم مـیشود آنرا با تمرکز بر معنای این سه مورد – یعنی، سکوت، حرف و فکر – خواند.
پنجشنبه 2 بهمن 1382
ه
پنجشنبة خوبی بود. با احسان رفتیم و ویدئو آرتهای مانیـا اکبری را درون تالار آبی مجموعة نیـاوران دیدیم. چیز زیـادی دربارة کارها نمـیتوانم بنویسم. فقط نکتة مـهم احسان را تکرار مـیکنم کـه جالبی ویدئو آرت این هست که اکثراً درون اواسط پخش اثر مـیرسی. نصفة آنرا مـیبینی و صبر مـیکنی که تا دوباره از نو آغاز شود. چهار ویدئو آرت اکبری – همگی با بازی خود او – با نامـهای Self، Repression، Sin و Escape که تا – گمان کنم – پنجم بهمن درون تالار آبی مجموعة کاخ – موزة نیـاوران نمایش داده مـیشوند.
صحنـه ای از ویدئو آرت SELF [خویشتن] اثر مانیـا اکبری – عکس: امـیرپویـان شیوا
صحنـه ای از ویدئو آرت ESCAPE [گریز] اثر مانیـا اکبری – عکس: امـیرپویـان شیوا
شنبه 27 دی 1382
ه
وقتی فردا مـیباید "پارسونز" رو امتحان بدی؛ هیچکدوم از نقدهای سوسولی تماشف و دارندورف و – از همـه بدتر – مرتون بـه کار پارسونز دلت رو خنک نمـیکنـه. اونوقته کـه نیـاز پیدا مـیکنی بـه نقد مـیلز کـه محتواش یـه همچین چیزیـه: مرتیکه مزخرف گفته!!
وقتی فردا حتما نظریة عمومـی کنش و pattern variable ها و – از همـه کوفت تر – الگوی سیبرنتیک پارسونز رو امتحان بدی، بدجوری با مـیلز همعقیده مـیشی.
البته ممکنـه بعداً وقتی نمره ام رو دیدم، درون مورد پارسونز تجدید نظر کنم. امّا درون مورد مـیلز هیچوقت تجدید نظر نمـیکنم. آدم عجیب حساسی بود کـه وقتی پارسونز محترمانـه نقدش کرد، بجاش بـه کل کار و فعالیتهای پارسونز حمله کرد و فحش داد! حیف کـه خیلی زود، وقتی درون اوج خلاقیت علمـی بود – بـه نظرم درون چهل و یکی دو سالگی – مرد؛ البته بـه نظر بعضیـها کشتنش!
پارسونز درون جلسة دانشگاه ییل وقتی منتقدینش رو طبقه بندی مـیکنـه، مـیگه یـه گروهشون هستن کـه حرف من رو نفهمـیدن؛ خودشون هم این رو خوب مـیدونن؛ دوست هم ندارن بفهمن؛ از این وضع هم خوشحالن.... احتمالاً منظور پارسونز، مـیلز بوده!
بهرحال من درون این وضعیت - درون مورد پارسونز - با مـیلز بدجوری همنظرم... که تا چی پیش بیـاد! :)
هو
اینرا یـاد گرفته ام... اگر مـیخواهی حرف بزند حتما برایش متن مکتوبی ببری و بخوانی. مـیگوید فرهنگ من شفاهی است؛ کلماتی از خودم ندارم. وقتی برایش متنی مـیبری، مـیخواندش. کلمات و وازه ها را وام مـیگیرد و دوباره معنای جدیدی با همان کلمات خودت از متنت بیرون مـیکشد؛ بـه شگفتی وامـیداردت.
دوشنبه 22 دی 1382
ه
رضا سیـاه (عشقباز خروس) – مـیدان جنگ خروس – تهران – خانة سرکه ایـها – پنجم اردیبشت ماه هشتاد و دو – عکس: امـیر پویـان شیوا
مـیدونی چرا خروسبازی قشنگه؟ واسه اینکه یکی هرچی داره مـیذاره سر یـه چیز و بعد همون یـه چیز رو قمار مـیکنـه. خروسباز، تمام زندگیش رو مـیذاره به منظور جوجه کشیدن و تمرین وو و بعد خروسش رو مـیفرسته تو مـیدون و قمارش مـیکنـه. اگه مـیدون خروس دیده باشی، مـیفهمـی چی مـیگم: خروسی کـه رفت تو مـیدون احتمالش کمـه کـه سالم برگرده… مـیدونی چه جیگری داره خروسبازی کـه خروسش رو – همـه چیزش رو – مـیفرسته تو مـیدون و گروش مـیکنـه؟
مـیدونی چرا خروسبازی قشنگه؟ چون خروسباز – عشقبازِ خروس – جیگرش رو داره کـه اگه خروسش باخت، تاوونش رو بده. خروسبازی قشنگه واسه این چیزاش. خروسباز جیگر داره: قمار مـیکنـه؛ گرو مـیکنـه و تاوونش رو – امروزیـها مـیگن هزینـه اش رو – هم مـیده.
منی کـه تماشاچی مـیدونم، بعدِ تموم شدن زمان "آب گرفتن" موقعی کـه داور مـیگه "وقته" دلم مـیریزه و سراپا اضطراب مـیشم، ببین خروسباز چی مـیکشـه. خروسبازی واسه این چیزاش قشنگه. نمـیدونم گیرتز – مردم شناس محبوب من – وقتی اون تک نگاری مشـهور رو دربارة جنگ خروسها درون قوم بالی نوشت، این چیزا رو هم دید یـا نـه؟ خود گیرتز – درون تأیید نظریة تفسیرش – مـیگه کـه باید جنگ خروسها رو مثل یـه متن خوند… من همـین چند شب پیش یـاد گرفتم متن این جنگ رو اینطوری بخونم.
مطالب مربوط بـه این یـادداشت درون "راز":
سه بندِ پراکنده دربارة سه موضوع نامربوط [بندِ اوّل] – 15 دسامبر 2003
عکسهای رویترز از خروسبازی درون فلیپین - 26 جون 2003
عکسهای من درون ایرانیـات دات کام – 10 جون 2003
"نسبیگرایی فرهنگی" درون گاراژ سرکه ایـها – 27 آوریل 2003
رضا سیـاه... – 25 آوریل 2003
گاراژ سرکه ایـها – 18 آوریل 2003
امروز اینجوری گذشت... – 6 مارس 2003
شنبه 20 دی 1382
هو
همـه چیز برایم تداعی مـیشود. پیش از این، بـه آنچه دوست داشتم فکر مـیکردم و حالا، بـه آنچه دوست ندارم. باران، تداعی گر هست و برف نیز و تلفن هم و ... کاش – دست کم – این سلسلة تداعی، همـین جا ختم مـیشد. کاش باران را کـه مـیدیدم بـه فکر مـیرفتم و تمام مـیشد. امّا خود "فکر " هم تداعی کننده است...
دیروز فکر مـیکردم، کاش همة اشیـاء و اندیشـه های دور و برم را مـیتوانستم مانند "رب گریـه"ی اولیـه توصیف کنم. کاش، – آنطور کـه بارت مـیگفت – اشیـاء، مـیراثی نمـیداشتند؛ تداعی نمـید؛ حاوی ارجاعی نبودند؛ اشیـاء، سرسختانـه یـادآور چیزی جز خودشان نبودند. کاش همـه چیز – اشیـاء و اندیشـه ها و توصیفها و تفهمـهایشان – درون "درجة صفر" باقی مـیماندند.
کاش همـه چیز درون سطح مـیماند. کاش، شبکة ارجاعات از بین مـیرفت؛ شبکة خاطرات. کاش، آنطور کـه سوزان سونتاگ مـیگفت، آزادی، درون سطح مـیبود؛ درون جدایی از عمق. کاش مـیشد از این دنیـای هایپرتکست – گونة خاطره ها و اندیشـه ها، رها شد.
کاش مـیتوانستم باران را از معانی متراکمش جدا کنم. معنی را عزل کنم و آنوقت بار دیگر زیر باران راه بروم – بی آنکه چیزی را برایم تداعی کند.
سه شنبه 9 دی 1382
هو
ننوشتن، اشتباهی نابخشودنی است. حتما نوشت؛ حتما حرف زد. همـیشـه حتما باب گفتگو باز باشد. امروز لااقل اینطور مـیندیشم. علاوه بر این، گمان مـیکنم نوشتن فقط به منظور دل نویسنده هم نیست. باور دارم کـه باید نوشت، چراکه شاید دیگری نیـاز داشته باشد بخواند. یکبار بـه استاد گفتم "فلان چیز را به منظور دل خودم نوشته ام." با لحنی مـیانة شوخی و جدی گفت "بیخود کردی! شاید تو فقط وسیله ای بودی به منظور اینکه آنچه بـه ذهنت آمده، دیگری بشنود و بخواند." این هست که مـینویسم. دیشب اگر گفتم "راز فعلاً آپدیت نمـیشود." اشتباه کردم – اشتباهی کـه زود تصحیحم د. مـینویسم چون شاید خواننده ای – نمـیدانم کی و کِی – حتما بخواند. مـینویسم چون بدون نوشتن چیزی کم دارم. مـینویسم، چون همـیشـه برایم نوشتن خوش یُمن بوده. حتّی آنگاه کـه برای خودم – دل خودم – مـینوشتم. "راز" را حتما نوشت... دست کم، من اینطور جهانم را صورت بندی مـیکنم: با نوشتن، با زبان؛ زبانی کـه به قول فوکو "پیکربندی جهانی هست که خود را مـیآمرزد و سرانجام بـه واژة راستین گوش مـیسپارد..."
باید نوشت؛ حتما حرف زد. اینطور، خوشحالترم.
دوشنبه 8 دی 1382
هو
دکتر شفیعی کدکنی درون مـیان دفترهای شعر مشـهورش مانند "در کوچه باغهای نیشابور"، "مرثیـه های سرو کاشمر"، "خطی ز دلتنگی"، "از زبان برگ"، "از بودن و سرودن" و ... دفتر شعری دارد مـهجورتر از دیگران: "غزل به منظور گل آفتابگردان" – کـه عنوان یکی از شعرهای دفتر نیز هست. امّا من درون مـیان شعرهای همـین مجموعه هم، شعری را مـیپسندم کـه باز دربارة گل آفتابگردان است؛ امّا بسیـار مـهجورتر و ناشناخته تر از شعر پیشین. این شعرِ خلاصه وار کوتاه کـه به سادگی "گل آفتابگردان" نام دارد، برایم اینروزها بسیـار امـیدبخش هست و اعتماد آفرین؛ دیروز، این – احتمالاً – مـهجورترین شعر مـهجورترین دفتر شعر دکتر شفیعی، سرشارِ اعتمادم کرد:
گل آفتابگردان
گل آفتابگردان و
نمازِ آفتابش
به شب و
به ابر و
به ظلمت
نشود دَمـی بر او گُم
دلِ اوست قبله یـابش!
شنبه 6 دی 1382
هو
جادّة قدیم شمـیران و امروز، شریعتی. پای پیـاده درون ریزش مدام بارانی کـه هرچه پیشتر مـیروی، بیشتر شکل برف دارد... بارانِ آسمان و بارانِ چشمـها و ذکر و فکر و فحش و حرف؛ سر درد و پا درد... سرِ سنگین از دردت پایین است. بی احتیـار، بی آنکه بخواهی بـه مردم تنـه مـیزنی و زیرمـیگویی "ببخشید" و جواب مـیآید "هُش! درست راه برو یـابو!" سرت پایین هست و نگاه نمـیکنی... دیگر نمـیتوانی. روی پلّة مغازه ای مـینشینی. با پنجة دو دستت، شقیقه های خیست را فشار مـیدهی و با کف دستانت، چشمان – حتماً – سرخ و ترت را که تا دیگر گریـه نکنی. بدتر، شانـه هایت لرزش هق هق گریـه مـیشود... توی دلت بلند فریـاد مـیزنی: خدا!
جمعه 5 دی 1382
هو
این جمله کـه زندگی همـه اش تجربه هست و حتما کلی درس گرفت از زندگی و ... از بس تکرار شده دیگه معنیش رو از دست داده. ولی امروز دوباره این رو فهمـیدم کـه بعضی جمله ها خیلی واقعین.
وقتی مـیخواستم تغییر رشته بدم، اوّل از همـه بـه پدر و مادرم گفتم؛ نظرشون رو پرسیدم. گفتن کـه "اگه فکر مـیکنی انتخابت درسته، اینکار رو . خیـالت هم از طرف ما راحت باشـه." بعد هم کـه رفتم دانشگاه علامـه، دکتر سرایی منو بردن پیش دکتر جاراللهی و دکتر سالارزاده، اونـها هم همـین رو گفتن. گفتن "تو برو کار دانشگاه شریف رو درست کن. خیـالت از طرف ما راحت باشـه."
همـین جملة آخر کـه "خیـالت از طرف ما راحت باشـه" کلّی بهم کمک کرد. مـیدونی؛ اگه آدم تو یـه شرایط پرتنش و پراضطراب باشـه همـین جمله ها بهش کمک مـیکنـه. لااقل دل آدم از یـه جایی قرص مـیشـه و مـیره با تمام توانش تو جبهه های دیگه مبارزه مـیکنـه.
امروز غصّه مـیخوردی؛ به منظور مشکلی کـه واقعاً هم بزرگه. تنـها راهی کـه به ذهنم رسید کمکت کنم همـین بود: "خیـالت از طرف من راحت باشـه و دلت از جانب من قرص قرص." فکر کردم اینجوری مـیتونی روی مشکلت بهتر تمرکز کنی. امـیدوارم همـینطور باشـه. امـیدوارم درست تصمـیم بگیری. بقیـه اش چه اهمـیتی داره؟ همـین چند دقیقه پیش مـیگفتی: یعنی واسه تو مـهم نیست؟ گفتم، چرا؛ مـهمـه... اما خیلی خودخواهانـه هست اگه بگم وسط مشکل بـه این بزرگی کـه تو داری، من هم سهم مـیخوام... واسه من مـهمـه. امّا من هم بخاطر اطمـینانی کـه از تو گرفتم؛ واسه اینکه دلم قرصه، مـیتونم تو جبهة خودم بجنگم. مـیدونی، لااقل تو دست و پات نیستم. اگه اونطوری کـه سارتر عزیزم گفته "انسان، دلهرة انتخاب" باشـه. لااقل کمترین کاری کـه از دست ما برمـیاد اینـه کـه کاری کنیم، دلهرة بقیـه کم بشـه؛ نـه اینکه دلهره و اضطراب و تنش، تلقین کنیم.
مـیدونی؛ انسان یعنی همـین. "دازاین"ی کـه هایدگر مـیگه همـینـه. بعد اصلاً نگرون نباش. خیلی خوب تصمـیم بگیر و بدون کـه برام مـهمـه امّا نـه اونقدر کـه تو برام مـهمـی.
چهارشنبه 3 دی 1382
ه
اینروزها، با خودم تکرار مـیکنم: خدایـا شکرت!
سه شنبه 2 دی 1382
هو
(1)
پیش آمدهی، چیزی – یـا نمـیدانم هرچه – بـه مجموعة مفاهیم ذهنت افزوده شود و با ورودش بـه نظام معانی ذهنی ات، همـه چیز را – همة آنچه مـیدانستی یـا گمان مـیکردی مـیدانی – دگرگون کند؟ همة معانی را نو کند؟ یـا – چه طور بگویم – بـه آنچه مـیدانستی – یـا دست کم گمان مـیکردی مـیدانی – معنای تازه و ویژه و جدیدی ببخشد؟ ... ورودش برایم اینطور بوده.
(2)
خیلی وقت هست که مـیدانم "والایی" چیست. حتّی از مدتها پیش مـیدانستم کـه کانت درون سنجش قوة حُکم، درون بخشی بسیـار مـهم با الهام از آثار پیشینیـان – وخصوصاً برک – بـه "والایی" (یـا امر متعالی – Sublime) مـیپردازد و اینکه درون برابر امر متعالی چه احساسی داریم. مـیدانستم – از خیلی پیش – کـه "امر متعالی" از مـهمترین اصطلاحات و واژه های کلیدی زیبایی شناسی کلاسیک است. مـیدانستم – طوریکه گویی بر ذهنم حک کرده اند – کـه در نظرگاه کانت، والایی آنچیزی هست که بصورتی ساده و ناب، عظیم است. آنچه "والا"ست، برخلاف آنچه صرفاً زیباست، حد و حصر ندارد؛ فراتر از مقیـاس و قیـاس و اندازه است. مثلاً "بینـهایتِ شب" درون آسمان کویر، درون تعریف کانتی، والا محسوب مـیشود: چنین صحنـه ای بشکلی ساده و ناب، عظیم است؛ بی حد و مرز و اندازه.
مـیدانستم – طوریکه گویی هیچچون من نمـیداند – کـه در سنخ شناسی امر متعالی کانت، دسته ای از امور متعالی – با اینکه محدودند – امّا درون شرایطی، درون لحظاتی، بـه دید مخاطب نامحدود بـه نظر مـیآیند؛ نامحدود و ناکرانمد.
(3)
ورودش، هرآنچه را مـیدانستم، مـیفهمـیدم و به خیـالم درک مـیکردم، نو کرد: "معنای تازه". فرض کن دستی بـه شانـه ات مـیخورد؛ توجه نمـیکنی. بار دیگر، دو – سه ضربة کوتاه. اینبار امّا، برمـیگردی و بی اختیـار – بی آنکه بخواهی – روبرویش قرار مـیگیری: صدایش درون گوش ات مـیپیچد کـه "کجای کاری؟! آنچه که تا بحال بلد بودی؛ مـیدانستی و حتّا گمان مـیکردی مـیفهمـی، معنایش آنچه مـیپنداشتی نبود."
اینطور "والایی" را دوباره دریـافتم. انگار کـه بگوید: "والایی منم!"
بیجهت نبود کـه نوشتم حرف زدن با او هراسناک است: هراسِ والایی. مـیدانی؛ عجز. اینکه یکدفعه خودت را درون مقابل جنگل سبز انبوه ببینی. یـا فرض کن هراسی کـه هنگام نگاه بـه قلّة کوهی درون تنت مـیدود...
(4)
ورودش، همـه چیز را از نو معنا کرد. از نو فهمـیدم شاملو چه مـیگوید و چه زیبا، "والایی" را بـه تصویر مـیکشد وقتی مـینویسد: "تو بزرگی مثِ شب. اگه مـهتاب باشـه یـا نـه، تو بزرگی مثِ شب... مثِ اون قلّة مغرور بلندی کـه به ابرای سیـاهی و به بادایِ بدی مـیخندی..."
اینطور معنای همـه چیز دوباره تازه شد.
(5)
هراسش امّا همزمان، شـهامت هم بـه همراه داشت. عجیب است؛ فکر مـیکنم این ویژگی والایی است. ستیغ کوه، همزمان با هراس – ترس شفّاف – نوعی آرامش، گونـه ای شـهامت با خود دارد: کوه بلند با ترسش نماد شـهامت است. نوشته بودم حرف زدن با او شـهامت حرف زدن با او را بـه من داد. گفته بود "عجب چیز شلم شوربایی از آب درون آمدم!" الان مـیفهمم و مـیدانم کـه مـیفهمم کـه بیشک همـین هست و این "شلم شوربایی" ویژگی والایی است؛ تناقض و تضاد: نامحدود امّا محدود – هراس آور ولی امـیدبخش.
(6)
یکی از مـهمترین بخشـهای زیبایی شناسی کلاسیک کانت آنجاست کـه زیبایی از طریق والایی با اخلاق پیوند مـیخورد. اینطور، "والا"ها و امور متعالی صفات اخلاقی پیدا مـیکنند و مثلاً فلان "رنگِ" والا درون نظری "شاد" و دیگر "ساختمان"ِ والا، "آبرومند" نامـیده مـیشود. اینـها را مـیدانستم؛ امّا گویی هیچ نمـیدانستم.
(7)
امروز امّا، مـیدانم "تو"ی والا نزد من تنـها یک صفت داری: مـهربان.
یکشنبه 30 آذر 1382
ه
سه ساعت با هم بودیم؛ سه ساعتِ خوب و دوست داشتنی. تعارف نمـیکنم، مـیدونی. گفته بودم خسته ام؛ یـا نمـیدونم، بـه تنگ اومدم. الان جور دیگه ای فکر مـیکنم. نشسته ام و حس مـیکنم خستگیـها و به تنگ اومدنـها و هزار نوع کدورت و سختی دیگه، ذرّه ذرّه از پاهام و یواش یواش از نوک انگشتام – دونـه دونـه – بیرون مـیرن. حس خوبی دارم. اینکه مـیگم "حس خوب" نـه از محافظه کاریـه و نـه اینکه مثلاً واژه کم داشته باشم. علتش فقط و فقط اینـه کـه هیچ اسمـی نداره این حس. حس خالی شدن فرضاً؟ نـه خیلی بی محتواتر از اون چیزیـه کـه احساس مـیکنم. بـه تک تک لحظه های امروز کـه فکر مـیکنم، احساس مـیکنم ذرّه ذرّه از بدیـها و خستگیـها خالی مـیشم. مـیدونی، دیگه دلم نمـیخواد درون وضعیت اردوگاهی باشم. حس مـیکنم، مرکز هستی ام. حس مـیکنم مـیخوام تصمـیم بگیرم. حس مـیکنم اصلاً نگرون خودم نیستم؛ یکی هست کـه نگرونم باشـه... باور کن تقصیر بقیـه نیست کـه فکر مـیکنن با تو حرف زدن آرومشون مـیکنـه... واقعاً همـینطوره. درون مورد من کـه این طور بوده. امروز، اینطور دستگیرم شد کـه با تو بودن و حرف زدن، بـه آدم شـهامت مـیده. شـهامت فکر ، شـهامت عمل و هزار جور شـهامت دیگه و از همـه مـهمتر اینکه بـه آدم شـهامت مـیده باز هم حرف بزنـه. حرف زدن ترسناکه. (و گاهی فکر مـیکنم بـه همـین خاطره کـه مـینویسم.) حرف زدن با تو شـهامتِ حرف زدن با تو رو بـه من داد. گرچه قرار بود تشکر نکنم، اما اگه اجازه داشته باشم فقط بـه خاطر یـه مسأله – و نـه بـه خاطر آن هزاران چیزها – تشکر کنم حتما بگم: متشکرم کـه با من حرف مـیزنی.
شنبه 29 آذر 1382
ه
دلم به منظور وضعیت اردوگاهی تنگ شده؛ همانی کـه ولادیموف توصیف مـیکند: "نـه یک قدم بـه راست؛ نـه یک قدم بـه چپ؛ تیراندازی بدون اخطار!" وقتی خسته مـیشوم، احساس مـیکنم بـه وضعیت اردوگاهی نیـاز دارم. وضعیتی کـه تنـها مُجازی نگاهت را بـه پشت گردن نفر جلوییت بدوزی؛ حتما چپ و راستت را نگاه نکنی و قدمت را درست جای پای نفر قبلی ات درون صف طویل زندانیـان بگذاری. وضعیتی کـه خطا را تاب نمـیآورد و مجازات خروج از صف – گناه نابخشودنی – تیراندازی بدون اخطار است.
وقتی خسته مـیشوم، دلم به منظور وضعیت اردوگاهی تنگ مـیشود و فحش مـیدهم بـه سارتر عزیزم و انسان وانـهاده اش؛ انسانی کـه باید درون وانـهادگی تصمـیم بگیرد. انسانی کـه عذری ندارد که تا مسؤولیتش را بار او کند.
وقتی خسته مـیشوم، دلم به منظور وضعیت اردوگاهی تنگ مـیشود. مـیپندارم درون وضعیت اردوگاهی دست کم جای پایی هست که تا راهنمای قدم برداشتنت باشد. لااقلی ت مـیآید و تو مجبوری حرکت کنی وگرنـه، سرنیزة تفنگی پُر بـه جلو هدایتت مـیکند.
وقتی خسته مـیشوم، فحش مـیدهم بـه سارتر عزیزم و جمله اش کـه "انسان محکوم بـه آزادی است." وقتی خسته مـیشوم، آرزو مـیکنم کاش انسان محکوم بـه اسارت بود. اینگونـه دست کم به منظور خطا و گناهش دستاویزی داشت. خطایی کـه کمتر امکان دارد؛ چراکه صف زندانیـان با زنجیرهای محکم و درشت و استوار بـه هم پیوسته اند و خروج اگر نـه ناممکن، لااقل بسیـار دشوار مـینماید.
وقتی خسته مـیشوم، فحش مـیدهم بـه سارتر عزیزم و سَلَف نازنینش کیرکگور، و دلهره اش؛ دلهره و مسؤولیتش. احساس مـیکنم وقتی خسته ام، حتما بهی فحش بدهم...
وقتی خسته مـیشوم، بـه سنگدلی سارتر عزیزم فحش مـیدهم کـه چرا گفت هر حتما از خودش بپرسد: آیـا من آنی هستم کـه حق دارم چنان رفتار کنم کـه همة آدمـیان کار خود را طبق رفتار من تنظیم کنند؟ این سؤال، پرسشی هست سنگدلانـه؛ بـه غایت بیرحمانـه، و بیشرمانـه بی انصافانـه. وقتی خسته مـیشوم، اینطور مـیندیشم.
وقتی خسته مـیشوم، نگران خودم مـیشوم کـه چقدر شکننده شده ام و آمادة کنار گذاشتن انتخاب و تصمـیم.
وقتی خسته مـیشوم، دلم نمـیخواهد بـه پرسش سارتر عزیزم پاسخ بدهم و بیشتر دوست دارم اصلاً موضوع سؤال را حذف کنم: دوست دارم انتخاب نکنم که تا لازم شود از خودم بپرسم آیـا براستی حق داشتم چنین رفتار کنم؟ امّا فوراً آشفته تر مـیشوم، وقتی یـادم مـیآید: حتی انتخاب ن را هم انتخاب مـیکنم. و بعد بـه همة وجودی گراهای نازنینم فحش مـیدهم.
وقتی خسته مـیشوم، انتخاب نمـیکنم و مـیپندارم بـه دَرَک کـه همـین امر خود نوعی انتخاب است. وقتی خسته مـیشوم، چشمانم را مـیبندم و مـیندیشم بـه جهنّم کـه آدمـی با انتخاب راه خود، راه همة آدمـیان را تعیین مـیکند.
سعی مـیکنم خسته نشوم. اما الان، خسته ام؛ یـا نمـیدانم، بـه تنگ آمده ام. فقط همـین.
سه شنبه 25 آذر 1382
هو
(1)
همـین روزها، راز وارد سومـین سال زندگیش مـیشود. دو سال تمام، کم و بیش اینجا نوشتم و آنطور کـه معلوم است، خواهم نوشت. شاید گفتنش بیـهوده باشد: راز تمام من نیست. حتی وجه خوب من هم نیست. منِ آرمانی هم نیست… سعی کرده ام، دروغ ننویسم. اما بیشک همـه چیز را هم نمـینویسم. با راز، دوستان خوبی پیدا کرده ام. طوریکه با تمام اعتفادی کـه به تقدس واژه و حتی هدف بودنش دارم، اگر بپرسید، مـیگویم: واژه برایم درون راز صرفاً وسیله است؛ وسیله ای که تا دوستان خوبی پیدا کنم کـه بیشترشان را حتّی ندیده ام؛ دوستانی کـه در حقم لطف دارند. آنـها کـه از دیدنشان خوشحال مـیشوم و با خواندن نوشته هایشان، شادمان.
(2)
این روزها، بـه شدت خودم را بـه راز وابسته مـیبینم؛ نـه از جنس وابستگی ویژه ای کـه به کلام دارم؛ کـه از جنس وابستگی بـه انسانـها؛ انسانـهای بقول اونامونوی عزیزم، پوست و گوشت و استخوان دار. انسانـهای نازنین.
(3)
پیشتر، از حذری کـه داده بودند نوشته بودم: "آنقدر کتاب مـیخوانی کـه آدمـها را فراموش مـیکنی." امروز امّا، بی کوچکترین تردیدی مـیگویم کـه هنوز و همـیشـه، انسانـهایند کـه برایم اصیلند و مقدس و نـه صرفاً واژه و فکر و اندیشـه و کلام. یـاد شمس افتادم و اینکه مـیگفت: "مبارک شمایید! ایـام مـیآیند بر شما که تا مبارک شوند. بعد از شما مبارک باد ایـام را!" واژه برایم مبارک است؛ نـه بخودی خود؛ بلکه از آنجا کـه به گوش شما مـیرسد. چون شما واژه هایم را مـیخوانید، مبارکند. شما کـه مبارکید...
(4)
نمـیتوانم اینرا نگویم کـه مخصوصاً اینروزها اگر بپرسید، راز را دوست دارم چون وسیله ای شده به منظور شناختن دیگرانِ نازنین. "راز" کاری کرده کـه تنـها از خودش برمـیآمده. راز، سببِ خیر است؛ خیری کـه خود سببِ خیر است.
دوشنبه 24 آذر 1382
ه
(1)
شنیده ها – و نـه دیده ها – حکایت از آن دارد کـه این جمعه درون گاراژ سرگه ایـها، حسین بروجردی – کـه کلک باز هست و نـه عشقباز – باخته. مـهم نیست کـه چقدر "گرو" بوده یـا حتی مـهم نیست کـه برنده، مصطفی بوده کـه از او هم دل خوشی ندارم. مـهم این هست که خروس حسین فرار کرده و این از کلک بازی مثل او بعید است؛ چون همـیشـه کلکبازهایی مثل حسین همـین کـه حس مـیکنند خروس "کاکوله" کرده و ترسیده "تیز"ش مـیکنند. و مـهمتر این هست که رضا سیـاه – کـه عشقباز هست و نـه کلک باز – روی خروس مصطفی – وقتی عقب بوده – 50 تومن "کره" داده و وقتی بقیـه اعتراض کرده اند کـه "مگه نمـیبینی خروس حسین سره!" گفته "من این چیزایی رو کـه شما مـیگین نمـیدونم. مـیدونم کـه خروس مصطفی مـیبره…"
(2)
دیشب، با احسان رفتم فرهنگسرای نیـاوران و در برنامة "یک فیلم، یک فیلمنامـه"، فیلم "جویندگان" (The Searchers) را دیدم. اثر کلاسیک وسترن بـه کارگردانی جان فورد و بازیگری جان وین. فیلمـی کـه اسکورسیزی مـیگوید سالی یکی دوبار مـیبیندش. بعد از پخش فیلم، مسعود کیمـیایی به منظور نقد و بررسی فیلمنامـه حاضر شد. مریض و سرماخورده بود. کیمـیایی، دربارة وسترن، تنـهایی قهرمان و سینمای مـهاجرت و جان فورد توضیح داد. که تا پابان جلسه نبودم و ساعت از هشت گذشته بود، کـه برگشتم. بـه نظرم برترین نکتة مورد تأکید کیمـیایی کـه به روشن شدن فیلم کمک مـیکرد، عشق اتان و مارتا درون پس زمـینة داستان بود و اینکه این عشق توجیـه گر تنفر اتان از دبی بود. بدترین پاسخ را هم کیمـیایی بـه سؤالی دربارة گرایشـهای سیـاسی فورد با پیش کشیدن مک کارتیسم داد.
(3)
گرچه درون راز از سیـاست چیزی نمـینویسم، نمـیتوانم خوشحالیم را از دستگیری صدام پنـهان کنم. دیشب، مادة ششم منشور الحاقی جنایـات جنگی را خواندم. صدام – مثل بسیـاری دیکتاتورهای دیگر – هر سه نوع جنایت جنگی را درون زمان حکمرانی بی چون و چرایش انجام داده است: جنایت بر ضد صلح (با حمله بـه ایران)؛ جنایت جنگی (با کشتار انبوه غیرنظامـیان، مثلاً درون حلبچه)؛ جنایت بر ضد بشریت (با آزار افراد بـه دلایل نژادی، مثلاً کردها؛ بـه دلایل سیـاسی، مثلاً مخالفان داخلی و دلایل دینی، مثلاً شیعیـان عراق)
"شرق" امروز، همان کاری را کرده هست که ایرنا درون اولین ساعات بعد از مخابرة خبر حتما انجام مـیداد. خبر دستگیری صدام را اول بار طالبانی درون مرز خسروی بـه فتاحی خبرنگار پیش از این گمنام ایرنا اطلاع مـیدهد و حدوداً یک ساعت بعد بر روی تلمـیرود و پس از آن خبرگزاریـهای معروف دنیـا بـه نقل از ایرنا، خبر دستگیری صدام را مخابره مـیکنند. که تا اینجای کار شاید بزرگترین دستاورد فنّی ایرنا درون مخابره باشد؛ اما بعد از آن – شاید بـه دلیل امکانات کم – ابتکار عمل بـه دست دیگر خبرگزاریـها مـیفتد و ایرنا از گردونـه خارج مـیشود. "شرق" دوشنبه، بین روزنامـه های ایرانی کاملترین پیگیری را دربارة دستگیری صدام انجام داده و حتی درون یـادداشتی بـه مبانی علمـی آزمایش دی. ان. ای. – کـه در تشخیص هویت صدام مؤثر بوده – پرداخته. بـه نظرم اینگونـه پیگیریـها، حاشیـه ها و بررسی آرشیوها بسیـاری مواقع از خود اعلام خبر مـهمتر است.
یکشنبه 23 آذر 1382
ه
امروز یکی با زور و خشونت بهم گفت حتما بنویسم کـه با زور و خشونت بهم ناهار داده! اما نمـیدونم بعد چرا اینقدر بهم خوش گذشت!؟ این روزا از بس بهم خوش مـیگذره، فکر کنم از این بـه بعد حتما هر روز و هر دفعه تو راز تشکر کنم :) فکر بدی هم نیست…
شنبه 22 آذر 1382
ه
هر سال، همـین روزها - کمـی دیرتر یـا زودتر - هوا کـه سرد مـیشود و برف کـه مـیبارد، این طوطیـها - نمـیدانم از کجا- بـه اطراف خانـه مان مـیآیند؛ خوشحالم مـیکنند.
پنجشنبه 20 آذر 1382
ه
برف مـی آد! :) بـه قول اخوان: "چون پرافشان پري هاي هزار افسانة از يادها رفته"
چهارشنبه 19 آذر 1382
هو
نوشتن برایم الهام بخش است؛ واژه، مقدّس. با نوشتن، آرامش پیدا مـیکنم.
استاد، بـه شوخی و البته بـه تمسخر مـیگوید کـه فرهنگم کتبی است!
از جستجو درون لغتنامـه ها لذّت مـیبرم و "استیونسن"وار، ریشة واژگان را دوست مـیدارم.
به معجزة کلام ایمان دارم و "یوحنا"وار مـیپندارم همـه چیز کلمـه است.
گاه گمان مـیکنم، زیبایی کلام برایم مـهمتر از معناست. از این اندیشـه درون هراس مـیشوم؛ اما "آلن"وار مـیندیشم "بالاخره روزی همـه خواهند دانست کـه موضوعات زیبایی به منظور رمان نویسان وجود ندارد."
بازیـهای زبانی را دوست دارم. تتابع اضافات شادمانم مـیکند و ترکیب " تابوت ستبر ظلمت نـه توي مرگ اندود" اخوان را مـیپسندم.
صداقت اساطیری زبان را باور دارم و فریبندگی اش را. گوناگونی لحنـها را خوش دارم و مـیندیشم: چه خوب کـه برج بابل فرو ریخت!
ذائقة زبانی ام چنین است؛ خواندن، نوشتن و نوعاً واژه را دوست دارم و "شاملو"وار تکرار مـیکنم: "من چنینم؛ احمقم شاید!"
دوشنبه 17 آذر 1382
ه
این پُست کاملاً شخصیـه! خواستم بنویسم کـه امروز، روز خیلی خیلی خوبی بود. شاید یکی از بهترین روزای امسال :) ازایی کـه این روز خوب رو برام بوجود آوردن و خودشون مـیدونن کی هستن و اینجا رو هم مـیخونن تشکر اساسی مـیکنم... نوشتن این پُست رو هم بـه هیچ کی اطلاع نمـیدم؛ نظرخواهیش هم بسته است! چون کـه گفتم: کاملاً شخصیـه! :) شرمنده!
هو
تا بحال دوبار خواسته ام این چند سطر را – کـه چهارشنبة هفتة قبل نوشتم – اینجا بگذارم و پشیمان شده ام. اینبار اما عزمم را جزم کردم کـه این گزاره ها را کـه با دیدن چند عو بـه یـاد آوردن چند نقل قول نوشته شده، درون "راز" بنویسم.
(1) مـیگویند یونانیـان قدیم، گذشته شان را درون پیش رویشان مـیدیدند. "یونانیـان قدیم با رجعت بـه گذشته، درگیر مرگ مـیشدند." بارت این فلسفة یونانی را با عملکرد عمقایسه مـیکند؛ عگذشته را پیش روی ما مـیگذارد: مرگ را.
(2) بـه عسینا چشم مـیدوزم... درون زمان بـه عقب برمـیگردم. مرگ را پیدا نمـیکنم. سینا را درون کلاس درس بـه خاطر مـیآورم کـه شیطنت مـیکرد. چیزی نمـیگفتم؛ نمـیتوانستم بگویم. بـه خاطر نگاهش. نگاهش معصوم بود؛ نگاه بازیگوش.
(3) بارت مـیگوید، عکاسی بـه تأتر نزدیکتر هست تا بـه نقّاشی؛ بـه خاطر یک واسطة ویژه: بـه خاطر مرگ. و "هرقدر تلاش کنیم که تا عرا زنده نما بسازیم، باز عکاسی نوعی تأتر ابتدایی است. نوعی تابلوی زنده. شکلی از چهرة بی حرکت و آرایش شده ای کـه ما درون پس آن، مرده را مـیبینیم."
(4) بـه عسینا چشم مـیدوزم... عکسش بازی بی چون و چرای مرگ نیست. بلکه، عین زندگی است. زندگی را درون نگاهش مـیتوانی بخوانی. درون چشمانی کـه عین زندگیند؛ زندگی بازیگوش.
(5) بارت با نگاه بـه آخرین عمادرش، با عبور از سه چهارم قرن، بـه کودکی او مـیرسد. بـه "نیکی مطلق کودکی"؛ بـه خوبی بی چون و چرا.
(6) بـه عسینا چشم مـیدوزم... لازم نیست بـه گذشته برگردم. عسینا، عین معصومـیت است. خودِ خوبی است. بی هیچ فریبی. خالص. عین نیکی مطلق کودکی؛ کودکی بازیگوش.
(7) مـیگویند نیکی مطلق کودکی دروغ است؛ مـیگویند معصومـیت کودک فریب است. مـیگویند اینـها اسطوره است؛ واقعیت ندارد. مـیگویند "کودکی" بـه نماد اعظم ژیژاکی مبدل شده.
(8) بـه عسینا چشم مـیدوزم... بگذار هرچه مـیخواهند بگویند؛ حتی اگر پاکی کودکان دروغ باشد، دروغ قشنگی است. دنیـا با این بـه ظاهر دروغ، زیباتر است. هرچه مـیخواهند بگویند؛ سینا پاک هست و معصوم؛ پاک و بازیگوش.
(9) بارت درون چند فصل، دربارة آخرین عمادرش بحث مـیکند؛ عکسی کـه هیچ وقت درون کتابش چاپ نکرد. "این عفقط به منظور من وجود دارد و برای شما چیزی جز یک تصویر بی اهمـیت و یکی از هزاران نمود اشیـاء معمولی نخواهد بود؛ این عبه هیچ وجه نمـیتواند ابژة قابل مشاهدة یک علم باشد؛ نمـیتواند عینیتی را بـه مفهوم مثبت کلمـه ایجاد کند؛ این عحداکثر استودیوم شما را علاقه مند مـیکرد. ولی هیچ زخمـی به منظور شما بـه همراه نمـیداشت."
(10) بـه عسینا چشم مـیدوزم... با خودم فکر مـیکنم، هراین عرا ببیند، حتماً زخم مـیخورد. حتماً عبرای او دردناک است. کافیست بـه چشمان سینا نگاه کند. دردناک است؛ اما نگاه کنید. مـیبینید؟ معصومـیت را مـیگویم. همان کـه دیگر درون مـیان ما نیست؛ معصومـیتِ شفّافِ بازیگوش.
(11) تراژیک ترین بخش نشانـه شناسی هنرهای تصویری آنجاست کـه عکس، حضورش را از غیـاب وام مـیگیرد؛ عحاضر هست و صاحب عغایب: حضور عبه معنی غیـابِ اصل است.
(12) بـه عسینا چشم مـیدوزم... همـین روزها بود کـه رانندة دیوانة کامـیونی، سینا و خانواده اش را بـه کشتن داد. از سینا تنـها عکسهایش مانده و خاطراتش. خاطراتش و نگاه شفّاف همـیشـه خندانش؛ نگاه بازیگوش...
(13) فردا بـه بهشت زهرا خواهم رفت؛ قطعة 223. چشم درون چشمان سینا خواهم دوخت که تا بار دیگر، باور کنم آنچه را نوشته ام.
ه
سه شنبة هفتة قبل، تمام فایلهای سایت از بین رفتند! چه طورش را نمـیدانم... امّا بـه هر شکل با کمک بیدریغ شرکتی کـه مـیزبانی پویـان دات دابلیو اس را انجام مـیدهد ، فایلهای پشتیبان جایگزین شدند.
گمان نکنم دیگر مشکلی وجود داشته باشد و امـیدوارم دیگر مشکلی هم پیش نیـاید... :)
شنبه 8 آذر 1382
هو
نظرات دوستان را بی پاسخ مـیگذارم؛ مگر اینکه سؤالی پرسیده باشند کـه جوابش را درون شرایط فعلی تنـها نزد من بیـابند. علت این امر علاوه بر تنبلی من، اعتقادم بـه صحت گفتار و بسندگی کلام دوستان بازدید کننده است. امروز امّا، نظر دوستی را دیدم کـه دربارة یـادداشت "نازی همدمِ من..." نوشته بودند:
اون بچه ها بـه دلسوزي شما نياز ندارند.حتي اون پولي كه دستشون دادي [...] نميتونـه دردي از اونا دوا كنـه! چه بسا ممكنـه خرج عمل يك پدر معتاد بشـه! (ممكنـه بخندي ولي اين عين حقيقته!!! ) ولي بگو بدونم که تا حالا چند دفعه دستي روي موهاي كثيفشون كشيدي ؟ چند دفعه ساندويرو با اونا نصف كردي؟
تو حتي [...] از اونا عكس گرفتي! تو يك بچه پولداري كه بـه عمرت طعم فقرو نچشيدي .پس هيچوقت نميتوني بـه اونا كمك كني .شما همتون يه مشت دروغگوييد!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
باز هم بـه صدق و بسندگی کلام دوستِ نادیده ام، گواهی مـیدهم. گرچه، پرسشـهایشان را بی پاسخ نمـیگذارم. امّا اینبار، از رفتار خودم نمـیگویم – نـه اینکه پرهیز از خودنمایی و ریـا باشد؛ بلکه آنگونـه کـه گفتم بر راستی گفتار شما صحّه مـیگذارم کـه "هیچ وقت نمـی تونی بـه اونا کمک کنی." – و در عوض از رفتار معاشرانم مـینویسم. آنـها هم دستشان بـه دهانشان مـیرسد و هیچ وقت مزّة فقر را آنگونـه کـه این کودکان احتمالاً چشیده اند، درنیـافته اند. پرسیده اید "چند دفعه دستی روی موهای کثیفشون کشیدی؟" بهتر هست سؤالتان را از پسر ترازودار کنار کافة نادری بپرسید کـه حسین – یکی از دوستانم – بعد از آن باران کـه موهای سیـاهِ سیخ سیخِ پسرک را خیس کرده بود، چقدر با شوخی و جدی سعی کرد با حرکات دستش بر سر او، موهایش را خشک کند که تا سرما نخورد. خواسته اید بدانید "چند دفعه ساندويرو با اونا نصف كردي؟" بهتر هست از کودکان گلفروش چهارراه کاوه بپرسید. یـا از پسر و بچة دستفروش چهارراه قنات کـه نارنگیـها را از داخل کیسة علی برمـیداشتند و پوست مـید و مـیخوردند؛ مـیخندیدند. از حامد – پسربچّة یتیمِ طرح اکرام – بپرسید کـه من هم هنگامـیکه سر صف مدرسه جایزه اش را مـیگرفت، حضور داشتم و شاهد بودم چقدر خوشحال است.
از من نپرسید کـه پیش از شما مـیدانستم و بیش از شما مـیدانم کـه چقدر ناتوانم درون کمک بـه چنین افرادی؛ از منِ البتّه بیدرد نپرسید و به صحرای کربلا نزنید؛ کـه بی روضه گریـانم.
خوشبختم از آشناییتان.
چهارشنبه 5 آذر 1382
هو
رفته بودیم بازارِ تجریش؛ این پسر بچه ها رو دیدیم. آواز مـیخوندن و ساز مـیزدن و مـییدن کـه "نازی همدمِ من!" دوربینم همراهم بود. بـه فرهاد گفتم یـه عازشون بگیر و یـه کمکی بهشون . فرهاد عگرفت و کمک کرد و همـین کار باعث شد مردم دیگه هم کمک کنن. وقتی احسان پرسید چرا خودت عنگرفتی؟ گفتم چون احساس بدی بهم دست مـیده : اونـها پول ندارن و من پول دارم. واسه همـین مثل یـه صحنة جذاب مـیتونم ازشون عکاسی کنم. فقر اونـها، تفریح منـه... خجالت مـیکشم. فرهاد هم تأیید کرد و شکایت کـه عگرفتن ازشون بـه همـین خاطر سخته. یـاد فالاچی افتادم و عکسی کـه از سرباز آمریکایی گرفته؛ همون سربازی کـه اسلحه رو روی شقیقة مبارزِ ویتنامـی گذاشته و ویتنامـیه چشمش رو تنگ کرده که تا شاید دردِ گلوله رو کمتر حس کنـه. یـاد خاطره ای کـه رضا برجی تعریف مـیکرد افتادم کـه دوربینش رو مـیبخشـه که تا جون یـه نفر رو بخره؛ درون حالیکه مـیتونسته بهترین عجنگی رو بگیره. یـاد خاطره ای افتادم کـه جعفریـان از افغانستان تعریف مـیکرد: فرماندة یـه دستة طالبان پیشنـهاد داد تعدادی از اسرا رو ول کنن که تا فرار کنن؛ بعد نیروهای طالبان سر بهشون شلیک کنن. بـه خاطر چی؟ بـه این خاطر کـه جعفریـان و برجی بتونن از این صحنـه فیلمبرداری کنن!
عکس: فرهاد عباسی
دوشنبه 3 آذر 1382
ه اینکه من از بانک کشاورزی تعریف مـیکنم هیچ ربطی بـه این نداره کـه بابای یکی از بهترین دوستام، مدیرعاملشـه! بـه این مربوط مـیشـه کـه امروز واسه انجام یـه کارِ بانکی رفتم بانک کشاورزی و در کمال تعجب دیدم، برخلاف بقیة بانکای ایرانی کـه آدم نمـیدونـه نوبت با کیـه و هرکی مـیاد – حتی خود من! – اگه مسؤول باجه رو بشناسه مـیتونـه کارش رو پیش بندازه، بانک کشاورزی بـه شکل عجیبی آروم بود و جلوی هر باجه فقط یک نفر ایستاده بود و بقیـه نشسته بودن. راهنمای بانک کـه دید گیجم، گفت یـه نوبت بگیر... گفتم چه جوری؟ دستگاهی رو نشون داد و من دکمة اول رو فشار دادم و یـه تیکه کاغذ برام صادر شد. دیدم کـه چهار نفر جلوتر از من هستن و من حتما تقریباً 5 دقیقه منتظر باشم. پس، پشتِ چکم رو مـهر کردم و نشستم که تا نوبتم بشـه. یـه تابلو توی بانک، وضعیت باجه ها رو نشون مـیداد کـه تو هر باجه کی – بهتر بگم، چه شماره ای – داره کارش رو انجام مـیده. و نوبت هر کی مـیشد، سیستم خودکار بانک، شمارة مشتری و این رو کـه باید بـه کدوم باجه مراجعه کنـه اعلام مـیکرد. واقعاً لذّت بردم... نمـیدونم این موضوع چقدر به منظور شما اهمـیت داره. اما به منظور من کـه تقریباً زیـاد بـه بانک و اون هم بانکای مختلف مراجعه مـیکنم و سیستم مزخرفِ نوبت دهیشون رو مـیبینم، خیلی جالب بود...
شنبه 10 آبان 1382
ه
لزوماً همة بدا احمق نیستند - دورنمات این را مـیگوید بـه گمانم؛ درون بازی استریندبرگ. امّا نمـیدانید چقدر زجرآور هست حتی چند ده دقیقه صحبت با بد کـه احمق باشد.
اهلِ جدّی فحش نیستم؛ واقعیت را مـیگویم. زجرآور است؛ مخصوصاً کـه بدجنسِ احمق، دیوانـه هم باشد... یـا ادایِ دیوانـه ها را درون بیـاورد و همـین کـه جوابش را مـیدهی، هجاها را کراراً بیـان کند و خودش را بـه لکنت بزند.
چنینی اعصابم را بدجوری بهم مـیریزد. ادامة گفتگو - بخوانید جدل - با او خارج از توان من است. احساس مـیکنم من هم دارم دیوانـه مـیشوم؛ لبخند مـی. نمـیشونم. مـیروم.
یکشنبه 13 مـهر 1382
ه
امروز کـه برمـیگشتم خونـه، روبروی فروشگاه سپه تو خیـابون زمرد یـه پیرزنی دست تکون داد و من هم – مثل بعضی موقعها کـه این کار رو مـیکنم – سوارش کردم. با هزار زحمت سوار شد و کلی بـه جونم دعا کرد و گفت کـه ببرمش دو راهی قلهک. اون پنج دقیقه ای کـه قبل از رسیدن تو ماشین حرف مـیزدیم فهمـیدم کـه خیلی پیرزن بامزه ایـه. مـیگفت کـه بچه هاش آمریکا هستن و اصلاً سراغش رو نمـیگیرن... یک کم بعد انگار از اینکه ازبچه هاش بد گفته ناراحت شد و اضافه کرد: البته خدا عمرشون بده. اقلاً دواهامو برام مـیفرستن. من هم خودشیرینی کردم و گفتم: خوبه دیگه حاج خانوم. این روزا از جوونا نمـیشـه خیلی توقع داشت. دیگه رسیده بودیم دم خونـه اش. گفت: بذار من قبل از اینکه پیـاده شم کلیدم رو پیدا کنم کـه بعداً هول نشم. من هم گفتم حتماً... عجله ای ندارم. بعد از اینکه کلیدش رو تو کیفش پیدا کرد؛ گفت: مـیدونی؛ تازه کلی هم خرده فرمایش دارن. پریروزا زنگ زده – بچه اش رو مـیگفت – کـه اون عکسی رو کـه جوون بودی، موهات کوتاه بود؛ لباس تیره پوشیده بودی و بهش گل وصل کرده بودی برام بفرست؛ لازمش دارم... اینا رو کـه مـیگفت گل از گل شکفته بود. شاید یـادش اومده بود کـه یـه روزی جوون بوده.... پرسیدم: فرستادین؟ گفت: آره دیگه. چیکار کنم. رفتم عکاسی سایـه... مال سی سال پیش بود عکس. برام پیداش کرد، امروز پست کردم.
پیـاده شد. صبر کردم درِ خونـه رو باز کرد. دستی تکون دادیم. رفت تو.
جمعه 4 مـهر 1382
هو
تراژدی هماره اینسان تکرار مـیشود: زندانی مـیرود؛ زندانبان مـیماند.
پنجشنبه 13 شـهریور 1382
ه
بیخود شده ام لیکن بیخودتر از این خواهم
با چشم تو مـیگویم من مست چنین خواهم
شنبه 8 شـهریور 1382
ه
آنگاه کـه "دن کیشوت" بـه بازرگانان و سوداگران گفت کـه به زیبایی ملکة مانش - "دولسینته دوتوبوزو" - سوگند خورند و تحسینش کنند، آنان بـه تمسخر گفتند کـه نمـیشناسندش؛ بـه دن کیشوت گفتند کـه عکسی از او بـه آنان نشان دهد.
دن کیشوت درون پاسخ گفت: "من اگر او را نشانتان دهم، دیگر اعتراف شما بـه حقیقتی آشکار چه ارزشی تواند داشت؟ مـهم آن هست که شما - بی آنکه او را دیده باشید - بـه این واقعیت ایمان آورید؛ بـه آن معترف شوید؛ تأییدش کنید؛ بـه آن قسم بخورید و همـه جا بـه کرسی بنشانیدش."
دوشنبه 27 مرداد 1382
هو
پریروز – شنبه – بود کـه داشتم از دانشگاه امـیرکبیر برمـیگشتم و هوس کردم ناهار را پیش آقا داوود بخورم. آقا داوود، پیتزافروشی کوچکی درون کوچه ای دارد - کـه دو سویش با درهای آهنی مسدود شده و کوچة لولاگر مـیگویندش. آقا داوود را خیلیـها نمـیشناسند. من هم نمـیدانم چند سال هست که مغازة پیتزافروشیش را باز کرده؛ شاید 40 سال. خیلی وقت بود پیش آقا داوود نرفته بودم. وارد مغازه کـه مـیشوی و پیتزا را سفارش مـیدهی؛ دستش را – دست گوشتالوی بزرگش را – درون تشت پر از کالباس مـیکند و مشتی کالباس را درون ورقی آلومـینیوم مـیریزد و مملو از سسش مـیکند و مـیگوید: بخور که تا حاضر شـه.
سرتاسر دیوار مغازه اش را اسکناسهای کهنة کشورهای مختلف پوشانده و معلوم هست که دوستان وفاداری هم دارد؛ چرا کـه "پیتزا داوود" را بـه شکلهای مختلف – بر روی آهن و چوب و حتی یونولیت – نوشته اند و او هم بـه دیوار چسبانده. از آویزهای مغازه اش – شاید از همـه معروفتر – "لطفاً خالی نبندید"ی هست که بر چوب نوشته. اگر پیش از حاضر شدن غذایت، کالباس را - کـه بیشک نـه از گوشت کـه از سویـاست – تمام کنی، مـیخواندت و مشتی دیگر کالباس درون دستت مـیگذارد... نوشابه ای برایت باز مـیکند و حتی مشتی فلفل سبز از تشتی دیگر برمـیدارد و در دستت مـیگذارد.
غذایش، شاید خوشمزه نباشد – کـه به زعم خیلیـها اصلاً قابل خوردن نیست. امّا آنچه مزه اش درون دهانت مـیماند، سؤالی هست که درون هیچ رستوران دیگری از تو نمـیپرسند: سیر شدی؟ و نمـیدانی، این سؤال را کـه مـیپرسد چقدر خوشحال مـیشوم. آنچه هیچ جای دیگر اتفاق نمـیفتد، این هست که مشتری بیـاید و ادعا کند کـه نمـیتواند یک پیتزای کامل را بخورد و آقا داوود – خودش – پیشنـهاد کند که: بعد بشین کالباس بخور؛ این هست که گاهی – کـه سر حال باشد – مشتی اسفند برایت درون اجاقِ فِر مـیریزد که تا چشم نخوری؛ این هست که وقتی مردی هر روز مـیآید و مجانی غذا مـیخورد، آقا داوود – درون همان حال کـه دارد غذایش را مـیدهد – مـیگوید: مگر نگفتم هر روز نیـا... و مرد مـیداند و پس بخودش زحمت نمـیدهد، بگوید "گرسنـه هستم"؛ چون هنوز سؤال تمام نشده، مشتی کالباس هست که درون دستش قرار مـیگیرد و اینکه : بخور سیر نشدی باز بیـا...
از درون مغازه کـه مـیآیی بیرون، کفاش بساطش را پهن کرده وصدایِ اذان رادیو قوه ایش را بلند کرده؛ همزمان چند صدای اذان مـیشنوی....و از خلوت کوچة لولاگر مـیگذری و به ازدحام پل حافظ مـیرسی و جوانِ ایستاده، آرام مـیگوید : وُدکا.
چهارشنبه 15 مرداد 1382
مـیگویندی بود کـه هرگاه چیزی گم مـیشد، باو مشکوک و مظنون مـیشدند و هربار هم - البته بطور اتفاقی - گمشده را نزد او مـیافتند... حالا حکایت ماست!
جمعه 10 مرداد 1382
هو
شگفتا! کـه من - اروس زمـینی - دلبستة تو - آفرودیتة آسمانی - شدم...
چهارشنبه 8 مرداد 1382
هو
ای آنکه گاه گاه ز من یـاد مـیکنی
پیوسته شاد زی کـه دلی شاد مـیکنی
تولدت مبارک! :)
پنجشنبه 26 تیر 1382
هو
ساعت پنج و بیست دقیقة صبح... تغییرات جدیدی توی قالبها و استایل شیت "راز" دادم. الان مـیتونم گلچینی از هر یـادداشت رو اول بخونم و بعد اگه دلم خواست، یـادداشت رو کامل، همراه با کامنتها ببینم. دیگه اینکه... آهان! مـیشـه ایمـیل رو توی جعبة یـادآوری وارد کرد که تا هروقت نوشتة جدیدی بـه "راز" اضافه شد، اطلاع بده.
کلاً اینکه خیلی منظمتر شده؛ اما رنگ صفحه... اصلاً دلچسب نیست! من همون سیـاه و نارنجی و آبی خودم رو مـیخوام... گرچه، اینجا امتحانش کردم و خیلی بدترکیب شد!
هو
چیزی بـه سة صبح نمانده. بررسی مقدماتی طرح درس "مطالعات اجتماعی" دبستانـهای ژاپن، که تا سال چهارم ابتدایی تمام شده. دارم سعی مـیکنم منطق فکری برنامـهریز ژاپنی را درک کنم. اینجوری و از این طریق معو با شناخت اصل و اساس فکر و کار مـیتوان راحتتر نمونة ایرانی برنامـه را بازسازی کرد. با این بررسی معکوس، چیزهای خوبی عایدم شده. اول اینکه همـه جا تأکید بر مشاهده است. بعد اینکه همـیشـه از جایی کـه دانش آموز هست شروع مـیکند و به نظرم بـه همـین دلیل "مدرسه" را بـه "خانـه" ترجیح مـیدهد. چراکه موقع آموزش دانشآموز درون "مدرسه" هست و درون نـهایت اینکه، پدیدهها را هم ایستا و هم پویـا بررسی مـیکند. اسم این روش را فعلاً گذاشته ام: مشاهدة عینی همـه جانبه!
بهرحال نسخة 1 "دربارة طرح درس مطالعات اجتماعی دبستانـهای ژاپن" آماده است...
سه شنبه 24 تیر 1382
هو
شروع مجدد؟ نمـیدونم! همـینقدر مـیدونم کـه http://pouyan.ws رو ثبت کرده ام و دارم با مووبل تایپِ عزیز سر و کله مـی. هر روز یک تگ جدید کشف مـیکنم و کلی ذوق مـیکنم؛ اما شکل اینجا هنوز دلخواه من نیست. ضمن اینکه که تا این لحظه نتونستم نوشته های قبلیم رو از بلاگر ایمپورت کنم بـه مووبل تایپ... امـیدوارم کـه اون کار رو هم بتونم انجام بدم. که تا روزی کـه مشکلات فنی (!) اینجا رفع بشـه و دوباره منظم بنویسم حتماً یـه قدری طول مـیکشـه...
برای راه اندازی "راز" جدید فرهاد خیلی زحمت کشید، دستش درد نکنـه!
سه شنبه 17 تیر 1382
هو
سه شنبه - 17تیر82 - بهشت زهرا - قطعة 223 - ردیف 37 - شمارة 11 - دیدار سینا و یک دنیـا خاطره
هو
امروز عصر وقت برگشتن، یک لحظه صورت خندان سینا را درون آیینة ماشین دیدم. پسربچة ماشین عقبی بود؛ همسن سینا و همانطور مـیخندید کـه سینا... یـاد سینای خوب افتادم و لحن خنده اش. با لحن خاصی مـیخندید؛ مطمئنم. باز تصویر خندانش را جلوی چشمم مـیبینم و باز با خودم فکر مـیکنم "کاش بود. کاش بود و هر روز قبل از رفتن بـه خانـه با هم خداحافظی مـیکردیم و مـیخندیدیم. کاش بود و مـیخندیدیم، نـه اینکه نباشد و گریـه کنم. گریـه کنم و تصویر او درون ذهنم بخندد... کاش بود؛ همـین! "
پنجشنبه 12 تیر 1382
هو
احساس مـیکنم، اینجا بیش از اندازه "غیرشخصی" شده. نوشته های قبلیم رو بیشتر ترجیح مـیدم؛ اون موقعی کـه "شخصی"تر مـینوشتم. نمـیدونم چرا اما هرچی جلوتر مـیرم، بایگانیم برام ارزش بیشتری پیدا مـیکنـه. دیروز داشتم بـه "رنجی کـه مـیکشم" فکر مـیکردم و جوابی کـه امـیرمسعود برام نوشته بود (جوابی کـه خیلی دوسش دارم) و چقدر لذت بردم. درون موردِ "خدای پدر" و "یـهوه" فکر مـیکردم و در مورد خیلی نوشته های دیگه. اون جور نوشته هام رو بیشتر دوست داشتم. حتی بیشتر از چند که تا نوشته ای کـه دربارة شالوده شکنی نوشتم و خیلیـها خوششون اومد.
به نظرم حتما جای دیگری به منظور نوشته های "غیرشخصی"تر پیدا کنم. اینجوری خیـالم راحت تره. اما که تا آنموقع حتما همـین وضع رو تحمل کنم.
یکشنبه 1 تیر 1382
هو
در روزهای امتحان، به منظور مطالعه، بیشتر سراغ شعر مـیروم. چراکه مـیپندارم – بـه عبث – شعر را مـیتوان بـه یکباره خواند و از آن دل کند و گذشت و به ادامة کار پرداخت. امّا امروز بدجوری مشغول شعرهای دکتر شفیعی کدکنی شدم. با "درین قحط سالِ دمشقی" شروع شد. شعری بینـهایت ویرانگر:
کلامـی برافروز، از نو، خدا را!
جوانمرد یـارا، جوانمرد یـارا!
چراغِ کلامـی کـه من پیشِ پا را ببینم
درین روشنیـهای ریمَن،
خدا درون خسوف هست و ابلیس تابان
چراغی برافروز که تا من خدا را ببینم.
درین قحطْ سالِ دمشقی
اگر حرمتِ عشق را پاس داری
تو را مـیتوان خواند عاشق،
وگرنـه بـه هنگامِ عیش و فراخی
به آوازِ هر چنگ و رودی
توان از لبِ هر مُخَنَّث
رَهِ عاشقی را شنودن سرودی.
کلامـی برافروز، از نو، خدا را!
جوانمرد یـارا، جوانمرد یـارا!
(17/5/49؛ از دفتر "خطی ز دلتنگی")
بعد "چراغی دیگر" را خواندم. درون آنجا هم باز شاعر مـیخواهد کهی، چراغی از نو، کلامـی از نور برافروزد:
درین شبها
که از بی روغنی دارد چراغِ ما
فتیله ش خشک مـیسوزد
و دود و بوی خِنجیرش، ز هر سو، مـیرود بالا
بگو، پیرِ خرد، زرتشت را، یـارا
چراغِ دیگری از نو برافروزد.
درین شبهای هولِ هرچه درون آن رو بـه تنـهایی
چراغِ دیگری بر طاقِ این آفاق روشن کن
"یکی فرهنگِ دیگر،
نو،
برآر ای اصلِ دانایی!"
(1355؛ از دفتر "مرثیـه های سروِ کاشمر")
و بعد "معجزه" را. - درون این شعر تکرار "دلم خون شد" را بسیـار مـیپسندم. نمـیدانم، خیلی واقعی است. درست همانگونـه کـه در سوگ، مصیبت را تکرار مـیکنیم؛ بارها و بارها.
خدایـا!
زین شگفتیـها
دلم خون شد، دلم خون شد:
سیـاووشی درون آتش
رفت و
زآن سو
خوک بیرون شد.
(از دفتر "خطی ز دلتنگی")
دوشنبه 26 خرداد 1382
ه
دکتر پیران، استثنایی است؛ی کـه در نظام ارزشیـابی آموزش عالی ما، "استادیـار" – و نـه حتی دانشیـار – هست و درون ارزشیـابی پرینستون، پروفسور تمام. چراکه عقایدش مخالف عقاید مرسوم درون نظام آموزشی هست و از آنجاییکه هرساله دانشگاه پایة علمـیش را – کـه مرسوم هست خودبخود بعد از یک سال تدریس اضافه شود – افزایش نمـیدهد، او هم مدارک لازم را به منظور ارتقای درجه ارسال نمـیکند! و اصولاً تفاوتی هم برایش نمـیکند...
بی اغراق مـیگویم درون ایرانی مانند دکتر پیران اینقدر آشنا بـه مسایل جامعه شناسی شـهری و صنعتی، های شـهری و جامعه شناسی مشارکت و توسعه و نـهادهای مدنی نداریم.
کلاسهای روش شناسی دکتر پیران هفتة پیش بصورت آزاد درون دانشگاه برگزار شد؛ ضمن اینکه قرار شد اگر مقدور بود درون تابستان هم ادامـه پیدا کند. دکتر پیران خودساخته است؛ خاطرات دورة دکتریش درون آمریکا گاهی واقعاً شنیدنی است؛ کار درون کارواش بخاطر بدهی مالی – کـه البته باعث آشنایی با فستینجر شد! – یکی از خاطرات جالب اوست. همـین تلاش فراوان دکتر پیران هست که باعث مـیشود، پروژه های زیر 20 هزار دلار سازمان ملل و بانک جهانی – کـه نیـازی بـه درج آگهی ندارد – درون زمـینة شـهری و توسعه، بدون رد خور بـه او برسد و انجام همـین پروژه ها – مانند پروژه های تأثیر سنجی قبل از اعطای وام بانک جهانی بـه طرح فاضلاب شـهرهای بزرگ ایران یـا تهیة نقشة فقر ایران و ... – باعث شده دکتر، کوله باری از تجربه داشته باشد و وقتی جزئیـات این تجربه ها را درون کلاس تعریف مـیکند هاج و واج مـیمانی از اینـهمـه دقت. خوبی دکتر پیران هم این هست که درون بازگو تجربه ها خسیس نیست؛ حتی تجربه هایی که تا این حد جزئی: وقتی درون پروژه ای از سازمانی بین المللی شرکت مـیکنید، خوب هست برای ارائة زمانبندی و تاریخ تحویل پروژه بـه روز تعطیلی آن سازمان درون ایران و روز تعطیلی مقر اصلی سازمان توجه کنید. اینجوری مـیتوانید یکی دو روز را – بدون اینکه تأخیر درون تحویل برایتان ثبت شود – بدزدید!
با اینـهمـه علم و سواد و تجربه درون ایران توجه زیـادی بـه دکتر پیران نمـیشود. بـه قول خودش: اگر جهاد سازندگی [-ِ سابق] بـه حرفهایی کـه من و دکتر خسروی پانزده سال پیش گفتیم گوش مـیکرد و آنطور با بغض رفتار نمـیکرد و با قهر اخراجمان نمـیکرد (و لااقل دستمزدِ تحقیق را مـیپرداخت!) کلّی درون هزینـه های جهاد درون روستاها صرفه جویی مـیشد و مثلاً همان راهی کـه جهاد به منظور بسیـاری از روستاها کشید، عامل تسریع مـهاجرت روستاییـان نمـیشد... یـا: اگرشـهرداری رشت و انزلی درون طرح احداث فاضلاب و نجات تالاب انزلی، بـه توصیـه هایم گوش مـیکرد و مدیریتش را اصلاح مـیکرد، بانک جهانی بای اولین بار درون تاریخ کاریش بی پرده نمـینوشت: بدلیل ضعف مدیریت کمک مالی بـه شما تعلق نمـیگیرد! درون حالیکه بانک جهانی پیش از این "عوض شدن اولویتها" یـا "عدم تأمـین منبع مالی" و ... را دستاویز مـیکرد. (اما ببینید چقدر عصبانی بوده کـه چنین چیزی نوشته!)
با اینکه درون نامة یونسکو، دکتر پیران به منظور بازنگری درون درسهای علوم اجتماعی دانشگاهها معرفی شده، آموزش عالی تحویلش نمـیگیرد. باز بـه قول خودش: امروزه تمام نظریـه های توسعه زیر سؤال رفته. اگر نتیجة توسعه همـین هایی هست که مـیبینیم؛ از ترافیک که تا وضع سکونتگاهها و ... بعد حتماً یک جای کار ایراد دارد. بنابراین امروز بیشتر، نطریة توسعة اجتماعی خودنمایی مـیکند. نظریـه ای کـه در ایران کمتری با آن آشناست و به همـین خاطر سر کلاسهای جامعه شناسی توسعه نظرات عهد بوق را بـه شما آموزش مـیدهند.
یـا این نظرش کـه در آموزش علوم اجتماعی درون ایران، اصولاً نظریـه سازی را آموزش نمـیدهند. یـا اینکه بـه شمای دانشجو نمـی آموزند کـه تأثیرسنجی یـا مونیتورینگ و نظارت پروژة اجتماعی چیست؟ درحالیکه این متدهای جدید، همان چیزهایی هست که امروزه اهمـیت فراوان دارند و سازمانـهای جهانی درون کشورهای توسعه نیـافته بـه دنبال افرادی مـیگردند کـه مخصوصاً با اینگونـه متدها آشنا باشند که تا از پسِ انجام طرحهایشان بربیـاند.
دکتر پیران، بی پرده انتقاد مـیکند و عیبها را بـه رخ مـیکشد که تا شاید اصلاح شوند؛ اما نمـیداند کـه بسیـاری خوششان نمـیاید ایرادهایشان را بشنوند و همـین باعث مـیشود مغضوب باشد. نظام آموزشی ایران – خصوصاً درون رشته های علوم انسانی – با از دست نیروهای کاری علمـیش بیشترین ضرر را کرد. دکتر نیک گهر، دکتر امانی و دکتر خسرو خسروی از ایندسته هستند. تک تک این افراد هم – کـه البته موفقی هستند – بیشک دلشان مـیخواهد برگردند و به کشورشان خدمت کنند. مثلاً دکتر امانی – جمعیت شناس – اینک درون ژنو بسیـار موفق است؛ امّا شنیده ام دوست دارد برگردد و در دانشگاه درس بدهد. فکرش را ید؛ مگر مـیشودی از ژنو کتاب جمعیت شناسی مقدماتی به منظور دانشجویـان ایرانی بنویسد و به "سمت" بسپارد به منظور چاپ و آنگاه دلش اینجا نباشد؟ یـا مگر چند جامعه شناس روستایی طراز اول و آشنا مانند دکتر خسروی داریم؟
اگر وزیر علوم بودم، شخصاً مـیرفتم و یکی یکی اینـها را پیدا و به کار دعوت مـیکردم. چه کنم کـه نیستم؟!
سه شنبه 20 خرداد 1382
هو
ایرانیـان دات کام، 18 که تا از عکسهای خروسبازیم را بـه شکل Photo Essay نمایش داده. نمـیدونم چرا رنگهای عکسها را عوض ؟ رنگ عکسهای خودم خیلی طبیعی تر بود؛ این رنگها بیجهت براق و غیرطبیعیـه. از اینـها گذشته مدیر سایت درون نامـه ای کـه برام نوشته، گفته : Be prepared to get some strong criticism
چشم! راستی، عکسها وسط تبلیغهای رنگارنگ، ابهت قبلیش رو از دست داده!
[لینک عکسها]
جمعه 2 خرداد 1382
هو
پریشب یـا امـیرمسعود رفتم و بولینگ به منظور کلمباین رو دیدم کـه واقعاً خوب ساخته شده بود؛ یعنی گاهی فکر مـیکنم فیلم اینقدر خوش ساخت بود کـه آدم رو بیشتر مشغول ساخت و روایت مـیکرد و کمتر هشدار جدی فیلم بـه بیننده القا مـیشد! اما فیلم یک طرف و اون مدتی کـه بعدش با امـیرمسعود بودم، یکطرف! خیلی خوش گذشت؛ ممنون!
دیروز هم اول کاملاً بـه شکل اجباری رفتم نمایشگاه گل و گیـاه! بعد البته از بعضی چیزایی کـه دیدم خیلی خوشم اومد. چقدر رنگ اونجا دیدم من... طیفای مختلف قرمز و سبز...
بعدش هم بـه دعوت "انجمن ترویج علم ایران" رفتم بـه کاخ گلستان که تا در تالار "چادرخانـه" صحبتهای دکتر بهشتی (رییس سازمان مـیراث فرهنگی)، آقای روحانی عزیز (رئیس انجمن)، چند که تا مورخ و همـینطور دانش آموخته های دارالفنون را دربارة "مدرسة مبارکة دارالفنون" بشنوم. بعد هم از اونجا، و از طریق "در شمس العماره" – کـه فقط به منظور این جلسه باز شده بود – از طریق خیـابان ناصر خسرو رفتیم بـه بازدید مدرسة دارالفنون.
دارالفنون، به منظور بازسازی و مرمت و تبدیل بـه موزة اسناد و گنجینة آموزش و پرورش تعطیله. تعطیله کـه یعنی مخروبه است! و یک مـیلیـارد و چهارصد مـیلیون تومان پیش بینی هزینـه براش شده. اما شخصاً بعید مـیدونم کـه کار بـه این زودی تموم بشـه؛ علتش هم خیلی ساده اینـه کـه مجموعه، متعلق بـه آموزش و پرورشـه و از اون بدتر اینکه "پژوهشکدة تعلیم و تربیت" دست اندر کار ساخت دارالفنونـه! رئیس پژوهشکده یـه نیم ساعتی درون کاخ گلستان صحبت کرد و همون جا فهمـیدم کـه چرا آموزش و پرورش پیشرفت نمـیکنـه! صحبتاش بقیـه رو ناراحت کرد؛ اما من رو بشدت خندوند؛ طوریکه نصف سخنرانی طرف یـا زیر مـیز بودم یـا جزوه و کتاب جلوی صورتم. یکی ازدانش آموخته های دارالفنون (آقای ولایی) کـه پیرمرد واقعاً بانمکی بود هم کنارم نشسته بود و هی تیکه مـینداخت و من بیشتر مـیخندیدم! پیرمرد، فکر مـیکرد دوباره بچه شده و سر کلاس شیطنت مـیکرد... آقای ولایی هم صحبت کرد و چند که تا خاطرة شیرین از سالهای تحصیل گفت.
توی مسیر هم کـه از خیـابان ناصرخسرو بـه سمت "دارالفنون" مـیرفیتم، با خانم توران مـیرهادی (خمارلو) صحبت مـیکردیم و اینکه چی شد اینقدر بـه آموزش علاقمند شدن. حرفهای خانم مـیرهادی واقعاً برام جالب بود...
دیدن دارالفنون – درون این مرحله - واقعاً تأسف برانگیزه. خرایـه ای کـه وقتی دوران شکوهش را بیـاد مـیاوری، ناراحت مـیشوی. کلاسهای بزرگ و نورگیر و سالنـهای وسیع و حیـاط مصفا... باور کنید درس خوندن تو همچین مدرسه ایـه کـه باعث مـیشـه طرف بره و اولین نقشة تهران رو بکشـه یـا ارتفاع دماوند رو اندازه بگیره یـا نمـیدونم اولین تلگراف رو درایران تأسیس کنـه و هزار جور منشأ خیر دیگه.
بگذریم، دکتر روح الامـینی (از پدران مردمشناسی ایران و دانش آموختة دارالفنون) هم بودن. حالشون خیلی خوب نیست. خانومشون مـیگفتن هنوز کـه دکتر چیزی مـینویسن، از فضای خالی برگه های امتحانی دانشجوها استفاده مـیکنن و مـیگن من بـه نفس اینـها زنده ام. دکتر روح الامـینی تونستن ساختمون دانشسرای عالی (ساختمان نگارستان درون مـیدان بهارستان) رو از چنگ وزارت برنامـه و بودجه دربیـارن و مانع از تبدیلش بـه پارکینگ وزارتخونـه (!) بشن. دکتر با پیدا زیرزمـین قدیمـی (که احتمالاً محل قتل قائم مقامـه) تونستن ساختمان رو ثبت کنن. کاش هنوز اونقدر رمق داشتن کـه مـیتونستن دارالفنون رو هم بعد بگیرن. دکتر پیشنـهاد کـه ماهی یکبار توی همـین خرابه فرش بندازن و دانش آموخته ها دور هم جمع بشن و فکر کنن چطور مـیشـه این ساختمون رو هم بعد گرفت و به مـیراث فرهنگی سپرد و مرمتش کرد.
بگذریم... روز خوبی بود.
یکشنبه 28 اردیبهشت 1382
هو
دیدنت خیلی اتفاقی بود. اصلاً باورم نمـیشـه کـه بعد از اینـهمـه سال دوباره ببینمت. ببینمت و یک عالمـه خاطره تو ذهن هر دو مون زنده بشـه...سالهای آغاز دبیرستان. سالهایی کـه به "فرهنگسرا" مـیرفتیم که تا در اون جلسات ادبی کذایی شرکت کنیم و کم کم دیگه جلسات بهانـه بود و دیدن همدیگه غرض اصلی و بلکه اصلیترین غرض حتی شاید به منظور زندگی.
یـادته؟ فکر مـیکردیم خدای شاعرا هستیم! فکر مـیکردیم بقیـه چقدر عقب مونده هستن و فقط من و توییم کـه شعر مـیفهمـیم چیـه... فقط من و تو هستیم کـه مـیفهمـیم! فقط من و تو.
مـیدونم وقتی دوباره دیدمت تو ذهنت مثل من همـین شعر رو مرور مـیکردی:
تابلوهای رانندگی آدمکانند؛
ایستاده بر سر جادة دل
بر جادة قلب یکی با رنگ سرخ
- آنچه بیـهوده رنگ عشق مـیپنداریمش -
نوشته اند : ورود ممنوع!
عاشقم مشو...
و بر سر دیگری،
- با زیرکی - :
دوستت ندارم؛
اما
دوستم بدار.
جادة دلم "یکطرفه" است...
و بر سر سومـی،
دوستمان داریم!
خیـابان دلمان دوطرفه است
و اگر خوب بنگری
دو خیـابان هست در یک خیـابان.
و فکر مـیکردیم چقدر "آوانگارد" شعر مـیگوییم! (این واژه را هم تازه یـاد گرفته بودیم.)...
اگه از آدم خاطره هاش رو بگیرن چی مـیمونـه؟ نمـیدونم؛ گاهی فکر مـیکنم کاش خاطره نداشتم... کاش. وقتی دوباره دیدمت، بـه خودم گفتم "چقدر زود آدما از یـادت مـیرن..." نمـیدونم شاید تو هم داشتی همـین رو بـه خودت مـیگفتی...
چقدر حرف به منظور گفتن داشتیم. مـیتونستیم چندین ساعت بشینیم و حرف بزنیم؛ اما بـه یـه "خوشحال شدم دیدمت" اکتفا کردیم... خدا کنـه بهم زنگ بزنی... نامـه بنویسی. حتماً این کار رو . خواهش مـیکنم.
لعنت بـه من کـه این قدر زود، این قدر زود آدما از یـادم مـیرن. کاش همـینجا تموم مـیشد؛ از یـادم مـیرفتن کـه مـیرفتن. اما اشکال کاراینجاست کـه بعد مـیشینم و تأسف مـیخورم و ناراحت مـیشم و وقتی تصمـیم مـیگیرم کـه دوباره برم سراغشون، مـیبینم کـه دیگه نیستن... اونوقت بیشتر ناراحت مـیشم. خاطره هاشون زنده مـیشـه و باز بیشتر ناراحت مـیشم.
چقدر نوشتن سخته... مگه مجبورم اینا رو بنویسم؟ چه مرض بدیـه این نوشتن.
دوشنبه 22 اردیبهشت 1382
هو
آنقدر کتاب مـیخوانی، کـه آدمـها را فراموش مـیکنی. باز هم اما ادامـه مـیدهی؛ که تا آنجا کـه حتی مطالب کتابها را هم فراموش مـیکنی. یکدفعه سر بلند مـیکنی، مـیبینی آدمـها دیگر نیستند...
بعد از اینش را نمـیتوانم بگویم. دردناک است. حتی گفتنش هم دردناک است!
هو
نتیجة مشاهدات " گاراژ سرکه ایـها" را درون اتاق فیلم دانشکده ارائه کردم. اما کاش مـیتوانستم از غیرت رضا هم بگویم. درون هیچ کجای این علم لعنتی نیـامده کـه مـیشود از غیرت رضا سیـاه هم گفت؛ از بخشش و جوانمردی یک معتاد!
بگذریم... همـه متعجب بودند از این خرده فرهنگی کـه در تهران - درون همـین "نخست شـهر" ایران، درون نزدیکی خانـه شان – وجود دارد. خوشبختانـه سؤالی هم نبود کـه نتوانم جوابش را بدهم. حاصل کار حتی بهتر از آنچیزی شد کـه گمان مـیکردم. دکتر رفیع فر هم لطف کرد و وقت داد کـه تابستان مقالة مکتوبم را تحویل بدهم. اینجوری وقتم آزادتر مـیشود که تا مقالة "قومـیت و توسعه از نظرگاه جمعیت شناختی" دکتر علیزاده را بنویسم. اگر فرصت کنم دوست دارم مقالة کوتاه "بررسی وضع آمارهای ولادت و مرگ ایران درون حدود سال 1365" را – کـه نیمسال قبل تکلیف درس "تحلیل جمعیت" بود – کامل کنم. که تا چه پیش آید!
هو
دلم هوای تفرش کرده است! تفرش را بیشک، مانند بسیـاری چیزهای دیگر مدیون استادم. درون واقع – ژرفتر کـه نگاه مـیکنم – اصولاً مدیون روش استاد هستم. روش استاد چنین چیزی است: دستت را بـه دستم بده و با من بیـا. بیـا که تا بگویم از چه چیزی لذت مـیبرم. خیلی "چرا"ی عقلیش را از من نخواه! تنـها مـیتوانم دستت را بگیرم و تو را ببرم. مثلاً ببرمت بالای کوه روستای کوهین و بگویم اینجا کـه مـینشینم و تفرش را مـیبینم، حس خوبی دارم. تو هم بنشین و ببین مانند من حس مـیکنی یـا نـه؟
بیـا صدای اقبال را آنطوری کـه من مـیشنوم، گوش کن. فلان بیت را ببین چطور مـیخوانَد... با شنیدن این بیت، این حس را دارم. تو هم مـیتوانی آنرا حس کنی؟
کلی تجربه داری. حالا همة آنـها را کنار بگذار . دست من را بگیر و بیـا درون تجربه های من سهیم شو. حسّم را از این تجربه برایت شرح مـیدهم. تو هم حسّش مـیکنی؟
مـیدانید؛ فرق روش استاد با روش معلم افلاطونی این هست که اولاً استاد، ادعای معلمـی ندارد. حتی ادعای رفاقت هم ندارد. پیش مـیآید کـه ساکت کنارت مـینشیند و فقط گوش مـیدهد؛ که تا آنجا کـه نگران مـیشوی شاید مزاحمـی! ضمن آنکه معلم افلاطونی دستت را نمـیگیرد؛ فقط مـیگوید بیرون غار درون آن دنیـای ایدة کلیـات فلان چیز این شکلی هست که من مـیگویم. تو تنـها تصورش کن. اما استاد، دستت را مـیگیرد. تو را با خودش که تا دهانة غار بالا مـیکشد و خودش همراهت مـیشود درون آن دنیـایی کـه مـیبیند. قدم بـه قدم با تو مـیآید. حسش را از هر قدمـی کـه با او بر مـیداری مـیگوید و ساکت مـیماند که تا بشنود آنچه را مـیگویی – و حتی نمـیگویی. اینگونـه همراهت مـیشود درون آن دنیـایی کـه مـیبیند. دنیـایش هم چندان پرطمراق و انتزاعی و دست نیـافتنی نیست. دنیـایش، همـین روستاهای تفرش است؛ شازده احمد و مزار نکیسا. دنیـایش دنیـای متن است. دنیـای صداهای خوش و روحانی. دنیـایی کـه راحت مـیتوانی سهمـی درون آن داشته باشی.
دلم هوای تفرش کرده است. هوای کوهین. هوای قنات. هوای بچه های زیباروی تفرشی. هوای سکوت. سکوتی عمـیق؛ ژرف.
یکشنبه 21 اردیبهشت 1382
هو
جمعه، سالگرد درگذشت مادربزرگم بود. سال اول دبیرستان بودم کـه "ی" فوت شد. خیلی دوستش داشتیم؛ همـه مون.
جمعه، دست جمعی رفتیم امامزاده طاهر کرج. مثل هر دفعه تو دلم با ی صحبت کردم و ازش یـه چیز خواستم؛ اونجایی کـه هست حواسش بـه سینا باشـه! نمـیدونم چرا هر دفعه این رو از ی مـیخوام. بگذریم...
تو امامزاده یـه و پسر کوچولو بودن با شون. ه جعبة شیرینی رو گرفته بود دستش و جلو جلو مـیرفت و پسره – کـه بیشتر از 4 سال نداشت و یکی از این لباسهای یکسره کـه خیلی دوست دارم پوشیده بود– با یـه لحن خیلی قشنگی داد مـیزد : "بفرمایید... بفرمایید شیرینی تازه!" و مگهی مـیتونست اینـهمـه مـهربونی رو رد کنـه و شیرینی بر نداره؟ با چشمای خودم دیدم کـه مرد سیـاهپوشی کـه روی قبر عزیزش خم شده بود و و بـه پهنای صورتش اشک مـیریخت، یـه دفعه صورتش باز شد و لبخندی زد و از شیرینی بچه ها برداشت...
اما حیف... چند دقیقه بعدش یـه صحنة دیگه دیدم کـه بدجوری ناراحتم کرد. جوونی سر قبر شاملو ایستاده بود، کـه یکی از این پسربچه هایی کـه قبرها رو مـیشورن اومد و یـه کم آب ریخت روی سنگ قبر شاملو که تا لابد پولی بگیره. ولی اون جوون چنان داد ناجوری سر پسربچه کشید... لابد بـه ساحت استاد بی ادبی شده بود.
بیشتر از این سر قبر شاملو نایستادم. سراغ پوینده و مختاری و گلشیری و صفرخان قهرمانیـان رفتم و براشون فاتحه خوندم و از همـه مـهمتر "علی اصغر بهاری" نوازندة کمانچه... همونی کـه اینروزها بـه صدای خودش و سازش خیلی گوش مـیکنم. بهاری قبل از خوندن تصنیف عارف (شانـه بر زلف پریشان زده ای)، با اون صدای پیر و قشنگش مـیگه: "تصنیفی درون دشتی از اساتید"... و این یـه جمله اش بـه کل تصنیف زیبای عارف مـیارزه!
چهارشنبه 17 اردیبهشت 1382
هو
امروز یک کار عاقلانـه کردم. بودن با بچه ها را بـه باشگاه اندیشـه و صحبتهای نراقی ترجیح دادم!
دوشنبه 15 اردیبهشت 1382
هو
حالم از بد، قدری بدتر است؛ گرفتهام. استاد چند روز پیش - البته بـه لطف - گفت: "حسودیم مـیشود؛ کاش من هم معلمانی مثل تو داشتم." از سوی دیگر هرچه مـیکنم، نمـیتوانم درد مانی را چاره کنم. هر اندازه فکر مـیکنم نمـیفهمم جه مـیخواهد. پرخاش مـیکند؛ داد مـیزند و حتّی مرا هم مؤاخذه مـیکند.
افسرده از این وضعیت بغرنج، بیشتر از خودم نااُمـید مـیشوم. صحبت استاد را باور نمـیکنم... همـه چیز مسخره شده است! استاد، - کـه پیش از این با زخمزبانـها و مخالفتهای قاطع و حتّی خندههایش بیشتر خشنودم مـیکرد - از کارم تعریف مـیکند و از سوی دیگر از علاج درد دوست و دانشآموزم بر نمـیایم.
شنبه 13 اردیبهشت 1382
هو
بدجوری سرماخورده بودم. تب داشتم. دیدم آن لاینـه. با وضع ناجوری کـه داشتم سلام کردم و شروع کردیم بـه حرف زدن. هر لحظه حالم بدتر مـیشد. لرز گذفته بودم. انگشتام روی کیبورد مـیلرزیدند و تایپ مـیکردم. از چشمام آب مـیامد و دیگه تقریباً هیچ چی رو نمـیدیدم. مـیلرزیدم و تایپ مـیکردم. صحبت خوبی بود...
پنجشنبه 11 اردیبهشت 1382
هو
فرهاد جان؛ تولدت مبارک! همـین.
دوشنبه 8 اردیبهشت 1382
هو
مسألة مانی بدجوری وقت و ذهنم را بـه خودش مشغول کرده است... وقتی دانش آموزم سابقم و دوست امروزم از من مـیخواهد کـه کمکش کنم، حتماً هرچه دارم انجام خواهم داد. هر شب، کم و بیش دوساعت با مانی حرف مـی؛ کـه خیلی خوب است... اما مـیترسم کمکی نتوانم م. گرچه، همان حرف زدن هم بیشک کمک است؛ هم بـه مانی و هم بـه من.
یکشنبه 7 اردیبهشت 1382
هو
نشسته بودیم و برایش "مدیحهای به منظور ابراهیم" مـیخواندم. باران گرفت. مـیخواندم و قطرههای باران بر صفحات کتاب مـینشست. تمام کـه شد، گفت: "کسی کتاب رو ببینـه، فکر مـیکنـه موقعی کـه مـیخوندی گریـه مـیکردی..." گفتم: "اشکالی نداره؛ گاهی اوقات استنباطهای غلط نتیجههای خوبی مـیدن..." خندید. آفتاب شد.
جمعه 5 اردیبهشت 1382
رضا سیـاه، معتاده. رضا سیـاه، خروسش رو بـه 200 تومن گرو مـیکنـه. خوب مـیجنگوندش. رضا، جلوست. حریفش – حسین – که تا حالا دو که تا آب گرفته. قطره بـه خوردِ حیوون داده. معلوم نیست چه کوفتیـه؛ خودش مـیگه دوای شفابخش. با اینـهمـه، خروس رضا سره. رضا، پشت سر هم سیگار مـیکشـه. خروسش خار مـیخوره. بدجوری شاهرگش پاره مـیشـه. خون تموم سر خروس رو پوشونده. رضا، اما آب نمـیگیره. خونش رو زبون مـیزنـه. مک مـیزنـه. رضا، معتاده. مـیگن دوافروشـه. پول گرو رو خرج عملش مـیکنـه. دهنش رو پر از آب مـیکنـه و مـیپاشونـه بـه صورت خروس. خروس رضا، عقب افتاده. خروس رو فتیله مـیکنـه. رضا پیشونی نداره؛ بخت و اقبالش کوتاهه. حسین، پشنـهاد مـیده چارک گرو، خروسا رو بردارن. رضا زیر بار نمـیره. حسین کلک بازه، خروسباز نیست. رضا اما عشقبازه. وضع خروس رضا بدجوری خرابه. حسین لج کرده. بـه داوود مـیگه، اگه رضا پشیمون بشـه من دیگه خروس رو بر نمـیدارم؛ حتما تاوون بده؛ بعداً از من نخواه، کـه روتو زمـین مـیندازم. رضا پشیمون شده. مـیخواد چارک برداره. مـیدونم اگه پولش رو نمـیخواست، زیر بار نمـیرفت. آخه، رضا غیرتی مـیجنگونـه؛ نـه، مثل حسین کلک باز نیست. بزرگا پا درون مـیونی مـیکنن، هر دو طرف بـه نصف گرو رضایت مـیدن. خروسا رو بر مـیدارن. رضا 100 تومن تاوون مـیده. رضا، معتاده؛ اما مَرده. عشقبازه. رضا، پیشونی نداره؛ دیگهی رو خروسش نمـینده...
چهارشنبه 27 فروردین 1382
ه
چشمش بی بلا!
جمعه 22 فروردین 1382
ه
بد شد! من قرار بود زنگ ب بـه آرش؛ اما آرش زنگ زد. از بین بچه های دبیرستانی، آرش را خیلی دوست دارم. گرچه مرا آقای فلانی صدا مـیکند؛ اما واقعاً با هم دوست هستیم.
هرچند وقت یک بار زنگ مـیزند و درد دل مـیکند و از تجربه های دبیرستانش مـیگوید. خیلی وقتها هم همدیگر را مـیبینیم – با دوستان دبیرستانی دیگرش؛ از جمله سیـاوش کـه قبلاً دربارة او هم نوشته بودم. از قرارهایی کـه بچه ها مـیگذارند به منظور بیرون رفتن، اکثراً بـه جمع سه نفری آنـها، نـه نمـیگویم. دورة آرش اینـها اولین دوره ای بود کـه درس مـیدادم. (آرش را خیلی خوب درون کلاس 2/1 یـادم هست.) دورة خوبی داشتند؛ لااقل شاید بـه این دلیل کـه من بیشتر با آنـها بودم، بیشتر بـه همدیگر عادت کرده ایم. جدیداً هم اسم آنـهایی را کـه در المپیـاد قبول شده اند، خواندم و خوشحال شدم؛ خیلی.
سه شنبه 19 فروردین 1382
خاطره...
وقتی مـیگن بـه آدم دنیـا عمرش دو روزه
دل ادم مـیسوزه
ای خدا! ای خدا!...
دوشنبه 18 فروردین 1382
هو
تو چشم این و اون نگاه مـیکنم که تا اون چشمای گمشده رو دوباره پیدا م.
یکشنبه 17 فروردین 1382
ه
چرا نقش دو که تا چشماش از ذهن من نمـیره؟!
ه
خیلی بده کـه روز اول بعد از تعطیلات بری دانشگاه و بجای اینکه تو بـه استادت سال نو رو تبریک بگی، اون تبریک بگه! کلی خجالت زده شدم و همـین خجالت باعث شد، هری رو ببینم قبل از سلام و احوالپرسی بگم "سال نوتون مبارک!"...
شنبه 16 فروردین 1382
هو
چشماش... هیچ وقت یـه جفت چشم بـه این قشنگی دیده بودی؟!
جمعه 15 فروردین 1382
عکسهای سیـاه کاوة گلستان را خیلی دوست داشتم. روانش شاد...
پنجشنبه 14 فروردین 1382
ه
چشماش... جل الخالق... کو محتسبی کـه مست گیرد؟
چهارشنبه 13 فروردین 1382
هو
یـادم مـیاید شـهریورماه سال 76 بعد از نمایش عمومـی فیلم "عروس آتش" درون جلسه ای خدمت آقای خسرو سینایی (نویسنده و کارگردان) بودیم.ی، دربارة انجام فیلم پرسید و اینکه چرا نشان ندادید کـه شخصیتها مردند یـا زنده ماندند؟ آقای سینایی پاسخ جالبی دادند. گفتند: چه اهمـیتی دارد کـه کدامـیک زنده ماندند یـا مردند. مـهم این هست که فاجعه شکل گرفته.
***
خواستم بگویم، چه اهمـیتی دارد برنده و بازندة جنگ کیست؟ مـهم این هست که فاجعة دیگری شکل گرفته. فاجعه! مـیفهمـی؟! فاجعه یعنی مرگ کودکان. یعنی ضجه زدن مادران. یعنی غم پدرانی کـه مشت مشت خاک وطن یر سر مـیریزند. فاجعه یعنی خشونت پاسخِ خشونت؛ یعنی جنگ. جنگ آنـها کـه – بـه قول دکتر شریعتی مرحوم - هم را نمـیشناسند و مـیمـیرند، به منظور آنـها کـه هم را مـیشناسند؛ اما نمـیمـیرند!
فاجعه یعنی بزرگ شدن کودکان درون دنیـایی کـه هرچه مـیشنوند و مـیبینند، جنگ است. فاجعه یعنی کودکی کـه تحلیل جنگی دارد و دربارة قیمت نفت بعد از جنگ سلطه بحث مـیکند و پدر گل از گلش مـیشکفد کـه پسر سیـاست مـیداند!
باز یـاد پدر فیلم "زندگی زیباست" مـیفتم کـه چگونـه زندگی درون آن اردوگاه کار را به منظور پسر کوچکش، بازی نشان داد و حالا ما کـه بازی را هم جنگ نشان مـیدهیم. فاجعه یعنی ما... من و تو فاجعه ایم؛ مـیغهمـی؟
دوشنبه 11 فروردین 1382
ه
سام عزیزم، تولدت مبارک...
دیروز را تمام وقت، مشغول جشن تولد سام بودیم. خیلی خوش گذشت. سلامتی همة دوستان!
شنبه 9 فروردین 1382
هو
دوست نداشتم دربارة جنگ بنویسم. صحبت دربارة جنگ، وظیفة آدم بزرگهاست؛ آنـهایی کـه جلوی تله ویزیون مـینشینند؛ صدایش را بلند مـیکنند و بدقت آخرین تحولات را بررسی مـیکنند. گاهی خودشان نقشـه ای تهیـه مـیکنند و آخرین پیشرویـها و تصرفات را بر روی نقشـه، نشان مـیدهند. صحبت از جنگ، وظیفة آنـهاست که تا در بازدید عید هم اطلاعات جنگیشان را بـه رخ هم بکشند و آنقدر بحث کنند کـه عیدی بچه ها را از یـاد ببرند. با چنان لذتی از جنگ بگویند کـه انگار داستان آخرین فیلمـی را کـه دیده اند به منظور هم تعریف مـیکنند؛ با هیجان، چنان کـه مـیپنداری آنـها کـه زیر هزاران تن بمب جان مـیبازند و بیخانمان مـیشوند، بازیگران نقشـهایند؛ یـازیگرانی کـه باز زنده مـیشوند و در فیلم بعدی نقشی مـهیج تر مـیافرینند. لحن حرفهایشان چنان هست که مثلاً وقتی فیلمـی دهشتناک مـیبینی، مـیگویی: "فیلمـه! نترس..."
دوست نداشتم دربارة جنگ بنویسم. صحبت دربارة جنگ، وظیفة آدم بزرگهاست. امّا صد حیف کـه در این بین کودکان مـیمـیرند... امروز جسد سرد و بیروح بچة خوشگل کوچولویی را دیدم و هنوز باورم نمـیشود... هنوز باورم نمـیشود...
کاش نمـیدیدم جسد خونین طفل معصوم عراقی را... اگر نمـیدیدم، یک کلمـه هم دربارة جنگ – لااقل اینجا – نمـینوشتم. نمـینوشتم.
پنجشنبه 15 اسفند 1381
هو
امروز اینجوری گذشت...
صبح: همایش چالشـها و چشم اندازهای توسعة ایران - هم اندیشی "اقوام ایرانی و توسعه"
بعداز ظهر: جنگ خروسها
غروب: کافه نادری
حالا حساب کنید ببینید اینـها چه ربطی بـه هم دارند!؟
هو
شرح زلف خم اندر خم جانان
کوته نتوان کرد کـه این قصه دراز است
یکشنبه 11 اسفند 1381
هو
از مسافرت گرگان برگشتم؛ برگشتیم. با سام و مـهرتاش بودم. آق قلا و بندرترکمن و آشوراده و گنبد را درون این دو روزه دیدیم و انصافاً خوش گذشت و لحظه لحظه اش مـیتواند خاطره باشد: خانة سرِ زمـین پدرم، پنجشنبه بازار آق قلا و خرید سام، مـهین - ترکمنی کـه در مـینی بوس دیدیم - ، اسکلة بندرترکمن و قایقرانـهای اردبیلی، ناهار درون رستوران شیلات [شبه] جزیرة آشوراده و قهوه خانة کوچک و دوست داشتنی جزیره، بزم شبانـه (البته با باد دوستان!)، خانة مشتعل (!)، اسباب کشی نصف شب، صبح درون تویـاتا لندکروزر درون جادة ناهارخوران و مِه قشنگش و اعتمادی کـه سام بـه رانندگی من دارد! ، بالارفتن از کوه و جنگل ناهارخوران و برفی کـه مـیبارید، ناهار درون خانة مادربزرگم و تعریف داستان مـهین و مـهرتاش (!)، رفتن بـه گنبد و عکاسی البته هنری مـهرتاش!، شام و تخته نرد... و از همـه نگران کننده تر برگشت ساعت 11 شب درحالیکه مـیدانستیم درون تهران برف مـیبارد و جاده هراز مسدود است.
خلاصه اینکه خوش گذشت و شاید بـه زودی دربارة بعضی ماجراها بنویسم. اما آنچه الان مرا بـه فکر واداشته، این هست که چقدر راحت مـیتوان عاشق ایران شد. طبیعت شمال ایران - و صد البته شـهر کودکیم، گرگان - هر بار عاشقم مـیکند. نمـیدانید چقدر زیباست وقتی درون جاده های دشت گرگان مـیرانید، افق را مـیبینید، ابرهای چند رنگ را و باران بر شیشة ماشین مـیبارد و در همـین حال دو طرف جاده را زمـینـهای زراعی سبز (در این فصل سال خصوصاً جوانـه های گندم تازه کشت شده) پوشانده. بیشتر مـینویسم...
یکشنبه 4 اسفند 1381
ه
با من بودی؟!
چهارشنبه 30 بهمن 1381
هو
رنجی کـه مـیکشم...
(1)
مطالعة داستان "مردِ مردستان" اثر "مـیگل د اونامونو" بهانة آشنایی بیشتر با این نویسندة ظاهراً وجودی مسلک اسپانیـایی شد. نویسنده ای کـه به شدت بـه کیرکگور عشق مـیورزید که تا آنجا کـه زبان دانمارکی را مـیاموزد که تا آثار بنیـانگذار فلسفة وجودی را بـه زبان اصلی بخواند.
"دون مـیگل د اونامونو" درون "سرشت سوگناک [= تراژیک] زندگی" مـینویسد کـه نـه بـه صفت "انسانی" اعتماد دارد و نـه بـه اسم معنای "انسانیت"؛ بلکه فقط بـه اسم ذات "انسان" معتقد است؛ آن هم نـه انسان انتزاعی بی زمان، نـه انسان اقتصادی مکتب منچستر، نـه حتی انسان اندیشـه ورز، نـه انسان آرمانی کـه خود، انسان نیست؛ بلکه انسانی کـه گوشت و خون دارد، انسانی کـه مـیمـیرد. (مـیگل د اونومونو؛ هابیل؛ بهاءالدین خرمشاهی؛ صفحة 10)
(2)
وجودی گرایی او درون داستانـهایش نیز بـه چشم مـیخورد: داستانـهای او بـه معنای معهود کلمـه داستان نیستند؛ یعنی طرح ندارند یـا بـه عبارت دیگر طرحهای وجودی دارند، طرح بی ماهیت. و این طرح چنان هست که بر خود نویسنده هم آشکار نیست و همچنان کـه به پیش مـیرود بـه دست شخصیتهای داستا ن بافته مـیشود. بـه عبارت دیگر طرحی اگر هست بـه سان خود زندگیست و تعبیـه ای درون کار نیست. و البته درون جهان داستانی، حرکات بدیـهی وجودی ازپیش مقدرند و مؤلفی درون کار هست کـه هر وقت او (یـا خدا) بخواهد داستان را بـه پایـان مـیبرد... او هم مانند سروانتس و کارلایل و کیرکگور کـه شخصیتهای آثارشان بیش از آنچه خود تصور و تخیل کرده بودند، تشخص مـی یـافتند، خود را دست بـه گریبان و رویـاروی با شخصیتهای داستانش کـه بر او – بر نویسنده – شوریده اند مـی یـابد کـه گاه حتی نمـیگذارند نویسنده بر حسب اقتضای داستان بکشدشان و او را درون برابر سؤال سنگین و غامضی قرار مـیدهند کـه "تو حقیقی تری یـا من؟" چنانکه اگوستوپرت درون داستان مـه بر او مـیشورد و مـیگوید: "پس من چون ساخته و پرداختة افسانـه ام حتما بمـیرم؟ باکی نیست، خداوندگار من دون مـیگل د اونامونو، تو هم حتما بمـیری... روزی هم خواهد رسید کـه خدا دیگر بـه تو نیندیشد، زیرا تو هم کـه خالق منی، دون مـیگل عزیز، مخلوقی افسانـه ای بیش نیستی، همچنین خوانندگان تو." و با او محاجه مـیکند کـه چه بسا او کـه ساختة داستان است، سازندة داستان نویس باشد. و این محاکای بعضی قهرمانان داستانـهای اونامونو هفت سال پیش از شش شخصیت درون جستجوی نویسنده اثر پیراندللو مطرح شده است. اونامونو درون آثار غیرداستانیش هم از جمله درون سرشت سوگناک زندگی بـه صراحت گفته هست که دن کیشوت را از سروانتس مـهمتر و حقیقیتر مـیداند. حتی فراتر از این، سروانتس را مخلوق دن کیشوت و شکسپیر را مخلوق هاملت مـیشمارد. (همان؛ صص 13 و 14)
(3)
این وجودی گرایی را اضافه کنید بـه خردستیزی او بـه سود زندگی (چون نیچه) و این اعتقاد هیجان انگیز کـه بیشتر دوست مـیداشت موطنش – اسپانیـا – را کشوری آفریقایی بدانند که تا اروپایی. همة اینـها از او چهره ای جذاب مـیسازد؛ چهرة روشنفکری طاغی کـه ضد سنت مرسوم اروپایی گام برمـیدارد.
تمام اینـها باعث مـیشود کـه "دون مـیگل عزیز" اندک اندک جایش را بـه عنوان نویسندة محبوب جدید درون قلبم باز کند! مـهمترین دلایلم یکی وجودی مسلک بودنش هست و دیگری آگاهیش از رنجی کـه مؤلف مـییکشد. رنجی کـه همـین چند روز پیش دربارة فردوسی و شاهنامـه اش کشف کردم.
(4)
فردوسی هم رنج مـیکشیده. حاضرم قسم بخورم. مگر مـیشود "سیـاوش" را خلق کنی؛ سیـاوشی کـه "یوسف" شاهنامـه است؛ زیباست. کـه "ابراهیم" شاهنامـه است؛ بـه او دروغ مـیبندند؛ از آتش مـیگذرد بی گزندی. بـه جنگ مـیشتابد؛ انسان دوستی و خوشبینی اش را بـه اثبات مـیرساند؛ درون خاک دشمن سکنی مـیگزیند؛ با تمام خلوص نیتش؛ با تمام پاکی و معصومـیتش اسیر توطئة برادر شاه مـیشود و نـهایتاً سر از تنش جدا مـیکنند؛ بهتر بگویم خود را بـه دست مرگ مـیسپارد بی هیچ اعتراضی؛ چرا کـه مظلوم هست و معصوم؛ آنقدر معصوم کـه حتی مانند "اگوستوپرت داستان مـه" بر خداوندگارش خرده نمـیگیرد کـه چرا مرا مـیکشی حتی بی هیچ گناهی. امّا همـین سکوت، بیش از صد خنجر کاری درون قلب فردوسی فرو مـیرود. مـیدانم – تأکیر مـیکنم، مـیدانم و حتی مـیبینم– کـه فردوسی بعد از مرگ "سیـاوش" زار مـیگرید؛ رنج مـیکشد؛ مـیاندیشد : "چرا حتما بمـیرد بی هیچ گناهی؟"؛ با خودش کلنجار مـیرود؛ شاید گمان مـیکند کـه نمـیتواند داستانی را کـه مردم دهان بـه دهان و بـه نقل مـیکنند تغییر دهد؛ مرگ مظلومانـه اش را تغییر نمـیدهد ولی از سوی دیگر رنج مـیکشد؛ رنج مـیکشد کـه پارة تنش و بیشک گرانقدرترین شخصیت کتاب گرانسنگش اینچنین جوانمرگ شود. بعد دست بـه کار عقده گشایی مـیشود. رستم را فرامـیخواند؛ هیچ نباشد رستم پدر اصلی سیـاوش است، سیـاوش به منظور رستم سهرابی بود کـه به دست خودش کشته. سیـاوش پسر زیبای معصوم رستم هست نـه پسر پشت درون پشت پدر بی کفایتش کیکاووس. بعد همـین پدر حتما عقده گشای دل پُردرد فردوسی باشد. رستم اینجا تجلی فردوسی است. درد دل او را مـیگوید و تنـها همدرد واقعی فردوسی – مؤلف. تنـها رستم هست که رنجی را کـه مؤلف مـیکشد احساس مـیکند. بعد به انتقام برمـیخیزد. بـه بارگاه شاه مـیرود و رو درون رو و با جسارت فراوان او را بـه باد ناسزا مـیگیرد. بـه این اکتفا نمـیکند بـه "شبستان" شاه مـیرود، بـه حرمسرای او، بـه آنجایی کـه نماد مردانگی شاه و تمام ناموس مملکت پادشاهی است! سودابه – بانی اصلی "فرار" سیـاوش- را مـیابد؛ چنگ درون مویش مـیزند؛ کشان کشان که تا نزد شاه مـیاورد و جلوی چشمان شوهر صد البته حتماً غیرتمندش – شاه ایران، ابرقدرت – با خنجری بـه دو نیمش مـیکند. شاه از بهت و ترس هیچ نمـیگوید و رستم قسم مـیخورد که تا خاک توران را از خون توانیـان سیراب نکند بازنگردد. بـه توران لشکر مـیکشد و آنچنان انتقامـی مـیگیرد و قساوتی بـه خرج مـیدهد کـه مثالش را هیچ جای شاهنامـه نمـیبینیم. شاهزادة توران را مـیکشد و وقتی قربانی بـه زاری مـیگوید : من جوانم و در آن موضوع بی تقصیر. رستم با قساوتی باورنی جواب مـیدهد: آنگاه کـه سیـاوش جوان کشته شدی بـه این پرسش پاسخی نداد... خاطرم نیست، ولی گویـا رستم بیش از شش سال بر توران حکم مـیراند.
تمام این کشت و کشتار آیـا از رنجی نیست کـه فردوسی مـیکشد؟ این قساوتها از قلبی مـیخیزد و از قلمـی مـیتراود کـه خودش را درون "شـهادت مظلومانة" پسر ایران زمـین - "سیـاوش" نامـی- مقصر مـیدیده امّا از سوی دیگر راهی نمـیابد کـه مرگ او را بـه تأخیر اندازد یـا این بخش را از شاهنامـه اش حذف کند.
(5)
بخدا قسم این رنج را "مـیبینم"؛ باور کنید مؤلف بودن سخت هست وقتی داستان، داستان انسانـهای پوست و گوشت دار واقعی – نـه این انسانـهای بی رگ و پی بعضی داستانـهای امروزی – باشد. "دون مـیگل د اونومونو" مـیگوید کـه شکسپیر، هاملت را نساخته؛ بلکه بر عکس، هاملت هست که شکسپیر را ساخته. من مـیگویم هاملت و شکسپیر دو که تا نیستند؛ یکی هستند و سخت استی خودش را بکشد. سیـاوش، فردوسی است؛ و حتی عزیزتر از خود فردوسی: پسرش هست و سخت هست پدری مرگ پسرش را ببیند. یـا نـه؛ سخت هست پدری پسرش را بکشد. بعد رنج مـیکشد. رنجی کـه مؤلف را پیر مـیکند و رنج مـیکشم از رنجی کـه مؤلف مـیکشد.
(6)
باور کنیم شخصیتهایی کـه نویسنده مـیسازد، جان دارند؛ با او حرف مـیزنند؛ بـه او دل مـیبندند و متقابلاً نویسنده عاشق شخصیتهایش مـیشود یـا نـه کینة آنـها را بـه دل مـیگیرد و از هر فرصتی استفاده مـیکند و "توطئه"ای مـیچیند که تا در منطق داستان انتقام بگیرد. جان دار بودن شخصیتها را از همـه بهتر مـیتوان درون "شش شخصیت درون جستجوی نویسنده" لوئیجی پیراندللو دید. خود پیراندللو مـینویسد:
"... اما ادم کـه بی خود شخصیت خلق نمـیکند. این شش شخصیت مخلوق ذهن من دیگر زندگی ئی پیدا کرده بودند کـه مال خودشان بود نـه مال من، زندگی ئی کـه دیگر درون ید قدرت من نبود. چنین بود کـه با آن کـه سخت دلم مـیخواست از ذهنم بیرونشان کنم آنـها بـه زندگی خودشان ادامـه مـیدادند. انگار هیچ پیوندی با هیچ منبع داستانی نداشتند. انگار شخصیتهای رمانی بودند کـه به شکلی سحرآمـیز از صفحات کتابی کـه در آن بودند بیرون زده بودند و زندگی مستقل خود را پیش گرفته بودند؛ اوقات خاصی از روز را انتخاب مـید و در خلوت اتاق کارم پیش چشمم ظاهر مـیشدند – گاهی این یکی، گاهی آن یکی، گاهی هم دو تایی – و وسوسه ام مـید یـا پیشنـهاد مـیدادند کـه فلان صفحه را بنویسم..."
"مصطفی مستور" هم داستانی دارد بـه نام "من دانای کل هستم". درون این داستان نیز "رنج مؤلف" توصیف شده؛ شاید آنجا کـه "یونس بـه شدت مقاومت مـیکند. انگار دستش سنگین شده هست و نمـیتواند آن را تکان بدهد. برمـیگردد و زُل مـیزند توی چشمـهای من..."
(7)
کاش مـیتوانستم رنجی را کـه فردوسی از "شـهادت" سیـاوش مـیکشد، درون داستانی تصویر کنم. امّا پیش از این گفته بودم چه بلایی سرم آمده: لعنت بـه من کـه نمـیتوانم بنویسم! رنج مـیکشم از رنجی کـه نویسنده مـیکشد و رنج مـیکشم از اینکه نمـیتوانم چون نویسنده ها رنج بکشم!
(8)
همـین...
پنجشنبه 24 بهمن 1381
هو
دیشب مـهمان داشتیم. این مـهمانـهای ما پسر کوچولوی 5 ساله ای داشتند بنام نیما کـه کلی با هم رفیق شدیم... نیما درون دوبی زندگی مـیکند. اول از همـه بـه کاریکاتور بتمن کـه حمـید بهرامـی کشیده و از قضا روی مـیز من بود علاقمند شد. بعد نقاشی بچة دیگری بـه اسم سورنا را دید کـه مدتها پیش وقتی آمده بود خانـه مان کشیده بود و به کتابخانـه چسبانده بودمش. گفتم تو هم به منظور من نقاشی کن... مداد رنگی و کاغذ آوردم. کلی نقاشی کشید. نکتة جالب درختهای نقاشیش بود کـه با تصور من از درخت تفاوت داشت. ساقه های بلند و برگ اندک؛ شاید مشابه درختهای نخل جنوب. چند که تا نقاشی هم از استخر و دریـا و قایق و اینجور چیزها داشت کـه با محیط زندگیش بیگانـه نبودند. جالب بود؛ درون یک برگه هم "صدا" را کشیده بود!
"گل یـا پوچ" هم بازی کردیم و دست آخر موشک کاغذی ساختیم و مسابقه دادیم. خلاصه رفیق کوچولوی من رفت... راستی نگفتم، رفیق من لهجة شیرازی غلیظی هم داشت؛ مثلاً مـیگفت: "او مدادو بده!" u medaadu bede
آهان کلاه تولدم را هم دید و قرار شد اگر موقع تولدش ایران بود براش "ماشین ریموتی" کادو ببرم!
چهارشنبه 23 بهمن 1381
ه
عروسی، جشن قشنگی است. یک عده آدم با مراسم ویژه ای درون شادی دو نفر – دو خانواده – شریک مـیشوند و آن دو نفر درون زندگی – شادی و غم – همدیگر. امشب رفته بودم عروسی؛ همـه، شاد بودند و مـهربان! فقط دلم سوخت... محبوبه کوچولوی سه - چهار ساله کـه چند وقت پیش مادرش فوت شده بود، امشب ناراحت بود؛ یعنی احساس مـیکرد کـه در چنین جشنی جای مادرش خالی است... دیدم کـه مثل بزرگها "آه" کشید...
اه! باز هم تراژیک شد... بـه قول بزرگی مثل اینکه روحیة ما اینجوری تربیت شده؛ که تا از هر چیزی نتیجة غمگینی نگیریم، راضی نمـیشویم. اما نـه! امشب واقعاً خوش گذشت... شاد شدم! سر ماجرایی هم – بماند چه - از گندی کـه زدم حسابی خندیدم!
- سلامتی هرچی آدم شاده!
یکشنبه 20 بهمن 1381
هو
اطلاعات پرواز فرودگاه بـه هیچ دردی نمـیخورد. این را این سالها - کـه به قول سام، "خطّی" مسیر فرودگاه شدهام - خوب فهمـیدهام. درون سادهترین حالت تأخیر پرواز را اعلام نمـیکند و خود مسافران هستند کـه تأخیرشان را اطلاع مـیدهند.
امشب پدرم از جنوب برگشت: بندرعباس - تهران از طریق اصفهان. پرواز 8 و سی دقیقة شب و ورود بـه خانـه، الان کـه ساعت 20 دقیقه بـه پنج صبح است! یکبار ساعت 1 و ربع بیدار شدم. زنگ زدم بـه اطلاعات پرواز. گفتند ساعت 1 و نیم مـینشیند. رفتم پایین، ماشین را روشن کردم. گفتم قبل از حرکت یکبار دیگر بپرسم. جواب این بود: ساعت چهار و نیم صبح. هزار جور طرف را قسم دادم کـه راست مـیگوید یـا نـه؟! دوباره برگشتم. خوابیدم. اما قبلش ساعتم را به منظور سه و نیم تنظیم کردم کـه بیدار شوم. بیدار شدم. اینبار بـه تلفن دستی پدرم زنگ زدم کـه اگر داخل هواپیما باشد، معلوم شود: عجیب بود؛ رسیده بود! درون حالیکه قرار بود ساعت چهار و نیم برسد! ...
بگذریم. تمام این بیخوابیـها و هی بیدار شدنـها و باز خوابیدنـها، بـه رانندگی اتوبان خلوت - کـه خیلی دوستش دارم - مـیارزید! خلاصه شب قشنگی بود امشب: اتوبان خلوت؛ سرعت مطمئن و صدای "فرهاد دریـا" کـه دری و پنجشیری و ازبکی و هزارهای مـیخواند...
شنبه 19 بهمن 1381
هو
چه جوری حتما تشکر کنم؟! امـیرمسعود ممنون. اولینی کـه تولدم رو تبریک گفت، تو بودی. فرهاد؛ احسان؛ سام؛ متشکرم... خیلی ذوقزده شدم!
...و کلی آدم دیگه کـه پریروز، دیروز و امروزم رو خاطرهانگیز ...
هو
اپل کورسای سیـاه. تصادف. شماره تلفن. حسرت. دوستان. کافی شاپ. نفر پنجم. کادو. تولدت مبارک. هیجان. عکس. تو عزیز دلمـی. پارک. شام. همت غرب. سخنرانی. مـیدان راه آهن. مدرس شمال. سیـاست. همت شرق. وداع. دعا.
و چرا خیلی چیزها را نمـیشود نوشت!؟
جمعه 11 بهمن 1381
ه
قیـافة سینا امروز همـهاش جلوی چشمم بود... همانطور خندان و "شنگول". با لبخندهای قشنگش، با هول نمرهاش... با دستانداختنـها و تجاهلهایش و با شلوغیـهای دوستداشتنیش. تری دانـه دانـه اشکهاش را روی صورت خیسش وقتی کـه از کلاس اخراج شده بود - و بچههای 2/2 "متحد" شده بودند کـه خیلی اذیت نشود- حس مـیکنم. چشمم را هم مـیگذارم، چهرة معصومش را مـیبینم. حتّی لباسها و کفشش را. همة خاطراتش را...
کاش بود. کاش بود و هر روز قبل از رفتن بـه خانـه با هم خداحافظی مـیکردیم و مـیخندیدیم. کاش بود و مـیخندیدیم، نـه اینکه نباشد و گریـه کنم. گریـه کنم و تصویر او درون ذهنم بخندد...
کاش بود؛ همـین!
پنجشنبه 10 بهمن 1381
ه
کاشکی خبر نداشتی دوست دارم...
هو
...هم ز عشقش آتشی درون سینة سینا گرفت
خواب سینا رو مـیدیدم...
چهارشنبه 2 بهمن 1381
ه
چه برف قشنگی... با اینکه خیلی نباریده؛ امّا قشنگه وقتی صبح کـه پردة اتاق رو کنار مـیزنی ببینی همـه جا با یـه سایـه روشن سفید پوشونده شده!
سه شنبه 1 بهمن 1381
ه
لعنت بـه من! دیگه نمـیتونم بنویسم... یعنی اونجوری کـه مـیخوام، نمـیشـه. قبلاً اقلاً مـیتونستم بنویسم. بنویسم: "رفت و صاف خوابید ته قبر... گفتم: چته مرضیـه؟ دیوونـه شدی؟" [همـین بود؟!] مـیتونستم چهار که تا جمله بنویسم کـه به دلم بشینـه.اما الان دیگه نمـیتونم. فوقش بتونم تقسیم بندی کنم؛ تعریف کنم؛ تاریخچه شو بگم یـا چه مـیدونم شرح بدم و تبیین کنم. حال و حوصله اش هم باشـه خوب نقطه گذاری مـیکنم. از اینام فوقش مقاله درمـیاد؛ نوشته درون نمـیاد... چه جوری بگم؟ دوست دارم بازم بتونم بنویسم. لااقل مثل قبلاًها بتونم یـه شروع قشنگ بنویسم. دو که تا گفتگو بنویسم کـه خودم خوشم بیـاد. یـا یـه مونولوگ – کـه عاشق این یکی ام - . اما حیف! مدتهاست کـه نمـیتونم. لعنت بـه من کـه نمـیتونم!
احساس مـیکنم چلاق شدم. یعنی وقتی شروع مـیکنم بـه نوشتن؛ هر جمله ای کـه مـینویسم احساس مـیکنم یـه چیزی کم داره... کم دارم. مثل چلاقهایی کـه مـیلنگن؛ یـه پاشون از اون یکی کوتاهتره. مثل علیلهایی کـه نمـیتونن راه برن. دیگه از این جلوتر نمـیتونن... همونجایی کـه هستن آخر خطه براشون. وقتی نمـیتونم بنویسم احساس مـیکنم خیلی مضحک شدم. احساس مـیکنم همـه دارن بهم مـیخندن. مـیگن: "هو هو! این لنگه رو!" بعد خنده ام مـیگیره و عصبی مـیشم. خیلی حرفه آدم دلش بخواد بنویسه اما نشـه... لعنت بـه من!
یـه عالمـه فایل داشتم. فابل متنایی کـه مـیخواستم بنویسم. اونایی کـه شروع کرده بودم بـه نوشتنشون ولی دیده بودم کـه نمـیتونم و جلوتر نرفته بودم و همونطور نصفه - نیمـه ولشون کرده بودم بـه امون خدا. همونایی کـه نمـیدونم چندتا بودن. اونایی کـه مـیتونستم دوستشون داشته باشم. همونایی کـه دلم خون مـیشد از دیدنشون...
دلم خون مـیشد؛ اما دیگه نمـیشـه. همـه رو پاک کردم. خیلی ساده بود. چند ثانیـه بیشتر طول نکشید. بعدش بـه خودم گفتم: "تو یـه حیوونی! همة اونایی رو کـه مـیتونستی دوستشون داشته باشی، از بین بردی..." شایدم. نمـیدونم...
یکی از نوشته ها اما جون سالم بدر برد. اینجوری شروع مـیشـه: "او را خان احمدی مـیگفتند؛ اهل بختیـاری بود." دربارة یـه خانِ بختیـاریـه. شخصیتش مدتهاست کـه تو ذهنمـه. یـا تموم جزئیـات. الان اطمـینان دارم خان چاق و خپله بوده. اونقدر چاق و بزرگ کـه مسیر کوتاه اتاق که تا مستراح رو هن هن مـیکرده. چشاش هم پُف آلود بوده و لبای شتری داشته. الان دیگه مطمئنم کـه خان تریـاک مـیکشیده؛ تریـاکی کـه نمـیدونم چن روز تو فلان جای باکرة افغانی مونده بوده که تا لابد خوش طعم شـه!
... اتفاقی شد کـه این یکی جون سالم بدر برد. راستش این یکی رو از بقیـه بیشتر دوست داشتم. الان رو نمـیدونم. شاید.... آره، شاید دوستش داشته باشم. مگه یـه حیوون چلاق نمـیتونـه دوست داشته باشـه؟! شاید یـه حیوون چلاق روانی عاشق لعنتی!
یکشنبه 29 دی 1381
ه
آدما چقدر راحت زنده درون مـیرن...
ه
هدف هیچ وقت روی از رونده بر نمـیگردونـه... حاضرم قسم بخورم!
شنبه 28 دی 1381
هو
عاشقم بر قهر و بر لطفش بـه جد
ای جفایِ تو ز دولت خوبتر
وانقامِ تو ز جان محبوبتر
نازِ تو اینست، نورت چون بود؟
ماتم این، که تا خود کـه سورت چون بود؟
از حلاوتها کـه دارد جورِ تو
وز لطافت نیـابد غورِ تو
نالم و ترسم کـه او باور کند
وز کَرَم آن جور را کمتر کند
عاشقم بر قهر و بر لطفش بـه جد
بوالعجب من عاشقِ این هر دو ضِد
والله ار زین خار درون بستان شوم
همچو بلبل زین سب نالان شوم
این عجب بلبل کـه بگشاید دهان
تا خورد او خار را با گلسِتان
این چه بلبل این نـهنگِ آتشیست
جمله ناخوشـها ز عشق او را خوشیست
عاشقِ کُلّست و خود کلّست او
عاشقِ خویشست و عشقِ خویش جو
- مثنوی معنوی مولوی؛ دفتر یکم؛ قصّة بازرگان کـه طوطیِ محبوسِ او، او را پیغام داد بـه طوطیـانِ هندوستان هنگامِ رفتن بـه تجارت
هو
داشتم بـه این فکر مـیکردم کـه وضع "المغضوب علیـهم" خیلی بهتر از "الضالین" است. (حساب "انعمت علیـهم" کـه جداست البته!) و بعد بـه این فکر کردم کـه با همـین مضمون چقدر شعر داریم: مثلاً شاید این داستان لیلی و مجنون کـه در افواه هست و لیلی ظرف مجنون را مـیشکند، تکرار همـین مضمون باشد.
به نطر من "الضالین"، گمراهان هستند؛ نـه بـه این خاطر کـه از راه و صراط مستقیم خارج شدهاند؛ بلکه بـه این دلیل کـه هدف غایی راه، نظر از آنـها برگردانده... درون واقع مقصد از گمراهان روی برگردانده نـه آنـها از مقصد. با این حساب، وضع "المغضوب علیـهم" حتما خیلی بهتر از گمراهان باشد؛ چراکه اقلاً مقصد با ضرب و زور و فحش و ناسزا، آنـها را بـه طرف خود مـیخواند.
راستی، فکر کنم مرض مقایسة من بـه متون مقدس هم کشیده!
پنجشنبه 26 دی 1381
هو
راستی، سه شنبه شب توفیق اجباری دست داد و کلاه قرمزی و سروناز رو دیدم. گرچه بنظرم کمتر از قبلی (کلاه قرمزی و پسر) بچه ها رو مـیخندوند؛ اما به منظور من خیلی خوشایند بود؛ حتی شاید لازم بود! یـه کم بلند بلند خندیدم! امروز هم داشتم بـه این فکر مـیکردم کـه پدر و مادرا چقدر از بچه هاشون لذت مـیبرن؟ بـه نظرم مـیاد دارن کفران نعمت مـیکنن... درون مورد اسطورة معصومـیت کودکی قبلاً نوشته بودم: هنوز هم بـه نظرم بچه ها معصومن حتی اگه این حرف واقعاً اسطور (بتواره بـه عبارتی!) باشـه...
هو
حکایت امروز من هم جالب بود: بعد از پنچری صبح و تعویض زاپاس قبل از رسیدن بـه خونـه لاستیک رو دادم آپاراتی که تا پنچریش رو بگیرد. همـین چند دقیقه پیش رفتم و لاستیک رو بعد گرفتم. موقع برگشتن تو خیـابون [-ِ فرعی] سیروس (درّوس) رانندة پیکانی - دو که تا ماشین جلوتر از من - دوبله پارک کرده بود و ماشین جلویی من – کـه پژویی بود و خانمـی مـیروندش - نمـیتونست عبور کنـه. رانندة پیکان اصرار داشت کـه پژو مـیتونـه از کنارش رد شـه. ولی خانم راننده جرأت نمـیکرد از باریکه راهی کـه براش مونده بود بگذره. بـه ناچار پیکان جلوتر رفت؛ ولی باز خانم راننده نتونست رد شـه. بعد پیـاده شد و به آقای راننده اعتراض کرد. آقای راننده هم بدتر لج کرد و ماشینش رو خاموش کرد و پیـاده شد... من هم با آرامش نشسته بودم و رادیو پیـام گوش مـیدادم! یکدفعه خانم راننده آومد سراغ من؛ درون ماشین رو باز کرد و گفت : "شما بیزحمت بـه این آقا حالی کنین کـه پژو از اینجا رد نمـیشـه..."
پیـاده شدم. دستم بـه شدت روغنی و سیـاه بود. رفتم بـه رانندة پیکان سلام کردم و گفتم : "آقا! شما اهل دعوا کـه نیستی ایشالا!؟"
- چطور؟
- همـینطوری... چون مـیخوام یـه چیزی بگم. گفتم اگه ناراحت شی و اهل دعوا باشی و من حتی مجبور شم یقه تو بگیرم، خیلی روغنی مـیشـه، من شرمنده مـیشم!
گمانم تعجب کرد:
- برو بابا تو هم...
- آقا جون! منم مـیدونم ماشین از اینجا رد مـیشـه. اما کار شما خلافه... جلو ماشین مردم نیگه داشتی کـه چی؟ بیـا برو ما هم بریم برسیم بـه خونمون...
برگشت و گفت : "اصلاً بـه تو چه ربطی داری؟ جلو تو کـه نیگه نداشتم؟ جلوت این خانومـه..."
من هم گفتم : "ببخشید... اشتباه کردم. همـینجا بمونین. اصلاً مـیخواین بیـاین تو ماشین من بشینین با هم رادیو گوش کنیم و گپ بزنیم؟!"
بیشتر از این نایستادم ببینم چی مـیگه... از خانم راننده هم عذرخواهی کردم و گفتم : "از دست من کاری بر نمـیاد..." جداً حوصلة جر و بحث نداشتم. نمـیدونم چی شد کـه ماشینش رو روشن کرد و رفت. احتمالاً خانم چیزی گفته بود...
بگذریم. من اصولاً سعی مـیکنم دعوا نکنم و تا اونجایی هم کـه مـیتونم نمـیکنم. امّا بدجوری تو رانندگی لجبازم و مخصوصاً اگه تنـها باشم دلم مـیخواد همـه رو ادب کنم! آخرین باری هم کـه نیمچه دعوایی شد سر همچین موضوعی بود با یـه رانندة شخصی... یـا قبلترش با رانندة مـینی بوس تو پاسداران. ولی که تا اونجایی کـه یـادم مـیاد سالای دبیرستان روی بعضی موضوعا خیلی حساس بودم و بدجوری هم دعوا مـیکردم. خلاصه اینکه امشب حالش نبود! راستش، حال هیچی نبود.... خیلی بی حوصله بودم. البته بعد از اینکه سام رو رسوندم و اومدم خونـه. قبلش فکر کنم بهتر بودم. لااقل با استاد حرفای - بنظر خودم – مـهم زدیم؛ داستان خوندیم... این هم از داستان بی حوصلگی امشب من.
خیلی وقت بود کـه اتفاقات روزانـه رو یـادداشت نمـیکردم... نـه به منظور خودم و نـه به منظور وبلاگ!
سه شنبه 24 دی 1381
ه
این بـه جای آن...
ه
دوباره شعر عبدالقهار عاصی را کـه دو روز پیش گذاشتم، خواندم. ترکیب "خسته خسته" را بسیـار مـیپسندم. (شاید اگر بارت بود، مـیگفت "خسته خسته" پونکتوم شعر است!) :
... کـه خسته خسته ترا
به چارچوب امـیدی شکستهتر از پیش
قاب مـید.
هو
روزبه از کانادا برایم نامـه نوشته؛ یعنی بر عهمـیشـه نامة مفصلی نوشته. روزبه، فقط یکسال شاگرد من بود. پایـان همان سال هم با خانواده بـه کانادا مـهاجرت کرد. نامة این دفعهاش خیلی تأثیرگذار بود برایم. نوشته بود:
مـیدانید اولین جایی کـه اگر بیـایم ایران مـیخواهم ببینم، "مدرسه" است. خیلی دلم مـیخواهد همـه را ببینم. دلم مـیخواهد فقط فوتبال بازی کنم. ... چند وقت پیش خواب دیدم اومدم تو مدرسه. همـه را دیدم... بجای اینکه درِ علامـه حلی باشـه درِ مدرسة خودمان درون کانادا بود. حتی راه مدرسه هم راه کانادا بود. ... خلاصه خیلی دلم به منظور مدرسه تنگ شده. حتی بیشتر از فامـیلها...
و من ماندهام حیران کـه به این همـه خوبی و محبت چطور پاسخ بدهم... جواب بـه نامـههایی کـه مـیدانم از صمـیم قلب نوشته شدهاند، برایم خیلی دشوار است. معمولاً اینجور نامـهها را بیپاسخ مـیگذارم. راستش مـیترسم از صفای نامـه چیزی کم کنم...
جمعه 20 دی 1381
هو
امـیرمسعود! بهت حسودیم مـیشـه... اجازه هست؟
ه
آخرین باری کـه گریـه کردم:
.. لعنت بـه شما. لعنت بـه كلمات. لعنت بـه نوشتن. لعنت بـه كسي كه شليك كرد. و چرا تمام نميشود اين ماراتون نفس گير؟ كجاست خط پايان؟ ميخواهم بايستم. بايد بايستم. بايد متوقف شوم. بايد بهترين كتاب هستي را بردارم. بايد مقدس ترين داستان را بردارم و گوشـه اي درنگ كنم. كجاست درنگ؟ چرا كسي يقه ام را نميچسبد و نميگويد: “بايست عوضي!؟ بازي تمام شد ” ...
مشق شب/ مصطفی مستور/ از اینجا بخوانید
چهارشنبه 18 دی 1381
هو
امروز قرار بود برم خانة هنرمندان و سخنرانی موسی غنینژاد رو دربارة هايک گوش کنم. اما قرار عوض شد. ساعت 4 رفتم، خانة سینما و فیلم جدید پسرعموی احسان "کلاغ قرمز" رو دیدم. احسان هم نویسندة فیلمنامـه بود. انصافاً درون نوع خودش فیلم قابل قبولی شده بود... بعضی صحنـهها واقعاً ترسناک بود. من کـه تو صحنـهای کـه برق رفت و ... ترسیدم. تعلیقها خوب از کار درآمده بود. البته خوب، پند اخلاقی فیلم خیلی اغراق شده بود! خوشحال مـیشم وقتی مـیبینم یکی از دوستان یـه کار مفید انجام داده...احسان کـه اینجا رو نمـیخونـه؛ اما خسته نباشـه!
ه
چیزی بـه ساعت سة شب نمانده. کار نوشتن مقالة "کیرکگور و مکتب اصالت وجود" تمام شد. راضی نیستم. هیچ نشانی از خودم درون مقاله نیست. بنظرم هنوز خیلی به منظور نوشتن مقالات فلسفی از این دست کار دارم؛ مقالهای کـه متعلق بخودم باشد!
برای نوشتن مقاله مجبور شدم مقالة کیرکگور کتاب "فلسفة اروپایی درون عصر نو" (رابرت استرن) را بخوانم. همـینطور مقالة مربوط بـه کیرکگور را درون تاریخ فلسفة کاپلستون (ج 7). "اندیشة هستی" ژان وال هم خیلی کمک کرد (ترجمة باقر پرهام). همـینطور اگزیستانسیـالیسم و اخلاق "مری وارنوک" (مخصوصاً مقالة مربوط بـه کیرکگور)... کتاب کوچک "آشنایی با کیرکگور" پل استراترن هم به منظور دید کلی و همـه جانبه بکارم آمد. [به نظرم این مجموعه کتابها (که نشر مرکز خیلیـهایش را چاپ کرده) به منظور آشنایی ابتدایی بسیـار مفید است. مخصوصاً اینکه رگههایی از طنز ظریف استراترن کتاب را خواندنیتر کرده؛ بـه نظرم به منظور دبیرستانیـهای علاقمند بـه فلسفه ایده آل است.]
خلاصه اینکه این مقاله را پیشنویس اول تلقی مـیکنم... نسخة اولیـه و خام و سعیم را مـیکنم که تا آنرا کاملتر کنم و البته "درونی"تر...
سه شنبه 10 دی 1381
هو
آرش زنگ زد... گفت امتحانای آمار و ریـاضیش رو کـه خیلی نگرونشون بوده، خوب داده. شنبة این هفته امتحان فیزیک دارن و شنبة هفتة بعدش هندسه... (امتحان هندسه شون با آقای "اصلاح پذیر"ه... یـادش بخیر.) گفتم برات دعا مـیکنم. الان هم یـه یـادداشت چسبوندم جلوی همة یـادداشتهایی کـه به بدنة مـیزم مـیچسبونم که تا شنبة این هفته و هفتة بعدش ساعت 10 صبح رو یـادم باشـه ... یـادم باشـه کـه یـه دوست داره مـیره سر جلسة امتحان. (راستی، از اولین باری کـه آرش رو تو کلاس 2/1 راهنمایی دیدم، پنج سالی مـیگذره... چقدر زود!)
تلفن آرش یـه چیز خوب یـادم انداخت؛ سالای دبیرستان کـه مـیرفتیم سر جلسه، قبل از شروع امتحان به منظور همدیگه آرزوی موفقیت مـیکردیم. وقتی این یـادم اومد یـه جوری شدم... یـه جورایی قوت قلب پیدا کردم. یعنی هنوز هم همون جملة سادة "موفق باشی" سام کـه قبل از امتحانا مـیگفت، تأثیر داره؟! حتماً...
دوشنبه 9 دی 1381
هو
امشب دو که تا حادثة بامزه اتفاق افتاد:
یکی اینکه یکی بـه ماشینمون دستبرد زد! ولی فقط یـه جعبه شیرینی برد!!! خدا پدرش رو بیـامرزه... یـاد ژان والژان افتادم. هر وقت هم یـاد ژان والژان مـیفتم بلافاصله مباحث "فلسفة اخلاق" یـادم مـیفته کـه آخر سر ژان والژان مقصر بوده یـا نـه؟!
دوم اینکه امشب رفتیم رستوران "مکس" توی پاسداران. از اون رستورانـهای فست فود! شلوغ پلوغ کـه جای نشستن نیست... ما هم با از این صندلی تکیـهایی کـه برای آدمایی کـه منتظر مـیز هستن گذاشتن همون وسط جای نشستن درست کردیم. یـه صندلی هم گذاشتیم وسط بجای مـیز. یـارو صاحابش گفت الان براتون جا پیدا مـیکنم؛ من هم گفتم ما راحتیم؛ مـیخواستین از همون اول پیدا کنین. نمـیشـه غذا بدین دست آدم بعد بگین جا پیدا مـیکنیم... یـارو هم رفت. تازه با مـیز کناریمون شریک شدیم! طرف داشت غذاش رو مـیخورد بعد من یـه دفعه مثلاً دستمال کاغذیشون رو برمـیداشتم... خلاصه کلاسِ رستوران زیر سؤال رفت!
پنجشنبه 28 آذر 1381
ه
چیزی بـه ساعت 6 صبح نمونده. برف قشنگی همـه جا رو پوشونده. هوس کردم برم و نون بخرم. نون داغ تو دست آدم و برف سرد زیر پاش؛ حتما تناقض خوشایندی باشـه.
سه شنبه 26 آذر 1381
ه
راستی! اسم "قاصدک" بـه عنوان ماهنامة دانشجویی مستقل درون شمارة 99 کتاب هفته چاپ شد و در معرفی بسیـار مختصر آن بـه مقاله های من و مجید (در کنار مصاحبه های دکتر کزازی، شمس لنگرودی و حافظ ) هم اشاره شده. این مقالة تصنیف و ترانـه درون چند قسمت درون قاصدکهای قبلی چاپ شده بود و اینبار - از آنجا کـه شمارة جدید قاصدک دربارة فرمـهای شعر بود - خیلی منسجمتر سرِ هم شد! (اینبار اقلاً مجبور شدم چند که تا کتاب را درست و حسابی تورق کنم و بعضاً بخوانم!) مقاله های قبلی درون جشنوارة دانشجویی مطبوعات 3 جایزه برد و این بـه تنـهایی نشان مـیدهد کـه چقدر داورها بدسلیقه هستند! مدرک و دلیلم هم البته فرهاد هست که شاهد بود چقدر به منظور نوشتن هر مقاله وقت مـیگذاشتم! بگذریم... این هم لینک مطلب درون کتاب هفته ... (گرچه 2 هفته از آن گذشته؛ اما خوب، تازه یـادم آمد!)
.
.
.
[پی نوشت قبلی- الان یـادم آمد!]
نمـیدانم از کجا شنیده یـا خوانده بودم کـه روزی فقیـهی، فقیـه دیگری را تکفیر کرد؛ اما فقیـه تکفیر شده پشت سر فقیـه قبلی مـیایستاد بـه نماز. بـه او خرده گرفتند. گفت: او وظیفة دینی اش را انجام داده؛ بعد هنوز عادل هست و من مـیتوانم پشت سرش نماز بخوانم... کاش اقلاً تکفیرهای ما اینجوری بود!
جمعه 22 آذر 1381
ه
مـیخوانم:
- درجة صفر نوشتار؛ رولان بارت؛ شیرین دخت دقیقیـان؛ انتشارات هرمس؛ 1378 - سبک شناسی و نقد ادبی
- شش یـادداشت به منظور هزارة بعدی؛ ایتالو کالوینو؛ لیلی گلستان؛ کتاب مـهناز؛ 1375 - دربارة ادبیـات و داستان
- شش شخصیت درون جستجوی نویسنده؛ لوییجی پیر اندلو؛ حسن ملکی؛ انتشارات تجربه؛ 1378 - نمایشنامـه برگزیدة قرن بیستم
- کشور اخرینـها؛ پل استر؛ خجسته کیـهان؛ انتشارات افق؛ 1381 - رمان پست مدرن
- زندگی و اندیشة بزرگان جامعه شناسی؛ لیوییس کوزر؛ محسن ثلاثی؛ انتشارات علمـی؛ 1380 - تاریخ و اندیشة جامعه شناسی
ه
برف مـیبارد.
پنجشنبه 14 آذر 1381
هو
مث ماه رو قلهها...
ه
عشق درون دل ماند و یـار از دست رفت...
دوشنبه 11 آذر 1381
هو
کاش حال منو مـیدونستی؛ اونموقعی کـه بین اون همـه آدم با انگشت نشونم دادی و گفتی "خودشـه"...
شنبه 9 آذر 1381
ه
شیرازی...
ه
تهران...
چهارشنبه 6 آذر 1381
ه
چهارشنبه صبح ساعت 5:30 ... سفر بـه شیراز.
هو
دبیرستان علامة حلی؛ شب 21 ماه رمضان... دیدار دوستان؛ بی هیچ فراخوان!
جمعه 1 آذر 1381
ه
اگه جام شوکرانی، تو عزیزی مث آب...
جمعه 24 آبان 1381
هو
همـین الان از مجلس ختم برادر آقای بریری برگشتم. بی اغراق بیشتر از نصف قسمت مردانـه را منتسبین علامة حلی تشکیل مـیدادند. به منظور خودم خیلی جالب است. اینجور جاها آدم چند نسل معلم و دانش آموز مـیبیند.... یکجور اتحادیة صنفی! یـا بقول آقای درجزی، قبیلة علامة حلی.
سه شنبه 21 آبان 1381
هو
سیـاوش پیغام گذاشته کـه مادربزرگش فوت شدن. خدارحمتشون کنـه. یـادمـه من هم سال اول دبیرستان بودم کـه مادربزرگم - کـه خیلی دلبسته اش بودم و دوستش داشتم - فوت شد.... ولش کنین اصلاً! مسأله خیلی ساده تر از این حرفهاست - یـا لااقل دوست دارم ساده باشـه - یکی عمرش تموم شده و مرده دیگه! بـه همـین سادگی کـه جبران خلیل جبران مـیگه:
یکبار بـه زندگی گفتم: دوست دارم صدای مرگ را بـه گوش بشنوم.
آنگاه زندگی صدایش را اندکی بلندتر کرد و گفت: هم اینک تو صدای مرگ را مـیشنوی.
ه
امروز خواستم تعطیلی کلاس رو حلالش کنم و تو تحصن شرکت کنم. اما که تا ساعت یـازده و ربع صبر کردم؛ هیچتحصن نکرد! بنابراین بیخیـال شدم و اومدم خونـه. حالا اگه بفهمم بعد از رفتن من خبر هیجان انگیزی اتفاق افتاده خیلی ناراحت مـیشم!
یکشنبه 19 آبان 1381
هو
هر جور فکر مـیکنم - حتی الان کـه چهار روزی از ماه رمضان گذشته - نمـیفهمم "یوم الشک" یعنی چی؟ یـا ماه را دیده اند یـا ندیده اند... اگر دیده اند کـه ماه رمضان محسوب مـیشود و اگر ندیده اند "شعبان" است. این وسط "یوم الشک" بدجوری با ذهن احمق من ناسازگارست!
شنبه 11 آبان 1381
هو
امروز درس "زبان تخصصی (1)"مان سراسر دربارة تحقیق دورکیم دربارة "تبیین " بود. یکی از وبلاگ نویسها هم گویـا تازگیـها کرده... همة اینـها بـه هم پیوستند و باعث شدند فکر کنم اگر روزی اسلحه ای دست بگیرم و بخواهم کنم بـه چه فکر مـیکنم؟
به اینکه الان کـه دارم خودم را مـیکشم، درون کدامـیک از مراحل شش گانة نیچه از تاریخ قرار داریم؟ آیـا حقیقت دست یـافتنی است؟ وعده دادنیست؟ اثبات شدنیست؟ یـا هزار جور کوفت و زهرمار دیگر تصور کردم بـه هیچ کدام از این فلسفه بافیـها فکر نمـیکنم. فکر نمـیکنم کـه تصویر فلان فیلسوف از جهان ما چیست... یـا اگر هم فکر کنم اینـها – هیچکدام - باعث نمـیشوند کـه از تصمـیم صرفنظر کنم. آنچیزی کـه باعث مـیشود از تصمـیم چشمپوشی کنم، شاید خاطره ای شیرین از همبازی دورة کودکیم باشد. شاید دوچرخه سواریم درون دریـاکنار باشد و شاید هزار خاطرة دیگر کودکی.
دربارة کودکی قبلاً زیـاد نوشتم. الان هم مـینویسم کـه نجات ما بعدها درون بزرگسالی باز هم درون "کودکی" است.
ه
امروز صبح سیـاوش آن لاین بود. گویـا خودش رو زده بود بـه مریضی و مدرسه نرفته بود. با هم یـه دست شطرنج آن لاین بازی کردیم... گرچه اول درون اثر حماقت رُخم رو از دست دادم؛ اما نـهایتاً بردمش (گرچه سوء استفاده کردم و از حواسپرتیش بهره بردم!) وقتی وزیرش رو زدم گفت : ما بدون وزیرم مـیبریم داداش! بهش گفتم : مـیبینیم عمو! و درست 2 - 3 حرکت بعد بود کـه کیش مات شد... آخرش هم گفتم : احترامِ پیشکسوت رو نگه نداشتی، رخش رو زدی اینجوری شد...
ه
خبری کـه دیشب فرهاد داد، خیلی جالب بود... بوفة دبیرستان رو یکی از فارغاتحصیلان (قدیمـی) اداره مـیکنـه! خیلی برام جالب بود. این فارغ التحصیل قدیمـی البته قبلاً هم یـه کار غیرمعمول دیگه هم کرده بود. با این شد دو تا! فکر کنم فارغ التحصیلها تو هر کاری کـه بگین تخصص دارن!
سه شنبه 7 آبان 1381
ه
دو نفری نشسته بودیم. درون اتاق کناری دربارة فلسفة آموزش بحث مـید و بحث بالا گرفته بود و به داد و بیداد کشیده بود. ما اما ساکت بودیم. داشتم سعی مـیکردم بفهمم درون چه باره ای صحبت مـیکنند.
پرسید: مـیدونی چی دارن مـیگن؟
گفتم: نـه!
گفت: معنی حرفشون اینـه کـه اینجا دیگه جای من نیست...
گفتم: آخه شما از کجای حرفاشون همچین چیزی رو فهمـیدین؟
گفت: ایناش مـهم نیست. نتیجة اخلاقیش اینـه کـه از الان بگرد یـه جایی رو – نمـیدونم کجا – پیدا کن... کـه اگه یـه روزی فهمـیدی کـه دیگه اینجا جات نیست، بدونی کجا بری.
سرم رو انداختم پایین.
هو
... اسطورة پاکی کودکان و معصومـیتشان، حتی اگر دروغین باشد دوست داشتنی است. بعضیـها مـیگویند پاکی دورة کودکی – سراسر – اسطوره هست و امکان خطا درون کودکی بیشتر هست تا بزرگسالی؛ چون درون بزرگسالی خردمندیم و از پختگی و رسش عقلی برخوردار. با اینـهمـه از بس درون گوشمان خوانده اند کـه بچه ها، پاکند و معصوم و بی هیچ گناه، پذیرفته ایم و تکرار کرده ایم.
با همة اینـها، این فرض کـه کودکان پاکند، دوستداشتنی و زیباست... و مگر همـین کافی نیست؟ مـیخواهم بگویم خرد درون بزرگسالی درون اینکه مرتکب خطا نشویم، - لااقل از نظر من – تاثیری ندارد... نمـیخواهم بگویم اصلاً تاثیری ندارد؛ ولی ضررش بیشتر هست و برایمان "عذاب وجدان" بـه همراه مـیاورد؛ چون مـیدانیم فلان کار، نادرست هست و با اینـهمـه و با تمام عقل و فهم و درک و شعوری کـه داریم مرتکبش مـیشویم و حاصل "عذاب وجدان" هست و باز تکرار همان اشتباه پیشین.
بگذارید اقلاً – درست یـا نادرست – "گمان کنیم" کـه کودکان پاکند... این حق را کـه داریم؛ نداریم؟ اگر کودکان، پاک باشند و معصوم و بی گناه جهانمان زیباترست.
زیباست حتی اگر آن معادلة معروف "ژیژاک" {گویـا ژیژاک این معادله را دربارة سوسیـالیسم بکار بود} تکرار شود:
(1) کودکی یعنی پاکی
(2) پاکی یعنی کودکی
پس
(3) کودکی یعنی کودکی.
و بـه این ترتیب "کودکی" دیگر یک نماد ساده نیست و تبدیل" بـه "نماد اعظم" مـیشود ومعنای دیگری پیدا مـیکند: کودکی یعنی بهترین دورة زندگی (حتی اگر اینگونـه نباشد)
با تمام این حرفها، کودکی مـهم هست و زیبا و پاک، حتی اگر تمام منطقهای جهان بگویند اینطور نیست! هیچ وقت اینقدر درون مورد هیچ موضوعی لجاجت نکرده بودم!
یکشنبه 5 آبان 1381
ه
نوستالژی دکتر شکرخواه، خواندنی است... مخصوصاً اینکه یکی از آرزوهای کودکی من کار درون چاپخانـه بود. شنبه بعد از کلاس زبان تخصصی (2) دکتر شکرخواه توی همان کلاس من زبان تخصصی (1) داشتم. و دیدم کـه دکتر روی تختة پاک نشدهاش از وبلاگ نوشته بود. واجب شد کـه حتماً یک روز شنبه بروم و با او صحبت کنم... هر موقع تصمـیم گرفتم چه مـیخواهم بگویم مـیروم و مـیبینمش... البته فعلاً کـه باید سرش شلوغ باشد؛ چون هفتة کتاب نزدیک هست و او حتما به عنوان یکی از همکاران "کتابِ هفته" این نشریـه را هر روز منتشر کند... راستی صحبت نشریـه شد... هفته نامة گلآقا هم رفت. بالاخره بـه "گل آقا" تازه بعد از تاخیری چند ساله عادت کرده بودم کـه با "توقف انتشار" روبرو شد. حیف!
پنجشنبه 25 مـهر 1381
هو
محاله فکر کنید اینجوری هم ممکنـه بشـه...
من از اعماق شب مـیایم
از مـیان کابوس تو
از انجا کـه عشق را بـه طناب داری مـیفروشند
از انجا کـه عشق نفرینی است
عشق نفرینی است...
چهارشنبه خسته . از 8 صبح که تا 2 بعدازظهر سر کلاس انشا و یکسره حرف زدن و متن خواندن؛ ساعت 3 که تا 5 هم سر کلاس فلسفه دانشگاه... و بعد لرزش تلفن درون جیب و پیشنـهاد رفتن بـه تئاتر و اطاعت اجباری از دستوری کـه در قالب پیشنـهاد ارائه شد! آن هم درون شلوغی کوفتی شـهر و هی کلاچ برداشتن، موقعی کـه از بس سر پا بوده ای پاهایت توان ندارند...
از تمام این حرفها کـه بگذریم، "محاله فکر کنید اینجوری هم ممکنـه بشـه" ارزش دیدن دارد. طراحی صحنـه با آینـه زاویـه دار بسیـار جالب بود - کـه البته آنطور کـه در راهنمای نمایش آمده، با الهام از طراحی لاتراویـاتا اثر ژوزف اسوبودا (!) انجام شده...
"محاله فکر کنید..." تئاتری درباره تئاتر هست در سالن "سایـه" کـه چیستا یثربی – کـه بیشتر بـه عنوان مترجم مـیشناختمش – نوشته و سیما تیرانداز کارگردانی و البته بازی کرده. همبازی تیرانداز هم مجید نصیری جوزانی است. از همـه بهتر درون این نمایش بـه نظرم حرکات نرم و حالات چهره بسیـار زیبای تیرانداز بود – کـه با دست شکسته و گچ گرفته بازی مـیکرد! داستان هم داستان بدی نبود... ولی خیلی کشدار نوشته شده بود و سر و صداهایش از حد تحمل من درون آن حالت خارج بود البته!
به هر حال بعد از پایـان نمایش خوشحال بودم کـه اطاعت دستور کرده ام!
راستی بـه نظرم تیرانداز خیلی خوب حس مـیگرفت و مـیخندید و گریـه مـیکرد... نمایش با این جمله و گریـه تیرانداز پایـان گرفت : "محال بود فکر کنم اینجوری هم ممکنـه بشـه" با اینـهمـه وقتی پرده بسته شد و دوباره باز شد، تیرانداز هنوز گریـه مـیکرد و تا بـه خودش بیـاید و گلها را بگیرد و لبخندی ظاهری بزند یک مدتی طول کشید!
جمعه 19 مـهر 1381
هو
آرش دوباره زنگ زد. خیلی دوست داشتنیـه. حیف (یـا شاید هم حتما بگم خوشبختانـه)! خیلی درس مـیخونـه – و فقط هم درس مـیخونـه! – تنـها عشقش غیر از درس، فوتباله... بـه قول خودش : اگه همـین فوتبال رو هم بازی نکنم، از چی زندگی لذت ببرم؟
یـه نکتهای خیلی برام جالبه... آرش جدیداً از پدرش نقل قول مـیکنـه... مثلاً مـیگه "پدرم همـیشـه مـیگه که..." نمـیدونم این بـه سن و سال بستگی داره یـا بـه چیز دیگه؟ خلاصه اینکه اگرچه بـه روم نیـاوردم، مشتاقانـه منتظر دیدندشم.
با سیـاوش، هم درون تماسم... دوباره داریم درباره فلسفه صحبت مـیکنیم. حتما اعتراف کنم همون مقداری کـه از آثار افلاطون خوندم، بـه خاطرِ سیـاوش بود... سیـاوش دوست داشت بخواند و من هم همراهی کردم.
نمـیدونم بـه این حس مـیگن "نوستالژی" نـه؟!
جمعه 5 مـهر 1381
ه
نمـیدانم درست مـیگویم یـا نـه؟ ولی بـه نظرم " ایرانی" از سیـاوشرایی است. درون جایی از شعر که تا آنجا کـه در خاطر دارم، اینچنین مـیگوید:
بلور بازوان بر بند و واكن
دو پا بر هم بزن ، پايي رها كن
بپر پرواز كن ديوانگي كن
ز جمع آشنا بيگانگي كن
چو دود شمع شب از شعله بر خيز
گريز گيسوان بر بادها ريز
بپرداز ، بپرهيز
قشنگترین ، بچگان ایرانی است. بسیـار ظریف و تقلیدی از آنچه دیدهاند و انصافاً دلربا. بچّههایی کـه در مـهمانیـهای خانوادگی - با اندکی تشویق اطرافیـان - مـیند، بی اختیـار توجّه حاضرین را جلب مـیکنند. حرکات آنـها واقعاً زیبا و فریباست و دیدنی. اگر پیش آمد، دقّت کنید و جای مرا خالی.
پنجشنبه 4 مـهر 1381
هو
همـین الان "آرش" – از دانش آموزام کـه الان سال دوم دبیرستانـه – زنگ زد. پسرِ خیلی آقاییـه. نیمساعت دردِ دل کرد و از معلماش گفت و خاطره ها... از مسابقه های ورزشی سازمان و مشاورشون و بقیـه بچه ها و خلاصه همـه چی. آخر صحبتمون برام جالب بود کـه گفت : "بزارین ببینم چیزی مونده؟ نـه همـه چی رو گفتم. دیگه راحت شدم. مـیخواستم فقط همـینا رو بگم . سبک بشم. " واقعیتش اینـه کـه دیگه نفهمـیدم بعدش چی گفت و چه جوری خداحافظی کردیم. چونکه داشتم با خودم فکر مـیکردم چقدر رابطه دانش آموزی و معلمـی جالبه و هیچ وقت تموم شدنی نیست.
یـادم اومد استاد چند وقت پیش خاطره خیلی جالبی تعریف مـیکرد. بعد از اینکه کـه مادربزرگش – کـه خیلی دلبسته اش بود – فوت شد، یکی از معلماش از خارج اومد ایران و بدون اینکه همدیگرو ببینن برگشت. استاد هم خیلی دمغ شده بود کـه چرا معلم سابقش رو نتونسته ببینـه. اون شب بعد از اینکه استاد این ماجرا رو تعریف کرد، حرف جالبی زد. گفت: هیچ کدوم از اطرافیـان متوجه ناراحتی من از مرگ مادربزرگم نشدن. اما بعد از برگشتن معلمم، همـه بهم مـیگفتن : تو چته؟ چیزی شده؟ چرا اینقدر ناراحتی؟
خلاصه کلام اینکه الان یـه جور حس عجیب دارم. خوشحالم. با اینکه بچه ها زیـاد بهم زنگ مـیزنن، اما حرف امروز آرش - کـه ناخواسته حرف دلش رو گفت – خیلی تاثیر گذاشت روم. فهمـیدم کـه بچه ها درون خیلی مواقع با منِ معلم راحت ترن که تا بابا و یـا برادرشون. چون فارغ التحصیلی ما رو مـیدونن و مـیدونن کـه از نظر سنی اختلاف زیـادی با هم نداریم. و اینجوری احساس مـیکنن حرف دلشون رو بهتر مـیفهمـیم. خدا کنـه همـینطور باشـه...
باید برم مـهمونی و وقت ندارم بیشتر بنویسم. ولی دوست داشتم هزار بار بنویسم : خوشحالم!
سه شنبه 4 دی 1380
هو
يک روز قشنگ ديگر... جالب است. نزديک آپارتمان ما صدای "قوقولی قوقو"ی خروس ميايد. خيلی زيباست... گاه و بيگاه ميخواند و به اين زندگی شـهری و مکانيکی ما شکلی سورئاليستی ميدهد! نميدانم چرا ولی اينجور صداها واقعا" آرامش بخش است. صد حيف کـه فقط وقتی خيابانـها ساکت هست و يا درون خانـه صدای راديو و ضبط و تله ويزيون روشن نيست، ميتوان بـه اين صداها گوش داد و لذت برد. مخصوصا" ماه رمضان ، سحرها وقتی خروس همسايه ميخواند، خيلی خوشحال ميشدم و با خودم فکر ميکردم خدا حواسش بـه ما هم هست! واقعا" صدای خروس همسايه ما نشانی از خدا دارد...
شعر شد! شايد بعدها شعری هم با اين عنوان گفتم : "صدای خروس همسايه ما نشانی از خدا دارد" !!!
پيشنـهاد ميکنم سايت احمد شاملو را ببينيد. اگر هم نديديد مـهم نيست. ولی قول بدهيد بخش "شازده کوچولو"يش را حتما" نگاه کنيد. من عاشق "شازده کوچولو"يم...
يا علی!
دوشنبه 3 دی 1380
هو
امروز کارها خوب پيش رفت. نزد مدير گروه رفتم و گفت با تقاضای شما درون شورا موافقت شده. خوشحال شدم. بايد صبر کنم که تا اساتيد صورتجلسه را امضا کنند و نامـه را بـه دانشگاه بفرستند. بايد منتظر بود و اميدوار!
یکشنبه 2 دی 1380
هو
امروز کارهايم خيلی خوب پيش رفت. بـه دانشکده علوم اجتماعی رفتم. يکی از اساتيد را کـه دوست عمويم بود، ملاقات کردم. کلی حال و احوال و تحويل ... از عمويم پرسيد و بعد با هم رفتيم پيش مدير گروه. بـه او هم گفت کـه فلانی مثل پسر من است. هر کاری ميتوانيد يد. مدير گروه هم گفت امروز نامـه را ديده و پرسيد تو کـه از نوابغ (!) هستی و در شريف درس ميخوانی چرا ميخواهی تغيير رشته بدهی؟ بـه نظرم افتضاح هست که آدم جزو نوابغ باشد!!! ماجرا را برايش تعريف کردم و گفت فردا درون شورای گروه مطرح ميکند.
در جلسه فردا بـه جز مدير گروه ، دو نفر هستند کـه قبلا" با آنـها ملاقات کردم و قول دادند حمايت کنند. که تا چه پِش آيد.
استادی کـه دوست عمويم است، تنـها و اولينی بود کـه گفت کار خوبی ميکنی کـه تغيير رشته ميدهی. برايم خيلی عجيب بود.
خدا کند فردا هم کارها خوب پيش برود. تنـها اميدم بـه خداست...
برای آينده حرف زياد دارم. بقول فرهاد حرفها را بايد نوشت. چون صفحه دل ديگر جايي به منظور نوشتن ندارد! از خيلی چيزها ميخواهم بگويم.
يا علی...
چهارشنبه 28 آذر 1380
حق
يک روز نو. يک شروع تازه. يکی از دوستانم اينروزها حال چندان خوبی ندارد...از نظر روحی بهم ريخته است. اميدوارم هرچه زودتر خوب بشود. بايد کمکش کنم.
يا علی مددی!
سه شنبه 27 آذر 1380
امروز کارها آنگونـه کـه دوست داشتم پيش نرفت. اميدم بـه روزهای آينده هست و هميشـه همين اميد بـه آينده انسان را وا ميدارد کـه ادامـه دهد و دلخوش باشد. چند وقت پيش درباره تنـهايی خدا خواسته انسانـها فکر ميکردم. چيز غريبی است...
هو
امروزخيلی چيزها معلوم ميشود. بايد بـه دانشکده علوم اجتماعی بروم و با مدير گروه صحبت کنم. اندکی از اين بابت مضطرب هستم. اما بايد ديد چه ميشود. خدا کند کارها خوب پيش برود. باز هم دعايم کنيد...
یکشنبه 25 آذر 1380
هو
دغدغه اين روزهای من تغيير رشته دانشگاهيم است. تغيير رشته آن هم از مـهندسی بـه جامعه شناسی به منظور اطرافيان ثقيل و عجيب است. (و مگر نيست؟!) خيالم از خانواده راحت است. اما آنچه فکرم را مشغول کرده مراحل اداری کار است... بايد ديد چه پيش ميايد... دعايم کنيد.
غير خدا هيچ نديدند...
قصد دارم از اين بعد يادداشتها و انديشـه ها و دغدغه های روزانـه ام را درون اين بخش بنويسم... يا علی!
[49 . راز: شخصی Archives - pouyan.ws نمایشهای خنده دار خیلی قدیمی اوستا عبدلی]
نویسنده و منبع | تاریخ انتشار: Thu, 03 Jan 2019 20:22:00 +0000